ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
سالها از پي هم مي گذرند
هر سال دريغ از سال قبل
عشق هيچ گاه رهايم نميکند
و تو در قلب من جاي داري
کاش تنها يک بار ميديدمت
در برابرت زانو ميزدم
و جان به لب رسيده ميگفتم :
بانو ، من عاشق شما هستم

  • هاينريش هاينه
ببين
ويران شده ام
بر باد رفته ام
از پاي تا به سر در عشق غرقم
ديگر حتي نمي دانم که آيا
زنده ام يا نه ؟
چيزي مي خورم يا نه ؟
نفسي بر مي آورم يا نه ؟
سخني مي گويم يا نه ؟
تنها مي دانم که دوستت دارم .

  • آلفرد دو موسه
دوستت دارم که
چنين
ديوانهوار و نجوا کنان
شباهنگام به سوي تو آمدم
که دوستت دارم
و تا فراموشم نتواني کرد
روانت را با خود بردم
با من است
روان تو
هم اکنون
براي من است
به تمامي
در خوشيها
و
ناخوشيها
و
هيچ فرشتهاي
نخواهد توانست
تو را از
عشق سرکش و سوزان من
رهايي بخشد
  • هرمان هسه
و مي خواهم پيش از آنکه بميرم
آيه هاي روحم را تقسيم کنم .

شعرم به رنگ سبز روشن است
و به رنگ ياسمن سوزان
شعرم گوزني زخمي است
به جستجوي پناهگاهي در جنگل

مي خواهم سرنوشتم را
با تهي دستان زمين يکي کنم

لالائي زمين برايم
از زمزمه دريا دلپذيرتر است
به آنها طلاي ناب عطا کن
که وقت گدازش، ميتابد و ميدرخشد
و به من ، جنگل بي انتها
وقتي که خورشيد در آن غروب ميکند.

هر ژانويه و ژوئن
گل رُز سفيد ميکارم براي دوستي که دست صميميت به دستم ميدهد
و براي نادوستان نابکار
که قلبم را ، که با آن زنده ام ، جريحه دار ميکنند ،
نه خار و نه گَزَنه
که رُز سفيد ميکارم.

آرزومندم دنيا را از دروازه طبيعي اش ترک کنم
با مرکبي پوشيده از برگهاي سبز
نه آنکه در تاريکي بگذارندم
همچون خائنان.
من زيبايم
و همچون زيبايان ، رو به سوي آفتاب خواهم مُرد
  • خوزه مارتی
نخست برای گرفتن کمونیست ها آمدند
من هیچ نگفتم
[b]زیرا من کمونیست نبودم
[i]بعد برای گرفتن کارگران و اعضای سندیکا آمدند
من هیچ نگفتم
زیرا من عضو سندیکا نبودم
سپس برای گرفتن کاتولیک ها آمدند
من باز هیچ نگفتم
زیرا من پروتستان بودم
سرانجام برای گرفتن من آمدند
دیگر کسی برای حرف زدن باقی نمانده بود
[/i][/b]

  • برتولد برشت
تنها
می توانستم بی تو زندگی کنم.
تنها زندگی کنم.

کیست که این گونه می گوید؟
کیست که می تواند تنها
بی تو زندگی کند؟
این کیست؟

بودن به رغم همه
بودن به رغم خویش

شب از نیمه گذشته است

چون توده ای بلور
با شب یگانه می شوم.


  • پل الوار
به من گرسنگی بدهید
شما ای خدایان که نشستهاید وُ
به امورات جهان سامان میبخشید.
به من گرسنگی، درد و عسرت بدهید،
رسوا و سرشکسته برانید مرا
از دروازههای زر و شهرت،
به من گرسنگی بدهید، سخت و جانفرسا

اما برایم باقی بگذارید عشقی کوچک،
صدایی که در پایان روز با من سخن بگوید،
دستی که در تاریکی اتاق لمسم کند،
و این تنهایی طولانی را برهم زند.
در غروبِ حالاتِ روز
خورشید که پایین میرود و در تاریکی تمام میشود
از میان سواحل سایه که هر لحظه به هیاتی تازهاند،
ستارهٔ کوچک و سرگردان مغرب
به زحمت راهش را به جلو باز میکند.
بگذارید آن هنگام کنار پنجره باشم،
غروب حالات روز را تماشا کنم
منتظر بمانم و بدانم که میآید
عشقی کوچک.

  • كارل سندبرگ
پروانه ها وقتی می خوابند

بالهایشان را به هم می چسبانند


پروانه ها اینقدر کوچک هستند


که جای کسی را نگیرند


اما باز می بینی


چه فروتنانه


خود را از وسط تا می کنند...


این را که می بینم


دوست دارم در گوش همه دنیا


بگویم:


هیس!


مواظب باشید


مبادا حتی کوچکترین صدا


خواب پروانه ها را آشفته کند



  • میچیو مادو
شب تنهایی

تو می پنداری
که شبی تنها خفتن وزاری گریستن
چه مایه دیر گذر خواهد بود؟

  • موتوتوشی
ذره ذره جمعشان مي كنم
تکتک نجواهايي را
که پشت سرت اينجا جا گذاشته اي
نوازش شان مي كنم
و آرام بر روي همان تخت خواب آشنا
پهنشان ميکنم
و اينگونه است كه
هر شب تو را نفس ميکشم
در خلسه اي كه انگار نشئه ام مي كند

  • سونيا سانچز