ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دفتر اشعار شاعران خارجی زبان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
به جهان من که پا گذاشتي
انگار کسي آن را برنامه ريزي کرده باشد
آمدنش را نديده بودم
به آنچه رخ مي داد آگاه نبودم
اما حالا مي دانم به تو چه حسي دارم
نمي توانم شرحش دهم ، نمي توانم انکارش کنم
حس من به تو چيزي نوست
چيزي غريب
پيش از اين هرگز اين حس نداشته ام
اما مي دانم ، مي دانم چه حسي به تو دارم
کور بودم که نشانه ها را نديدم
چرا که از من گذشتند
هيچوقت فکر نمي کردم که بختي داشته باشم
و از همه کمتر بخت عاشق شدن
آنوقت ها نمي دانستم ، اما حالا مي دانم
تو مرا به تمامي ديدي ، هر حرکتت حساب شده بود
من اما نمي دانستم
حالا مي دانم که چه حسي به تو دارم
شايد نتوانم شرح اش دهم
اما نمي توانم حسي که به تو دارم انکار کنم

آماندا سیلو پاریس
مي خواهم در زميني گل آلوده و پر حلزون
به دست خود گودالي ژرف بکنم
تا آسوده استخوانهاي فرسوده ام را در آن بچينم
و چون کوسه اي در موج ، در فراموشي بيارامم

من از وصيت نامه و گور بيزارم
پيش از آن که اشکي از مردمان طلب کنم
مرا خوشتر آن که تا زنده ام ، زاغان را فرا خوانم
تا از سراپاي پيکر ناپاکم خون روانه کنند

اي کرم ها
همرهان سيه روي بي چشم و گوش
بنگريد که مرده اي شاد و رها به سويتان مي آيد
اي فيلسوفان کامروا ، فرزندان فساد
بي سرزنش ميان ويرانه ي پيکرم رويد و بگوييد
هنوز هم ، آيا رنج ديگري هست ؟
براي اين تن فرسوده ي بي جان
مرده اي ميان مردگان

شارل بودلر
انقلاب با حرفهاي بزرگ شروع نمي شود
بلکه با کارهاي کوچک
مانند خش خش آرام نسيم در باغچه
يا گربه اي که پاورچين پاورچين قدم برمي دارد
مانند رودهاي بزرگ
با سرچشمه هاي کوچک در دل جنگلي

مانند حريقي بزرگ
با همان کبريتي که
سيـ ـگاري را روشن مي کند

مانند عشق در يک نگاه
و به دل نشستن صدايي که تو را جذب مي کند

انقلاب با پرسشي از خود
آغاز مي شود
و سپس همان سوال را از ديگري پرسيدن

رمکو کامپرت
بيتو هم ميتوان به دريا خيره شد
زبان موجها روشنتر از زبان تو
بيهوده خاطرههايت را در دلم زنده نکن
بيتو هم ميتوانم دوستت داشته باشم
از چيزهاي بيهوده ميگفتيم
بيهوده ، بيهوده
زماني که باهم بوديم
تو کودکي لوس از عشق
من احمقي حيرتزده از عشق

اُزدمير آصاف
این که بر گونه ات فرو می غلتد
اشک نمک سوده ی تو نیست
آرزوهای دل مرده ی من است
که سیاه مست
از پستوی میکده دویده است به بازار
تا به طبل عداوت بکوبد

شارل بودلر
باور کنید ،


وقتهایی هستکه


آدم


آخرین چیزی که


میخواهد بشنود


حقیقت است.

شرمن الکسی...
باید باور کنیم
تنهایی
تلخترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خستهای
که در خلوت خانه پیر میشوی
...
و سالهایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است
.
تازه
تازه پی میبریم
که تنهایی
تلخترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست
:
دیر آمدن
!
دیر آمدن
!
هردو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده
چنین اطمینانی زیباست
اما تردید زیباتر است

چون قبلا همدیگر را نمی شناختند
گمان می بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده
اما نظر خیابان ها، پله ها و راهروهایی
که آن دو می توانسته اند سال ها پیش
انجا از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟

دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی آورند
شاید درون دری چرخان زمانی روبروی هم؟
یک ببخشید در ازدحام مردم؟
یک صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟
ولی پاسخشان را می دانم
نه، چیزی به یاد نمی آورند

بسیار شگفت زده می شدند
اگر می دانستند، که دیگر مدت هاست
بازیچه ای در دست اتفاق بوده اند

هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود
آنها را به هم نزدیک می کرد
دور می کرد
جلوی راهشان را می گرفت
و خنده ی شیطانی اش را فرو می خورد و کنار می جهید

علائم و نشانه هایی بوده
هر چند ناخوانا
شاید سه سال پیش
یا سه شنبه ی گذشته
برگ درختی از شانه ی یکیشان
به شانه ی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته
از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟

دستگیره ها و زنگ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصله ای کوتاه آن دیگری
چمدان هایی کنار هم در انبار
شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده

بالاخره هر آغازی
فقط ادامه ای ست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمه ی آن باز می شود


از : ویسلاوا شیمبوریسکا
ترجمه از : مارک اسموژنسکی
کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.

به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم
که خاطره ام را زنده نگه می دارد،
به آن چیزهای بی ربط که هیچ کسشان فرا نمی خواند:
به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابه هنگام
که زمان از ورای آنها به ما می گوید
که مارا موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می آفریند خاطره ها را
و در سر می پروراند رویاها را.
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش :
خاک و
نوری که در زمان می زید.

قافیه یی که با هر واژه می آمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ می خواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.

آزادی به بال ها می ماند
به نسیمی که در میان برگها می وزد
و بر گلی ساده آرام می گیرد.
به خوابی می ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی
به گشودن دروازه ی قدیمی متروک و
دست های زندانی .

آن سنگ به تکه نانی می ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگ ها به پرنده گان.

انگشتانت پرنده گان را ماند:
همه چیزی به پرواز درمی آید.


از : اکتاویو پاز
ترجمه از : احمد شاملو
تو گفتی که پرنده ها را دوست داری

اما آن ها را داخل قفس نگه داشتی

تو گفتی که ماهی ها را دوست داری

اما تو آن ها را سرخ کردی

تو گفتی که گل ها را دوست داری

و تو آن ها را چیدی

پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری

من شروع کردم به ترسیدن.

ژاک پره ور