ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
جواني
لرد بايرون
چرا در غم جوانی از دست رفته بنالم ؟
شاید هنوز روزهایی شیرین در انتظار من باشند !
حالا که دوران جوانی را در برابر دیده می گذرانم ،
خاطره ای دل پذیر برای من تسلایی آسمانی همراه می آورد.
ای نسیم ها ،
این خاطره مرا به آنجا برید که برای نخستین بار دل من به تپش های دلی دیگر پاسخ گفت
در طول سال هایی که شمار آنها بسیار نبود،
اما یاد آن همه اکنون چون گنجی در زوایایی دل در زوایای دل من پنهان شده،
روزهایی شگفت گذراندم ،
که گاه ابر اشک بر آنها سایه افکنده و تاریکشان کرده بود
و گاه فروغی آسمانی آنها را روشن و تابناک می کرد
اکنون هر چند دست تقدیر آینده مرا محکم به تیرگی و افسردگی کرده ،
روح من که مشتاق گذشته است
دست علاقه بدامن ((دوستی)) زده است تا آنرا جای نشین عشق از دست رفته کند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
نو میدی ساعت 10
خانه ها را تسخیر کرده اند
لباس خواب های سفید
سبز نیستند هیچکدام
یا به رنگ ارغوانی با حلقه های سبز
یا زرد با حلقه هایی آبی
شگفت انگیز نیستند هیچکدام از آنها
با جوراب های نازک و کمر های سنگ دوزی شده
قرار نیست کسی خواب میمون ها و گلهای تلگرافی را ببیند
تنها اینجا و آنجا ملوانی پیر
که سرمست ، چکمه ها در پا بخواب رفته است
شکار می کند ببرها را
در هوای سرخ
والاس استیونس
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
ولادیمیر ناباکوف
سالهاى سال به تو اندیشیدم
سالیان دراز تا به روز دیدارمان
آن سالها كه مىنشستم تنها و شب بر پنجره فرود مىآمد
و شمعها سوسو مىزدند.
و ورق مىزدم كتابى دربارهى عشق
باریكه دود روى نوا، گل سرخها و دریاى مهآلود
و نقش تو را
بر شعر ناب و پرشور مىدیدم.
در این لحظهى روشن
افسوس روزهاى جوانىام را مىخورم.
خوابهاى وجدآور زمینى، انگار پشههایى كه
با درخشش كهربایى بر پارچهى شمعى خزیدند.
تو را خواندم، چشم به راهت ماندم، سالها سپرى شد
من، سرگردان نشیبهاى زندگى سنگى
در لحظههاى تلخ، نقش تو را
بر شعرى ناب و پرشور مىدیدم.
اینك در بیدارى، تو سبك بال آمدى
و خرافه باورانه در خاطرم مانده است
كه آینهها
آمدنت را چه درست پیش گویى كرده بودند.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
والت ویتمن
Walt Whitman
من! آه زندگی!...
آه از پرسش های مکرر؛
از قافله یِ بی پایانِ خیانت ها- از شهرهای انباشته از بلاهت؛
آه از خود من، منِ پیوسته در سرزنشِ خویش (بخاطر آنهایی که ابله تر از من اند و کسانی که خائن تر؟)،
آه از چشمهایی که بیهوده در انتظار نوراند- از بی حیاییِ اشیا- از ازدحام پست و پرتقلایی که اطرافم می بینم؛
آه از سالیانِ پوچ و بی حاصلِ باقی مانده- مانده از تتمه یِِ درهم پیچیده یِ من؛
پرسش اینجا ست: آه من! در این چرخه یِ غم، خوبی یی هم هست؟
پاسخ:
این که تو اینجایی، که زندگی وجود دارد و هویت نیز،
این که نمایش قدرتمند ادامه می یابد،
و تو در شعری،
با من شریک خواهی شد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
دیگرت چه باک از گرمای خورشیدیا یورش های خشمگین زمستان،کار این جهانی خود به سامان رسانده ایبه خانه بازگشته و مزدت ستانده ای.نازپروردگان نیز همچو رفتگرانباید همه در خاک شوند.دیگرت چه باک از نهیب زورمندانتو از ضربت خودکامگان رسته ای.دیگرت چه اندیشه ی خوردن و پوشیدندر چشم تو بوریا با بلوط یکسان است.اورنگ ها، دانش ، کیمیا نیزباید همه در پی آیند و خاک شوند.دیگرت چه باک از درخش آذرخشیا خروش های هراس انگیز تندر.دیگرت چه باک از افترا و نارواکه شیون و شادی ات سرآمده است.همه عاشقان جوان ، همه ی عاشقانباید به تو بگروند و در خاک شوند.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
یک روز بارانی
پرنده ای خیس
به بالکن خانه ی من آمد
کوچک و آبی رنگ بود
و مثل شعله ای بی قرار
که پت پت کند
بالا و پائین می پرید
پنجره را باز کردم
و به هوای اینکه شاید داخل شود
جلویش چند دانه برنج پخته گذاشتم
پرنده نگاهی به من انداخت
نگاهی به آسمان کرد
و با یک جست
در رعد و توفانی که به پا شده بود
ناپدید شد
با گم شدن ناگهان پرنده
لرزه ای برق آسا
از اندامم عبور کرد
تو گوئی آنچه خاموش شده بود
نه آن شعله ی خرد
که من بودم.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
فسانههای هیمالایایی میگویند
پرندگان سفید زیبایی هستند
که همیشه در پرواز زندگی میکنند
آنها در هوا زاده میشوند.
باید پرواز را
پیش از آنکه سقوط کنند
یاد بگیرند
شاید تو نیز اینگونه به دنیا آمدهای
که زمین زیرپایت مدام خالی میشود
شاید جاذبهی زمین
علیه تو اقامهی دعوی میکند
و احساس میکنی
کسی دیگر هستی. برای کسی که در دل سقوط زندگی میکند
در آسمانی که زیر آسمان همگان است.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
انگار همیشه روبروی دری ایستادهام
که کلیدش را نداشتم
اگرچه میدانستم
هدیهای نهانی
پشت در دارم.
تا وقتی یک روز
چشمهایم را برای دمی بستم
و یک بار دیگر نگاه کردم
و حیرت نکردم
برایم مهم نبود
وقتی غژاغژ لولا و در را میشنیدم
و میخندیدم
مرگ
دستهایش را به سوی من دراز کرده بود.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
شکوه ِ دنیا همچون دایره ای بر روی آب است
که هر زمان بر پهنای خود می افزاید
و در منتهای بزرگی هیچ می شود.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
|