ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
![مدال کاربر تازه کار فعال مدال کاربر تازه کار فعال](uploads/awards/بزرگ 2.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif) ![مدال تشکر مدال تشکر](uploads/awards/medalgiah.gif)
باران باريده است
اينك هوا دوباره گرم است
سنگفرشِ غبارآلود
مقصّرند
خيابانِ ليشتن اشتاين
خشك ميشود
بد اقبالي مايند
و هنوز بوي مدرسه ميدهد
بايست ويران شوند
گورستان
بر دروازة چهارم
بدشكل است
مقصرّند
قطار خياباني
پر سر و صدا و بانگدار ميگذرد
بد اقبالي مايند
از فراز پلها، از ميان پنجرهها
بايست ويران شوند
در بادِ عصرگاهي
از انتهايِ خيابان
تپههاي كبود
مقصرند
در انتهايِ ديگر
زنگارِ سبزِ گنبدها
بداقبالي مايند
يا برجِ فروخوردة كليسا
بايست ويران شوند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
![مدال کاربر تازه کار فعال مدال کاربر تازه کار فعال](uploads/awards/بزرگ 2.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif) ![مدال تشکر مدال تشکر](uploads/awards/medalgiah.gif)
سرمايِ سمج
آفتابِ من
برايِ درخشيدن
به آسمانِ تو
رفته است
برايِ من
تنها ماه مانده است
كه او را
من از تمامي ابرها صدا ميزنم
ماه به من دلگرمي ميدهد
كه روزي تابشش
گرمتر و
روشنتر خواهد شد
نه، اين زرد، رنگي ديگر نخواهد شد
اين رنگ
كه يادآورِ ملال و سردي است
آي، آفتابا!
روشناي و گرمايِ افزونِ ماه
فرايِ
طاقتِ مناند!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
![مدال کاربر تازه کار فعال مدال کاربر تازه کار فعال](uploads/awards/بزرگ 2.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif) ![مدال تشکر مدال تشکر](uploads/awards/medalgiah.gif)
من! آه زندگی!...
آه از پرسش های مکرر؛
از قافله یِ بی پایانِ خیانت ها- از شهرهای انباشته از بلاهت؛
آه از خود من، منِ پیوسته در سرزنشِ خویش (بخاطر آنهایی که ابله تر از من اند و کسانی که خائن تر؟)،
آه از چشمهایی که بیهوده در انتظار نوراند- از بی حیاییِ اشیا- از ازدحام پست و پرتقلایی که اطرافم می بینم؛
آه از سالیانِ پوچ و بی حاصلِ باقی مانده- مانده از تتمه یِِ درهم پیچیده یِ من؛
پرسش اینجا ست: آه من! در این چرخه یِ غم، خوبی یی هم هست؟
پاسخ:
این که تو اینجایی، که زندگی وجود دارد و هویت نیز،
این که نمایش قدرتمند ادامه می یابد،
و تو در شعری،
با من شریک خواهی شد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
![مدال کاربر تازه کار فعال مدال کاربر تازه کار فعال](uploads/awards/بزرگ 2.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif) ![مدال تشکر مدال تشکر](uploads/awards/medalgiah.gif)
به هم انباشتن تا به آخر چون رعد
و آن گاه با صلابت فروریختن
هنگام که هر آفرینه ای نهان شده است-
این است شعر:
یا عشق-که این دو همزاد آمدند
هیچ یک را بی دیگری نمی یابیم-
هر یک را می چشیم – می سوزیم
چرا که خدا را نمی توان دید و جان نسپرد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
![مدال کاربر تازه کار فعال مدال کاربر تازه کار فعال](uploads/awards/بزرگ 2.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif) ![مدال تشکر مدال تشکر](uploads/awards/medalgiah.gif)
آینه
من سيم گونم و شفاف و دقيق
بي هيچ تصور قبلي
فوراً مي بلعم
هر چيزي را كه مي بينم
از عشق يا تنفر
مه يا غباري رويم نيست
من بيرحم نيستم
تنها مي نمايانم
راستي و درستي را
چون چشم
يك بت حقير چهار گوش
بيشتر وقتها
رو در روي ديوار مقابل
به تفكر مي پردازم
ديوار صورتي است و پر كك و مك
مدتها مي نگرم بر آن
فكر مي كنم
جزيي از قلب من است
اما اين يك احساس بيهوده است
تاريكي
بارها ما را از هم جدا كرد
هان ! من مثل يك درياچه هستم
زني بر من دولا مي شود
واقعيت خود را در من مي جويد
سپس رو مي چرخاند به سمت آن دروغ گويان ، شمع ها و ماه
من به پسِ پشتش مي نگرم
منعكس مي كنمش
به درستي
تنها اشك تحويلم مي دهد و لرزش دستانش را
برايش اهميت دارم
او مي رود و مي آيد
صبحها صورتش
جانشين ظلمت مي شود
در من او يك دختر جوان را....
من او يك پيرزن را غرق كرده است
از پس اين پيرزن
رفته رفته به سويش پيش مي آيد
انگار يك ماهي دهشتناك
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
![مدال کاربر تازه کار فعال مدال کاربر تازه کار فعال](uploads/awards/بزرگ 2.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif) ![مدال تشکر مدال تشکر](uploads/awards/medalgiah.gif)
چيزي نمانده
ماه
ميان سكوت فرو ميميرد
آسمان از ستاره تهي ميشود
چيزي نمانده
تو از خواب برخيزي
پردة پنجره رنگ ببازد
كوچه پر شود از گام و صدا و سايه
چيزي نمانده
سرم را كف دستم بگذارم...
چه بنويسم؟
چيزي نمانده از تو جدا شوم و
دلم پوكة فشنگي گردد
شليكشده...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
![مدال کاربر تازه کار فعال مدال کاربر تازه کار فعال](uploads/awards/بزرگ 2.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif) ![مدال تشکر مدال تشکر](uploads/awards/medalgiah.gif)
ممكن است...
ممكن است چند روز ديگر
جيبهايم پر شود از برف
ممكن است چند روز ديگر
نامههاي گرسنه برسند و
شرم سيـ ـگاري برايم بگيراند
ممكن است ناگهان چاييام سرد شود
ممكن است زير سيـ ـگاري در بالكن بگذارم و پر شود از مه
سينهام از دل
دلم از صدا
صدايم از گريه...
ممكن است...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
![مدال کاربر تازه کار فعال مدال کاربر تازه کار فعال](uploads/awards/بزرگ 2.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif) ![مدال تشکر مدال تشکر](uploads/awards/medalgiah.gif)
شبها تلخند
دراز...
بي صدا و بي انتها!
پاسخها از تاريكي ميآيند
از آن سوي پرچين ذهن
گلوله به سمت پرسشهاي زبانبسته
شليك ميكنند
پرسش تلخ ميشوند
دراز...
بي صدا و بي انتها!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
![مدال کاربر تازه کار فعال مدال کاربر تازه کار فعال](uploads/awards/بزرگ 2.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif) ![مدال تشکر مدال تشکر](uploads/awards/medalgiah.gif)
عشق بزرگ
شصت ساله است
و زندگياش را
بسيار دوست دارد.
بازو در بازوي محبوبش
قدم ميزند و باد
پريشان ميكند
گيسوان خاكسترياش را
آرام ميشود اما
با صداي محبوبش كه ميگويد:
همانند مرواريدي است
هر تار موي تو.
سحرگاهان
چه خوب اتفاق افتاد و
چه خوب تمام شد
سپاسگزارم، عشق من
به خاطر اين دو لذت و خوشي
اكنون
جانم پاك است و تنم آرام
بي هيچ ميل و خواهشي.
مثل بيماري كه تنگي نفس دارد
اشتياق شديدي به هوا دارم و
به خطرهاي بزرگ
و كارهاي دشوار بشري
سرم به فكر كار است و دستم
آفريده شده است براي كار كردن
نه براي لذت بردن.
توانايم
و ميتوانم مثل انساني سالم و توانا
سنگيني بار مسئوليتها را تحمل كنم.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
![مدال کاربر تازه کار فعال مدال کاربر تازه کار فعال](uploads/awards/بزرگ 2.gif) ![مدال کاربرماندنی مدال کاربرماندنی](uploads/awards/7.gif) ![مدال تشکر مدال تشکر](uploads/awards/medalgiah.gif)
خدا خواهش ميكنم مرا ببر
خدا مرا به دوردست
روي بالهاي فرشتگان ببر
خواهش ميكنم:
جائي كه عشق با مرگ در جدال نيست،
تا اين عشق پاك، تسليم نشود;
جائي كه هميشه گلهاي سرخ شكفته ميشود،
مانند ياقوتهايي كه آنها را پوشانيده باشد;
جايي كه ماه جرقه زند و بگريد
براي پيوستن به عاشقان.
ميخواهم به آن
سرزمين دور بروم، جائي كه پسران نوجوان
در حال دويدن، براي عشق رنج ميكشند;
جايي كه دختران نوجوان
در عصرهايي كه جشن است
ميان پنجرههاي پر از گل نشستهاند
و پنهاني ميگريند، با اندوهي آسماني
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
|