ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
کاه شو!
تا در خرمن نگاهت
شعله ور شوم
بگذار
در متن اوهام خویش بسوزم.
تا آخر چوب
تا سرنوشت چوب.
سیاه و سفید
خالی تر از آنچه هستم
و تو ای خیال رنگی
خاکسترم را به باد بسپار
تا در مقابل چشمان حیرت زده سنجاقکها رها شوم.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
من و قاب آقا بزرگ
کنج دیوار اتاق
در کنار فروغ
همراه نوک سوزنی صداقت
در جستجوی درمان این درد نا به هنگام
به جنگ فردایی مه آلود می اندیشیم.
و فکر من
روزنه ای را می جست.
پنجره را گشودم
احساسم از ابعاد اتاق پر کشید و
از آجرهای سربی باغ خاطرات گذشت
رفتم
تا به روشنی فرداهایی دور بیندیشم
چه فرقی دارد،اگر پروانه خاکستری باشد
یار،هم یار نباشد.
تفال امشب را نیک می پندارم
اگر حال،آخر خط است
بعدها شروع خطی به موازات زندگی خواهد بود.
من و قاب آقا بزرگ
کنج دیوار اتاق
به فاصله لحظه ای گریز پای
تا فرداها می اندیشم.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
برگشته است
با پروانه ها وُ
خوشبختی از دست رفته کلاغها وُ
فکری نو
می پیچید صدای پاها یش در گوش من
امشب با رویایی غریب خواهم خوابید
فردا
به یمن آمدنت
خورشید را به خانه می آورم
انتظار ما هم به سر رسید.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
نه تو می آیی
نه آرزوهایم سپر غصه هایم می شوند.
این روزها
پرواز هم به خاک افتاده است.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
تو به صداقت شبنم
قسم داده بودي مرا
كه بمانم
و خود
نماندي وْ
فكر نكردي كه من
مغلوب سايه وهم تو خواهم شد.
حال من چگونه بمانم؛
چگونه بروم؛
چگونه بميرم؛
من با اين پيراهن بي صاحب
چه كنم؟
اي كه دست تسكين دردهاي تقدير من است
تا تصويرت زنده است
بازگرد.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
[b]مي ترسم
از كابوس هاي شبانه و پاييز.
دستي بيرون مي آيد از تاريكي و
مي ربايد تن رنجور مرا!
مي برد آنجا كه خاك و زمين از هم جدايند و
آب و آتش يكي
در جمع من و تنهايي و اشك
سرشارم از وحشتي بي پايان
و سرم را
به تاريكي مي كوبم
و خودم را
ميان پنجره هاي بسته
فرياد
پس چرا مسافر ما از سفر
باز نمي گردد؟![/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
از هر چه بودن خسته
از تبسم هاي دروغين وْ
از شعرهاي عريان وْ
تكرار فصول
از شبيخون كينه بر گستردة دل
بيا تازه شويم
در امتداد سطح مرطوب شمشادها
همگام رسيدن ميوه هاي سادگي و قناعت
ريزش باران
حكايت رنگين كماني است
به وسعت دستهايت
رها كن نردبان سراب را
و افكارت را به پرنده هاي مهاجر بسپار
كه از دهان باد شنيده ام
پايان جدايي نزديك است
جرقه ها را جدي بگير
طوفان در راه است.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!