امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار عباس حکیم | بهار نارنج
#11
"یاس سپید"


آمد به برم
چون یاس سپید
با دامن سبز
نَنشست و برفت
به سبک خیزی باد
به دگر گونی ابر

خرداد1336/تهران
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
"افق های خفته "

باد شبگرد مست و سر به هوس
همه شب دفترم به بوسه گرفت
لب دفتر، چو غنچه مینا
نرم نرمک به خنده شکفت
سینه ی دفترم چو یاس سفید
چهره بر باد هرزه پو بگشاد
باد دیوانه تر زعاشق مست
به گریبان دفترم آویخت
دفتر من درون سینه چو من
عکس افسونگر تو پنهان داشت
باز هم باد هرزه پو می بود
چون امید من و تو در تک و پو
وزدو سو برگهای دفتر من
دست افشان کشیده سر به فراز
به تماشای روی وموی تو ماه
از افق های خفته سر می زد
دفترم چون کبوتران سفید
به هوای تو بال و پر می زد
مانده باد سبکسر از رفتار
من به کنجی نشسته ام خاموش
وز درون دلم چو چشمه ی نوش
زیر و بم های نغمه ای در چوش
دفترم چون گل شکفته به پیش

آبان1336/تهران
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
"جام بوسه "

چو مهتاب سحرگاهان تنی داشت
به تن نیلو فری پیراهنی داشت
پرنده دامنش چون جام گل بود
به دامن گرچه از گل گلشنی داشت
به جام بوسه ی جان آفرینش
شراب کهنه ی مرد افکنی داشت
دو چشمش چشمه ی افسونگری بود
نگاه دلفریب رهزنی داشت
به هر چشمی که بنشست آشنا بود
به هر آهی که بر شد مسکنی داشت
بسی با جان من سنگین دلی کرد
به بخت من دل چون آهنی داشت

دی ماه1337/تهران
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
"بهاران گو بیاید ، گو نیاید"


بهاران گو بیاید ، گو نیاید
درختان را بدوزد جامه ی گل ، یا ندوزد
بگرید ابر گاهی، یا نگرید
بخندد غنچه یا ، هر گز نخندد
نسیم آن دست مهر آگین ،
کشد بر سینه ی صحرا
شود همخوابه ی گلها
هم آغوشی کند بابرکه و دریا؛
و یا دامن به پا پیچد
برون هر گز نیارد دست
به افسون نوازش ها
نسازد برکه ای را شاد
لبش از بند خاموشی
نسازد یک نفس آزاد
مرا این جمله یکسان است ، یکسان
که من گم گشته ای دارم
نه بر کویش گذر دارم
نه از حالش خبر دارم

بهاران گو بیاید ،گو نیاید
من آن تازه نهال بی برو برگم
که از سرمای دی افسرده ام من
عزیزان مرده ام من، مرده ام من
لب این کشتزار بی کرانه
نگاهم راه می پود
رهی پر پیچ و بس باریک
رهی جون روز من تاریک

بهاران گو بیاید ، گو نیاید
من آن تازه نهال بی بر و برگم
که از سرمای دی افسرده ام من
عزیزان مرده ام من، مرده ام من

بهاران آمدو سر سبز گشتم
پس از مردن شگفتا زنده گشتم
اگر چه خرم و شاداب و سبزم
دریغا! حسرتا! افسوس! افسوس!
که سر سبزی و سبزی دیگر از من نیست
از من نیست
به من پیچیده پیچنده گیاهی
که او را باغبان دیوانه خواند
و می گویند: نام عشق از اوست
مرا در بازوان ش می فشار د
آن گیاه مست و دیوانه
بِگردم ساقه های نازکش، آیند در پرواز
گهی رو در نشیب آیند
گَه سر زی فراز آرند
به دورم برگهاشان می پرد
گاهی چو پروانه
همی روید ، همی پیچد
زساق و ساقه ام خوش خوش خزد بالا
مرا چون پار غرق برگ و گل سازد
چه شادابم !چه سرسبزم!
دوباره رفته ام در خواب
خوابی بس خوش و آرام
به خواب خالی از هر درد سر
خالی زخواب نبک ، یا بد
مرا در بازوان ش می فشار د
آن گیاه مست دیوانه
بهاران تا خزان آید
بهم پیچیم مستانه

خرداد 1340/تهران
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
"دانه و دام"

دامی از چشم سیه ساخته ای
دانه ها از نگه انداخته ای
در دل انگیزی و آشوبگری
دیدمت شیوه ی نو ساخته ای
من به افسون تو دل باخته ام
تو به افسون که دل باخته ای
به کجا این غم جانکاه برم
که مرا دیده و نشناخته ای
سینه از مهر تو پرداخته ام
که دا از مهر تو پرداخته ای

تیر1340/رضاییه
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
"چشمه روز"

منو خلوت سرای دیرینم
تو و افسانه های شیرینم
روشنی بخش چشمه روزم
شادی انگیز ماه و پروینم
آن نبودم که با تو می گفتم
که بداندیش و نا خوش آیینم
با وفا بودنم گناه من است
من از آن بی قرارو غمگینم
روزگاری دراز باید ونیست
تا غمت را زسینه برچینم
تا ببینی چگونه می دانم
تا بدانی چگونه می بینم

تیر 1340/مشهد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
" مستم نه چنانکه...


چون از تو وفا ندیده ام من
امید وفا بریده ام من
گفتی که مرا نمی پسندی
این از تو ، بسی شنیده ام من
آن قطره ی پاک تابناکم
کز چشم هنر چکیده ام من
دامن تو کشیده ای چه گویم
دوراز تو چه ها کشیده ام من
روزی که مرا به ناز خواندی
گفتی به خدا رسیده ام من
مستم نه چنان که باز گویی
چشم تو به خواب دیده ام من

مرداد1340/مشهد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
"سراب"

به فریبندگی سرابی تو
جادوی چشم آفتابی تو
لرزش سینه ات ترانه چنگ
نغمه دلکش ربابی تو
دیده ام چشم فتنه انگیزت
که گهی مست و گه،خراب تو
هستی افسانه سازو غارت هوش
نیستی گر خیال ، خوابی تو
نتوانم بریدن از توو مدام
آتشی ،نغمه ای ،شرابی تو

آبان1340/تهران
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
"بهار نارنج"

بگو مادر!
تو آیا می شناسی ؟
شاعر این شعر دلکش را
که می گوید:
«بهاران گو بیاید ،گو نیاید.»
- چه گویم، جان شیرینم
من امشب سخت غمگینم
من امشب سخت بیمارم.
- درست است اینکه می گویند:
«بریده گوشهایش را ،برای دختری زیبا»؟
- غلط گفتند، بس کن ،دردسر کم کن!
که از افسانه از او نیست
از او نیست دختر!
- گر از اونیست، پس از کیست مادر!
- چه می دانم،
یکی دیوانه دیگر.
گرفتم اینکه دانستی
چه خواهد بود ، جز نامی؟
چه خواهد بود ، نام بی سر انجامی؟
از آن بگذر،
سخن کوتاه کن ، دختر!
- تو مادر، می شناسی شاعر این شعر دلکش را
که می گوید:
«بهاران گو بیاید ، گو نیاید.»
بگو با من،که بود آیا، کجایی بود؟
- چه می پرسی؟ چه می خواهی بدان؟
- تو اورا دیده ای مادر؟
تو با او آشنا بودی؟
نمی گویی که بود آخر؟
من او را دوست می دارم که می پرسم.
من او را دوست می دارم که می گوید:
« نگاهم راه می پوید،
که من گمگشته ای دارم
نه بر کویش گذر دارم
نه از حالش خبر دارم.»
شنیدم من ، تو آن گمگشته ای مادر!
تویی آن دختر زیبا،
که گفتم :«گوشهایش را...»
- بلی دختر،
بلی ما هر دو با هم آشنا بودیم
همین ما هر دو با هم، آشنا بودیم
من اورا دیده بودم بارها ، اما !

- چرا اما ؟ چرا اما و دیگر هیچ!
- همین اما و دیگر هیچ!
- کجا دیدی، کجا می دیدی اورا؟
- به روی پلکان ها یا میان راهروها
در انبوه نگاه تشنه مردم
نه سروی بودو مهتابی
نه بیدی بر لب جویی
نگه تا می پرید آنجا
همه در بود ، یا دیوار
هوس کم بود و غم بسیار...

- بگو آخر چه شد مادر؟
- «چو پیدا گشت آغاز جدایی
عیان شد روز ختم آشنایی»*
شبی چون چشم تنگ اختران خفت
به یاد مادر افسرده ات گفت:
« بهاران گو بیاید ، گو نیاید
من آن تازه نهال بی برو برگم
که از سرمای دی افسرده ام من
عزیزان مرده ام من ، مرده ام من.»


آبان 1340/تهران
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
"یاد تو "

هر دم که رسم به هوشیاری
یاد تو مرا چو گرد الماس
می کاهد و می تراشدم باز

خرداد 1340/مشهد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,641 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,180 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,700 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان