امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار عباس معروفی


ﮔﺎﻫﯽ ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ،
ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺵ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ،
ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﯾﺎ ﯾﮏ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺷﺒﺖ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ،
ﯾﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﺗﻠﺨﯽ ﺭﻭﺯﺕ ﻣﮑﺪﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺨﻮﺍﺑﯽ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ..
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮﺍ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩﯼ . ﻧﻪ ﻫﺴﺘﯽ ، ﻧﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ ، ﮐﺠﺎﯾﯽ ؟
ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ
ﻭ ﺍﺯ ﻏﯿﺒﺖ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺰﻧﻢ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ . ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻪ ﮐﯽ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﻢ ؟
ﺗﻮ ﺗﻮ ﺁﺭﻩ ! ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻫﺎﻡ ﮐﺮﺩﯼ ؟
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
ﺗﺎﺭﯾﺦ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻭﺭﻕ ﺧﻮﺭﺩ
ﯾﮕﺎﻧﻪ ﯼ ﺗﻘﺪﯾﺮ !
ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ...
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
مردی که در خواب تو
راه می رود
هماره کودک است
به راه رفتن تو
عمر حساب نمی شود
عشق من !
در زندگی ام راه برو
بگذار جوان بمانم ...
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
نجواکنان توی گوشم گفت :
اگر مرا نخواستی و بهم گفتی برو ، من چکار کنم ؟
برو ، ولی مرا هم با خودت ببر
کجا ؟
توی بغلت
چشم هاش را بست ، خودش را رها کرد ، و باز توی بغلم آب شد ...
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
بودنت زیباست
مثل تابیدن آفتاب
بر ساقه های تُرد بابونه
بر تن درخت ایستاده
بر من
ماه در آغوش تو به خواب می رود
خورشید با چشمهای تو بیدار می شود ..
عشق من !
بودنت زیباست
مثل پر شستن قو
مثل چرخیدن پروانه
مثل پرواز بر تلاطم دریا ...
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
ودنت زیباست
مثل تابیدن آفتاب
بر ساقه های تُرد بابونه
بر تن درخت ایستاده
بر من
ماه در آغوش تو به خواب می رود
خورشید با چشمهای تو بیدار می شود ..
عشق من !
بودنت زیباست
مثل پر شستن قو
مثل چرخیدن پروانه
مثل پرواز بر تلاطم دریا ...
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
خودش باعث مي شد كه توی چشم بيايد
مي توانست به آن آرامی پلك نزند ،
مي توانست موهاي لخت و سياهش را با حركت سر در ريتم موسيقي
آن جور تاب ندهد که برنارد را جلو چشم من آش ولاش كند
و می توانست اگر كاری مي كند برای خودم بكند ،
نه برای زندگي با من ..
او يك شوهر می خواست ، و من دنبال عشق می گشتم ..
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
چرا وقتی می روی
همه جا تاریک می شود ؟
انگار از اول مرده بودم
و ترسیده بودم
و تو هم نبودی …

نه اینکه گریه کنم، نه
فقط دارم تعریف میکنم چرا بغض کرده بودم
و آرام نمی گرفتم ..

چه آرزوی دل انگیزی ست !
نوشتن افسانه ای عاشقانه
بر پوست تنت
و خواندن آن
برای تو …

چه آرزوی شورانگیزی ست !
تملّک قیمتی ترین کتاب خطی جهان
ورق ورق کردنش ،
دست به آن کشیدن ،
و همین نوازش ساده
که زیر نگاهم لبخند بزنی …

چه افسانه ی قشنگی
به تنت می نویسم
بانوی من !
چه قشنگ به تنت افسانه می خوانم
سراسیمه آمدن
و دستپاچه بوسیدن
با تو
زیر نگاهت افسون شدن
با من ..

میدانی ؟
حتا صدای قلبم هم نمی آمد
انگار همه اش را برای نفسهات شمرده باشم
حالا تمام شده بود …

نه اینکه ترسیده باشم ، نه
فقط میخواستم بگویم چرا نصف شب پاشدم
و رفتم زیر تخت خوابیدم که خدا مرا
بی تو نبیند …
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
گفتم بوی نارنج پيچيده توی خوابم .. میگذاری بخوابم ؟
چقدر این پیرهن گورخری قرمز بهت می آید. چقدر قشنگ شدهای وحشی !
گفتی می خواهم افسانه ی عشق مِه آلود را برایت بگويم ؟
گفتم کجا خوانده ای ؟
گفتی يادم نيست. شايد نخوانده ام، برای تو بافته ام ..
گفتم: بگو ، شهرزاد قصه گوی من ..
صدای تو شبنم یست که خواب نرگس را هم نمی آشوبد، چه رسد به خواب من ! بگو ..
گفتی آه !
آه !... می خواستند دختر پادشاه را شوهر بدهند. بزرگ شده ب...ود ؛
زيبا و دلانگيز .. پسران وزير برای او شال ابريشمين و گردن بند ياقوت می آوردند ،
و خواستارش بودند، اما او هيچ کس را نمیخواست ..
می گفت: « مردی می خواهم که برای من مِه بياورد. »
زمستان می آمد، تابستان میرفت، خيل خواستگار نمی رفت.
همه او را می خواستند. شده بود نقل شیرینِ دهان مردان شهر ..
گل هميشه بهار و چهل شتر جواهر می آوردند ، ولی او نمی خواست ..
می گفت: « مردی می خواهم که برای من مه بياورد. »
وزيران دانا با او به گفتگو نشستند که مه را چگونه بالای کوه در ظرف می توان کرد ؟
و او میگفت : « نمیدانم. مردی میخواهم که برای من مه بياورد. »
پادشاه خيال می کرد دختر زيبايش بيمار شده، دستور داد حکيم آوردند.
و حکيم سر از راز دختر در نياورد و مبهوت ماند.
« مه ؟ يک کاسه مه ؟ »
جار زدند و خبر در تمام عالم پيچيد. بسياری آمدند و رفتند،
و دختر در خانه ی پادشاه ماند.
روزی مردی بی ساز و جهاز آمد و گفت: « خواستگار دختر پادشاهم من .. »
گفتند: « از کجايی ؟ پسر کدام پادشاهی ؟ »
گفت: « مرا به ديدار دختر بريد تا بگويم .. »
تا چشمش به دختر افتاد، زبانش بند آمد.
کاسه ای چوبين داشت. آن را برابر دختر نهاد
و گفت : « با همين کاسه ی چوبین از بالای آن کوه سربه فلک برایت مه می آورم .. »
دختر گفت: « هروقت برای من مه بیاوری یادت میگیرم. »
مرد گفت: « از یادت نمی کاهم تا مه بیاورم. » و رفت .. رفت .. رفت .. از کوه بالا رفت ..
از آن روز دختر پای پنجره می نشست و به کوه نگاه میکرد.
روزها و ماهها گذشت. بالای کوه هميشه مه بود. اما از آن مرد خبری نبود.
فقط گاهی خبر به دختر می رسید که کسی مرد را در کوه دیده است؛ بالا، پایین، در راه ..
زمان میگذشت، و دختر از کنار پنجره دور نمی شد.
خبر در شهر پيچيد که دُردانه ی پادشاه ماخولیا گرفته، دل به ابلهی باخته
که او خود به وهم دل باج داده است. ديوانه م یتُرشد شوهر نمی کند.
اين چه رسمیست؟ چه قانونیست؟
دختر اما از پای پنجره دور نمیشد. به تماشای خیالش دل بسته بود.
باز سال از پی سال می گذشت.
روزی جار و جنجال مردم آسمان را برداشت. مرد را دیدند که سوی خانه ی شاه میرفت.
برای عبورش کوچه ساختند، و او در میان نگاهها و حرفها به دروازه ی خانه ی پادشاه رسید.
پيرشده بود، پوست به استخوان چسبيده، نحيف و لاغر و غمگين.
کاسه ی چوبينش به دست در میان مردم و نگهبانان هاج و واج نگاه میکرد.
پرسيدند: « مه ؟ مه کو ؟ کاسه ات که خالیست ! »
گفت: « مرا به ديدار دختر پادشاه بريد تا بگويم. »
دختر همه چیز را از پنجره می ديد و می شنيد. به پيشواز آمد.
مرد کاسه ی چوبين را نشانش داد
و گفت : « دلم را به دستت سپردم عزم جزم کردم که آرزویت را عملی کنم.
از آن زمان که رفتم تا به امروز هر روز کاسه ام را پر از مه کردم و پای کوه آمدم ديدم خالیست.
باز به بالای کوه رفتم و کاسه را پر از مه کردم، برگشتم ديدم خالیست.
هر روز. اينهمه زمان گذشت و من به اشتياق داشتن عشق بلندبالايم به کوه برشدم،
کاسه ی چوبی ام را پر از مه کردم و برگشتم.
امروز که دیگر جانی در تنم نيست آمدم بگويم: کاسه ی من پر از مه می شود اما در راه ... »
دختر با دیدن کاسه ی چوبين گفت: « مه! خدای من! مه! »
مرد کاسه ی خالی را نگاه میکرد.
دختر از شادی فرياد میزد: « مه! مه! »...

مه جلو چشمهات را گرفته بود ؟ یا گريه میکردی ؟
در کجای خاطره های من گریه می کردی که من هرچه می کردم نمی توانستم آرامت کنم ؟
کجا دستم از دستت رها شد که در خیابانهای ناآشنا سرگردان شدم ؟
گفتم امروز به خاطر تو نارنجی پوشيده بودم ..
گفتم هرسال بهار برایت نرگس میآورم.
گفتم تو میدانی که هرچه مینويسم برای توست ..
گفتم عشق آدم را از بندگی انتظار آزاد میکند، عشق آزادی میآورد،
و آزادی آدمی بر تنش عمارت میشود.
گفتم اين افسانه را نشنيده بودم، بانوی من !
گفتم... و ديگر يادم نيست چی گفتم.
گفتی قبل از اينکه به خوابت بيايم دوش گرفتم.
خودم را شستم. نمیخواستم غباری به تنم باشد.
از خواب که بيدار شدم فهميدم اصلاً خواب نبوده ام.
همه ی اين رويا در بيداری ام رخ می داده است.
خواستم چشمهام را ببندم برگردم به دنيای خواب،
همه چيز را از نو بسازم. چرخیدم و نگاهت کردم ؛
خواب بودی و آرام نفس می کشیدی؛ معصومانه و زیبا. مثل همه ی شبها.

گفتم یادت باشد نرگسها زود تب ميکنند،
پاها شان را در آب بگذار ..
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,839 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,260 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,881 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
v.a.y (۲۲-۰۴-۹۴, ۰۲:۳۰ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 7 مهمان