امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار عطار نیشابوری !
#11


  • [b]اشترنامه
  • در صفت کتاب گوید

گوش کن ای هوشمند راز بین
در حقیقت خویشتن را باز بین

گفتهٔ بیهوده را چندین مخوان
مرکب بیهودگی چندین مران

چشم دل را بر یقینت باز کن
مجلسی دیگر ز نو آغاز کن

پیر و درد دل عطّار شو
از هزاران گنج بر خوردار شو

در جهان قدس هر دم میخرام
تا شود کارت همه یکسر تمام

برگذر از ننگ خاص و عامه را
گوش کن مررمز اشترنامه را

این کتابی دیگرست از سرّ راز
دیدهٔ اسرار بین را، کن تو باز

گر رموز این، میسّر آیدت
کاینات اینجایگه، بنمایدت

طرز و طرحی دیگرست این پر رموز
نارسیده دست کس بروی هنوز

بوی این گر هیچ بتوانی شنود
گویی از کونین بتوانی ربود

هرچه تصنیف کسانی دیگرست
همچو طفل شیرخوار مادرست

گر کسی را فهم این حاصل شود
دیر نبود کو درین واصل شود

منطق الطیرم زبانی دیگرست
مرغ آن از آشیانی دیگرست

من مصیبت نامه را بگذاشتم
مغز آنست این کزان برداشتم

خسرو و گل فاش کردم در صور
معنی آن باز دان ای بیخبر

هست اسرارم در آنجا سرّ جان
دیدهام معشوق خود عین عیان

گر الهی نامه، در چنگت فتد
از وجود خویشتن ننگت فتد

هست اشترنامه اسرار عیان
لیک پنهانست این اندر جهان

فاش کردم آن سخنهای دگر
نا نداند سر این هر بیخبر

این کتاب عاشقانست ای پسر
اندرو سر عیانست ای پسر

این کتاب از لامکان آوردهام
جان صورت اندر آن گم کردهام

در نهان سر نهان دانستهام
این جهان وآن جهان دانستهام

دید دید از غیب آوردم برون
تا نمایم اندر آنجا چند و چون

عاشقان در تحفهٔ این سر شوید
بر رموز معنویم بنگرید

دیدهٔ اسرار بین را باز کن
آنچه میدانی ز سر آغاز کن
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
  • اشتر نامه

  • آغاز کتاب اشترنامه
یک دمی ای ساربان عاشقان

در چرا آور زمانی اشتران


اندرین صحرای بی پایان درآی

تا درین ره بشنوی بانگ درای


تا در آنجا جمع گردد قافله

سوی حج رانیم ما بی مشغله


کعبهٔ مقصود را حاصل کنیم

در تجلّی خویش را واصل کنیم


عقبی بر شیمهٔ این ره زنیم

حلقه بر سندان داراللّه زنیم


روی در صحرای عشّاق آوریم

یاد از گفتار مشتاق آوریم


باز سرگردان این صحرا شویم

در درون کعبه ناپروا شویم


این چنین ره راه مشتاقان بود

تا ابد این راه بی پایان بود


ای دل آخر جان خود ایثار کن

یک دمی آهنگ کوی یار کن


ره روان رفتند و تو درماندهٔ

حلقهٔ در زن،که بر درماندهٔ


اشتران جسم در صحرای عشق

مست میآیند در سودای عشق


همچو ایشان گرم رو باش و مترس

اندرین ره سیر کن فاش و مترس


هر کجا آیی فرود آنجا مباش

این دویی بگذار و جز یکتا مباش


بعد از آن در گرد این صورت مگرد

همچو درّی باش در دریاش فرد


تا که از ملک معانی برخوری

از سر سررشتهٔ خود بگذری


پس مهار عشق در بینی کنی

بعد از آن آهنگ یک بینی کنی


بر قطار اشتران عاشق شوی

در درون کعبه صادق شوی


دیر صورت زود گردانی خراب

تا بتابد از درونت آفتاب


در محبّت تاکه غیری باشدت

در درون کعبه دیری باشدت


بحث بارهبان دیری بر فکن

طیلسان لم یکن در سر فکن


تا ترا معلوم گردد حالها

باز دانی زو همه احوالها


در بن این بحر بی پایان بسی

غرق کشتند و نیامد خود کسی


کس چه داند تا درین دیر کهن

چند تقدیر آوریدند از سخن


جایگاهی خوفناکست این مکان

وامایست و اشتران زینجا بران


تامگر در کعبهٔ جانان روی

در مقام ایمنی خوش بغنوی


کعبهٔ جانها مکانی دیگرست

این زمان آنجا زمانی دیگرست


این رهی بس بینهایت آمدست

تا ابد بیحدّ وغایت آمدست


پای دل در پیچ و بس مردانه باش

در جنون عشق کل دیوانه باش


راه اینست و دگر خود راه نیست

هیچ دل زین راه ما آگاه نیست


ره روان دانند راه عشق را

کز دو عالم هست این ره برترا


راه عشقست این وراه کوی دوست

راه رو تا در رسی در کوی دوست


کعبهٔ عشّاق را دریاب زود

جملهٔ ذرّات شان این راه بود


این ره اندر نیستی پیدا شدست

این چنین ره راه پرغوغا شدست


راه دورست و دمی منشین ورو

ره یکی است و تو ره میبین و رو


جهد کن تا اندرین راه دراز

گرم رو باشی نمانی مانده باز


جهد کن تا هیچ غیری ننگری

تا ز فضل جاودانی برخوری


جهد کن تا تو بمانی برقرار

زانکه بسیارست گل بازخم خار


سالکان پخته و مردان دین

عاشقان بردبار راه بین


اندرین ره رازها برگفتهاند

درّ معنی را بمعنی سفتهاند


گم شدند اول ز خود پس از وجود

لاجرم دیگر ره رفتن نبود


باز بعضی در صور یک بین شدند

باز بعضی مانده و خودبین شدند


باز بعضی در گمان و در یقین

همچو بلعم مانده نه کفر و نه دین


باز بعضی خوار مانده در جنون

باز بعضی گفتشان آمد فنون


باز بعضی در زمین، خوار از تعب

باز ماندند از صورها در عجب


باز بعضی از کتبها دم زدند

داد خود از صورت حس بستدند


باز بعضی در شراب و در قمار

بازماندند اندرین پنج و چهار


باز بعضی خوارو ناپروا شدند

درمیان خلق، تن رسوا شدند


باز بعضی تن ضعیف و جان نزار

خرقهٔ در فقر کردند اختیار


باز بعضی در عجایبهای راه

باز استادند در جنب گناه


باز بعضی کنج بگزیدندو درد

تا فنای شوق آید در نبرد


باز بعضی غرقهٔ آتش شدند

باز افتادند و دل ناخوش شدند


باز بعضی باد کبر از سر برون

آوریدند وشدند ایشان زبون


باز بعضی آبروی خویشتن

عرضه دادند از میان انجمن


باز بعضی زرق وسالوس آمدند

اندرین ره بس بناموس آمدند


باز بعضی عالم منطق شدند

از مقام الکنی ناطق شدند


باز بعضی ناطق وپر گو شدند

در بر چوگان تن،چون گوشدند


باز بعضی در جدل جهّال وار

آمدند و قیل کردند اختیار


باز بعضی حاکم دنیا شدند

فارغ ازدانستن عقبی شدند


باز بعضی عدل کردند از یقین

آنچه حق فرموده است از راه دین


باز بعضی دزد و هم رهزن شدند

عاقبت اندر سر این فن شدند


باز بعضی کنج کردند اختیار

تن فرو دادند در صبر و قرار


باز بعضی عقل را عاشق شدند

در مقام عقل خود صادق شدند


باز بعضی درمقام بیخودی

عشق آوردند در الاالذی


باز بعضی عاشق و حیران شدند

در ره توحید، بی برهان شدند


این ره کل دان و باقی هیچ دان

این ره جدّست و باقی پیچ دان


گردرین راه اندر آیی یکدمی

حیرت جان سوز بینی عالمی


چند خفسی خیز و ره را ساز کن

یک زمان اندر یقین پرواز کن


برگذر زین چار طبع و شش جهت

تا به بینی کل جان، در عافیت


کعبهٔ عشاق یزدانست آن

ره نداند برد جسم، الا بجان


گر درین رهها، نهٔ تو راه بین

بازمانی دور افتی از یقین


هرکسی در مذهب و راهی دگر

هر کسی چون دلو در چاهی دگر


آن کسان که دیگ سودا میپزند

هر یکی اندر هوای دیگرند


آنکه او در قید دنیا مبتلاست

او کجا مستوجب راه بقاست


آنکه در تحصیل دنیا باز ماند

در میان چار طبع آز ماند


آنکه او مستغرق عرفان بود

بر سر خلق جهان سلطان بود


آنکه او شایسته آید پیش شاه

کی تواند کرد در غیری نگاه


آنکه او در صحبت سلطان بود

هرچه گوید پادشه را آن بود


آرزویی نکندت تا جان شوی

بعد از آن شایستهٔ جانان شوی


راز سلطان گوش داری در دلست

حل شود اینجایگه هر مشکلست


هرکه او در پیش شه شد راز دار

زان توان دانست هر ترتیب کار


راه کن تا بر در سلطان شوی

ورنه تو چون چرخ سرگردان شوی


راه کن در گفت و گوی تن ممان

سرّ اسرار حرم را باز دان


چارهٔ در رفتن این ره بجوی

قافله رفتند و ما در گفت و گوی


قافله رفتند و تو در خوابگاه

کی تواند کرد،مرد خفته راه
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
  • [b]اشترنامه
  • حکایت مرد کر و قافله

بود وقتی در ره حج قافله
راه دور و رهروان پر مشغله

در میان قافله بُد رهروی
هر دو گوشش بود کر، مینشنوی

ناگهان آن مرد کر بر ره بخفت
قافله از جایگه ناگه برفت

کر بخفته بود زیشان بیخبر
بود مردی بازمانده همچو کر

رفت و کر از خواب خوش بیدار کرد
این سخن در گوش کر تکرار کرد

گفت ای کر قافله رفتند خیز
بیش ازین بر جان خود آتش مریز

خیز تا با یکدگر همره شویم
بیش ازین اینجا به تنها نغنویم

قافله رفتند و ما اینجایگاه
درنگر تا چند در پیش است راه

کر نمیدانست حیران مانده بود
بیخبر از جسم و از جان مانده بود

مرد گفت ای کر چرا درماندهٔ
برمثال حلقه بر در ماندهٔ

جان خود بر باد دادم بهر تو
چون کنم مینوشم اکنون، زهر تو

گفت کر ما را تو بگذار و برو
ورنه اینجا همچو من خوش می غنو

اندرین بودند کآمد دو عرب
دزد ره بودند پر خوف و تعب

هر یکی بر اشتری دیگر سوار
برگرفته در کف خود یک مهار

تیغها در دست پرسهم آن دو تن
حمله آوردند، بر آن هر دو تن

کر دوید و پیش ایشان مردوار
خویشتن افکند اندر روی خار

مرد دیگر ترسناک افتاده بود
چشم بر حکم قضا بنهاده بود

تا چه آید از پس پرده برون
در دلش میزد عجائب موج خون

کر ز روی خار اندر پای خاست
گشت حیران میدوید از چپ و راست

آن دو اشتروار از دنبال او
میدویدند از پی آن راه جو

عاقبت کر را گرفتند آن دو تن
خون روان گشته ورا از جان و تن

خارها بشکسته در اعضای او
گرچه میدانست آن سودای او

مرد دیگر ایستاده بر کنار
تن نهاده بد بحکم کردگار

دو سوار او را نمیگفتند هیچ
دست کر بستند و پایش پیچ پیچ

کر در آنجا زار زار افتاده بود
تن در آن حکم قضا بنهاده بود

ناگه از آن روی صحرا گرد خاست
یک گروهی آمدند از چپ و راست

سبز پوشان عجایب آن گروه
جمله بر اسب سیاه و باشکوه

گرد ایشان در گرفتند چون حصار
زخمها کردند بر آن دو سوار

دست و پای کر گشادند آن زمان
کر عجایب مانده بُد زان مردمان

مرد دیگر را بپرسیدند ازو
با شما از هر چه کردند باز گو

گفت ما با یکدیگر همره بدیم
در میان قافله در ره بدیم

ناگهان این کر بخفت اینجایگاه
خواب او را در ربود و شد ز راه

خفته بودم من چواو جای دگر
ازوجود خویش و عالم بی خبر

عاقبت از خواب چون آگه شدیم
چون بدیدم خویش بی همره شدیم

ره نمیدانستم و حیران شدم
اندرین ره زار و سرگردان بُدم

اندرین ره چشم من تاریک شد
مرگم از دور آمد و نزدیک شد

من بسوی آسمان کردم نگاه
گفتم ای دانا مرا بنمای راه

هاتفی آواز داد و گفت رو
زود باش و تیز تاز و خوش برو

خویش را در ره فکندم آن زمان
راز گویان با خداوند جهان

در رسیدم در زمان این جایگاه
دیدم این بیچاره خوش خفته براه

بیخبر چون مردهٔ بر روی خاک
گرچه من بودم در آنجا خوفناک

من ورا بیدار کردم در زمان
تا رویم اندر پی آن همرهان

هرچه گفتم گوش را با من نکرد
ذرّه از درد من او غم نخورد

همچو من او بازماند این جایگاه
همچو او من بازپس ماندم براه

چون بدانستم کری بود این ضعیف
همچو من بیچاره و زار و نحیف

ناگهان این هر دو تن پیدا شدند
بر سرما ناگهانی آمدند

دست این مسکین به بستند این چنین
خار در پهلو شکستند این چنین

من چو این دیدم باستادم برش
تا چه آید از قضا اندر سرش

خویش را در امن دیدم زین دو تن
کم نمیگفتند چیزی از سخن

ناگهانی چون شما پیدا شدید
داد ما زین هر دو تن وا بستدید

چون شما بر ما چنین آگه شدید
شد یقین من که خضر ره بدید

روی در وی کرد پیر سبزپوش
شربتی دادش که بستان و بنوش

چون بخورد آن مرد آن آب حیات
بار دیگر یافت او از غم نجات

پارهٔ دیگر بدان کر داد و خورد
جان او را از غمان آزاد کرد

شکر کردند آن دو تن در پیش حق
پارهٔ در جسمشان آمد رمق

روی با کر کرد پیر سبز پوش
گفت خوش خورپاره دیگر بنوش

کر بگفتا پشت من افکار شد
از وجود، این جان من از کار شد

این دو تن کردند بر ما ظلم و جور
گر خدا دانی،رسی این را بغور

داد ما زین هر دو ظالم تو بخواه
زانکه ما را آمدی تو خضر راه

من ضعیف و نامراد و بیکسم
قافله رفته، بمانده از پسم

سوی حج امسال کردم روی خویش
من چه دانستم چنین آید به پیش

سالها خونابهٔ پر خوردهام
نیک مردیها بعالم کردهام

بر در حق بودهام من سالها
تا همه معلوم کردم حالها

اربعین و خلوت پر داشتم
عمر در خون جگر بگذاشتم

تامگر ره در خدا دانی برم
دین دار از امّت پیغمبرم

سالها تحصیل کردم در علوم
خواندهام بسیار در علم نجوم

جملهٔ تفسیر از بر کردهام
سعیهای پر بمعنی بردهام

چند پاره دفتر از درد فراق
ساختم از خویشتن در اشتیاق

مر مرا بسیار کس یاران بدند
چون بدیدم جمله اغیاران بدند

پادشاه شهر خود دانستهام
کرده نیکی آنچه بتوانستهام

چار فرزندم خدا داد از دو زن
نیکبخت و نیک خواه و پاک تن

سوی حج همراه جانم اوفتاد
بعد چندین سال اینم دست داد

عشق پیغمبر فتاد اندر دلم
تا شود آسان حدیث مشکلم

روی خود را آوریدم در حجاز
تا برآرد حاجت من کار ساز

هر چهارم طفلکان همراه بود
من چه دانستم قضا ناگاه بود

ناگهان در سوی بغداد آمدم
چون رسیدم بخت دلشاد آمدم

خانه بامن بود همره آن زمان
ناگه از امر خدای غیب دان

زن که با من بود از دنیا برفت
ناگهان افتاد فرزندان بتفت

از جهان رفتند فرزندان دگر
من چه دانستم قضا آمد بسر

خویشتن با قافله همره شدم
تا بدین جاگاه شان همره شدم

کار من زینسان که گفتم بد چنین
کرد این تقدیر رب العالمین

این دو تن جور فراوان کردهاند
تو چه دانی تا چه با ما کردهاند

روی در کر کرد پیر سبز پوش
دست زد بر لب که یعنی شوخموش

ناگهانی آن دو تن اشتر سوار
کرده آنجا گاه هر دوپاره بار

هر دو تن رفتند سوی قافله
باز رستند از وبال و مشغله

باز گشتند آن زمان آن هر چهار
بشنو این سر گر تو هستی هوشیار

تو درین ره بر مثال آن کری
کار و احوال یقین را ننگری

بر سر ره خفتهٔ ای بیخبر
دزد در راهست و جانت بر خطر

عقل آمد مر ترا آگاه کرد
جان تو در حال قصد راه کرد

تنبلی کردی نرفتی آن زمان
باز ماندی بر سر راه جهان

این دو دزد روز و شب اندر قضا
آمدند و جور دیدی با جفا

بر سر خوان هوس افتادهٔ
چشم بر راه ازل بنهادهٔ

کی ترا سودی رسد زینسان زیان
ماندهٔ اینجای خوار و ناتوان

رهبر تو پیر عشق سبز پوش
آب معنی کن ز دست عشق نوش

راز خود با عشق نه اندر میان
تا رساند مر ترا با جان جان

چار فرزند طبیعت بند کن
اعتماد جان بدین صورت مکن

تا بمنزلگاه عقبی در رسی
چند گویم چون بمانده واپسی

دیوت از ره برد و لاحولیت نیست
از مسلمانی بجز قولیت نیست

چند گویم چون نهٔ تو مرد دین
چون کنم چون تونهٔ در درد دین

در غم دنیا گرفتار آمدی
خاک بر فرقت که مردار آمدی

باز ماندی در طبیعت پرهوس
اندرین ره کت بود فریادرس

بازماندی اندرین راه دراز
در نشیبی کی رسی اندر فراز

بازماندی همچو خاک راه تو
کی شوی از راز جان آگاه تو

بازماندی اندرین دریای کل
پای تا سر بسته اندر بند و غل

بازماندی تو بزندان ابد
ذرّهٔ بوئی نبردی از احد

بازماندی همچو سگ مردار را
کی ترا بگشاید این اسرار را

بازماندی و نخواهی رفت تو
بر سر این ره، بخواهی خفت تو

بازماندی ای فقیر ناتوان
داده بر باد این جهان و آن جهان

بازماندی از میان قافله
اوفتادی در میان مشغله

اوفتادی همچو مرغی در قفس
چون توانی زد در آنجاگه نفس

بازماندی در بلا خوار و اسیر
ان هذا کل، فی یوم عسیر

بازماندی در دهان اژدها
اوفتادی اندرین عین بلا

بازماندی همچو خر در گل کنون
کی بری از گل تو آخر ره برون

بازماندی دست و پابسته به بند
بازماندی اندرین راه گزند

ای گرفتار وجود خویشتن
زود بگذر تو زبود خویشتن

ای گرفتار طبیعت چار سو
باز ماندی درجهان گفت و گو

اندرین گفتار، این شهباز جان
یک دمش از این طبیعت وارهان
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
  • اشترنامه

  • حکایت شهباز و صیاد
شاه بازی بود پرها کرده باز

بود پران در هوای عزّ و ناز


دایما از عشق در پرواز بود

گاه با گنجشک و گه با باز بود


خوی با مرغان دیگر کرده بود

روی در هرجایگه آورده بود


هر زمانی در سرایی مسکنش

هر زمانی درجهانی مأمنش


زحمت مرغان دیگر اونداشت

هر زمان در مسکنی سر میفراشت


از قضا یک روز مرغی چند دید

از هوا در سوی آن مرغان پرید


جایگاهی بود خوش آن مرغزار

مسکنی جان بخش و آبی خوشگوار


سبزه زاری هم چنان باغ ارم

باغ جنّت جایگاهی بس خرم


میوههای رنگ رنگ از شاخسار

اوفتاده در میان جویبار


چون بهشت آنجایگه بس خوب و خوش

با صفت همچون سرایی ماه وش


مسکنی خوش بود و جایی بس شریف

وندر آنجا بُد درختان لطیف


بلبل و قمری در آنجا بیشمار

برنشسته بر سر هر شاخسار


عکّه و درّاج با طوطی و زاغ

میپریدند اندر آن وادی باغ


سبزههای خوب و خوش رسته در آن

چشمههای نازنین، آب روان


سیب و نارنج و ترنج و به بسی

میوههای رنگ رنگ آنجا بسی


این چنین جای لطیف و نازنین

چون بهشتی بر صفت پرحور عین


شاهباز از روی چرخ آنجا بدید

بانگ آن مرغان در آنجاگه شنید


در نشاط آمد چو آنجا جای دید

چون بهشتی مسکن و ماوای دید


خواست تا آبی خورد از جویبار

بیخبر بود او که بُد دام از کنار


شاهباز آن جایگاه خوش بدید

یک زمان آنجایگه او آرمید


کرد با مرغان دیگر جلوه خود

فارغ او از حادثات نیک و بد


درشد آمد در کنار آب جوی

آمده انمرغکان در گفت و گوی


از قضا آنجا یکی مردی ضعیف

دام کرده تن نزار و دل نحیف


تا مگر مرغی فتد در دام او

گشته پنهان در میان آب جو


دید شهبازی که آمد پیش دام

گفت پیدا گشت آنجا گاه کام


دام را در دست خود هنجار داد

در هوا و در زمین رفتار داد


شاهباز آمد بدام او نشست

در کشید او دام و پایش هر دوبست


شاهباز از جای خود پرواز کرد

پایها در بند و پرها باز کرد


خواست تا پرواز گیرد شاهباز

پایها را دید اندر دام باز


گفت آوخ کار من از دست شد

چون کنم چون پای من درشست شد


ای دریغا بازماندم در تعب

بازماندم اندرین سرّ عجب


چون کنم زین جایگه پرواز من

کی رهائی یابم از وی باز من


چون کنم من تا رهائی باشدم

زین چنین بندی جدائی باشدم


چون کنم تا خود برون آیم ازین

من چه دانستم که افتم در کمین


چون کنم زین بند چون آیم برون

که درین باشد مرا هم رهنمون


چون کنم تا من از اینجا جان برم

پای خود آرم برون وبر پرم


چون کنم صیاد آمد پیش من

تا نمک ریزد بچشم ریش من


چون کنم من چون کنم بسیار گشت

باز خوف و ترس با او یار گشت


چون کنم ای دل ز مکر دامگاه

چون کنم چون مر مرا اینست راه


چون کنم ای دل چو حکم یار هست

میشوم اینجایگه من پای بست


مرد صیاد آمد آنگه در برش

دست کرد و برگرفت انگه پرش


شاهباز از ترس پرها باز کرد

مرد دیگر بار قصّه باز کرد


عاقبت او را بر آوردش زدام

مرد صیادش شده دل شادکام


گفت این را من به پیش شه برم

کام خود را باز در چنگ آورم


این چنین شهباز هرگز کس ندید

بخت تو صیاد ناگه شد پدید


یافتی کام دل اکنون شاد باش

بعد از این از اندهان آزاد باش


یافتی چیزی که آن همتاش نیست

چست باش و اندرین جاگه مایست


هیچ صیادی چنین بازی نیافت

همچو تو آواز و آغازی نیافت


هیچ صیادی چنین شاهی ندید

این چنین گنجی بناگاهی ندید


وقت آن آمد که دل شادان کنم

خویشتن را پیش سلطان افکنم


وقت آن آمد که غمها در گذشت

با که گویم این زمان من سرگذشت


وقت آن آمد که فرزندان من

درخوشی بینند جسم و جان من


عمر در خون جگر بگذاشتم

لاجرم در عاقبت بر داشتم


هر غمی را شادیی اندر پی است

چون گذشتی از بهار آنگه دی است


شاد باش و راه را در پیش گیر

آنگه از سلطان مراد خویش گیر


هر دو پای شاهباز آنگه به بست

شاد و خرم بامداد از جای جست


در قفس کرد آنگهی شهباز را

در فرو افکند آنگه باز را


دست کرد و آن قفس را برگرفت

راه شهر آنگاه اندر بر گرفت


چون درآمد پیش فرزندان خویش

شاهباز آورد ایشان را به پیش


زن ازو پرسید کاین باز آن کیست

راز این با من بگو این حال چیست


گفت ای زن شادشو کاین زان ماست

حق تعالی کرد ما را کار، راست


سالها خونابهٔ پر خوردهام

رنجها در دام بازی بردهام


تا که امروز این مرا آمد بدام

از شه عالی بیابم کام ونام


آن شب او را در قفس کردش بخواب

روز دیگر چون برآمد آفتاب


یک کلاه آوردش و بر سر نهاد

بعد از آن یک بندش اندر بر نهاد


برگرفت و پیش سلطان آورید

شاه آن شاهباز خود چون بنگرید


ای عجب کان باز آن شاه بود

هم وزیر شاه از آن آگاه بود


شاه گفت این از کجا بگرفته است

این ازان ماست زینجا رفته است


مدتی شد تا برفت ازدست من

این زمان افتاد اندر شست من


این کجا بد از کجا دریافتی

مژدگانی این زمان در یافتی


من ترا زرو گهر چندان دهم

منّت این کار تو بر جان نهم


در زمان درخواست از گنجینه دار

گفت اکنون پیش آور تو کنار


بیست مشت زر بداد آنگه بدو

گفت ای مرد عزیز راستگو


جامه و زرش دگر چندان بداد

هرچه او میخواست او آسان بداد


بیست اسب و سی غلام دیگرش

داد با چندین زمین و کشورش


مرد کان اعزاز را از شاه دید

خویش را از ماهی اندر ماه دید


گفت شاها این همه هم زان تست

بندهٔ مسکین هم از فرمان تست


مر مرا از خویشتن مفکن تو دور

تا برم نزدیک تو صاحب حضور


صحبت شه کرد آنجا اختیار

گشت صیاد حقیقت بختیار


هر دمش صیاد دولت پیش بود

در میان عزّ و دولت بیش بود


چشم بگشا صاحب صادق نظر

کار خود نزدیک شاه جان نگر


شاه آن تست تو آگه نهٔ

سخت معذوری که مرد ره نهٔ


هر زمان در خویش عزّت بیش کن

چارهٔ این درد جان ریش کن


ای تو شهباز و ز شه گشته جدا

در میان خلق گشته مبتلا


مر ترا معذور دارم این زمان

گرچه تو ماندی جدا از جان جان


ای گرفتار بلای جان خود

کی تو دریابی کمال جان خود


شاهباز حضرت قدسی به بین

ذرّهٔ از راه خود شو در یقین


تاترا راهی نماید ذوالجلال

صورت و معنی شوی تو بیزوال


شاهباز از حضرت حق آمدست

راز این در روح مطلق آمدست


چشم دل بگشا و نور جان ببین

آینه کن جان، رخ جانان ببین


تا زمانی روی او یابی مگر

چند باشی اندرین خوف و خطر


ای صلابت را ز ره بردار تو

دیدهٔ جان یقین بگمار تو


شاهباز جان ترا آمد مدام

لیک قدر او ندانستی تمام


صاحب اسرار شو چندین مپیچ

صورتت بفکن منه تو دل بهیچ


عاشق آسا در طواف کعبه آی

زنک شرک و کفر از دل برزدای


شاهباز جان بدست شاه ده

بعد از آن رو در سوی درگاه نه


بر جمال شاه دل، کن احترام

تا شوی اندر دوعالم نیک نام


چون تو نزد شاه آیی مردوار

شاه بنماید ترا روی از دیار


این نهان رازیست دریاب ای پسر

این عجب سرّست و راز ای بیخبر


هرکه او را بخت و دولت یار شد

از جمال شاه بر خوردار شد


شاهباز قرب دست شاه شو

برتر از خورشید ونور ماه شو


شاهباز عشق را بنگر یقین

دل منه بر کفر و بیرون شو ز دین


شاهباز لامکان ذات شو

خیز و تو همراه با ذرّات شو


شاه چون شهباز بر دست آورد

آفرینش جمله را پست آورد


این سخن حقّا که از تهدید نیست

این ز دیده میرود، تقلید نیست


زیر هر بیتی جهانی دیگرست

این سخن را ترجمانی دیگرست


خیز و یک دم شو به پیش شاهباز

تا مگر بینی تو روی شاه باز


شاهباز شاه را نشناختی

خویش در دام صور انداختی


شاهباز علم جانان توئی

یک دو روزی در صور مهمان توئی


شاهباز هر دو عالم مصطفی است

منبع تمکین و مقبول صفاست


شاهبازی کز دو عالم پیش بود

مرهم درد دل درویش بود


عشق بازی کرد با ما ذوالجلال

دام گاهی کرد اشیا را جمال


دام گاه جسم ودل از عقل ساخت

عشق بازی با چنین دامی بباخت


هیچکس از دام او آگه نبود

جمله یک ره بود دیگر ره نبود


دامگاهی کرد صیاد ازل

گسترانید آنگهی دام امل


این جهان چون بوستانی بود خوش

مرغزاری خرم و سر سبز و کش


جایگاهی چون بهشت شادمان

لیک اینجا کس نماند جاودان


هست این دنیا سرای بلعجب

دامگاه رنج و پرمکر و تعب


دامگاه شاهبازان یقین

دامگاه عقل و فضل خویش بین


دامگاه سالکان و عاشقان

لیک گشته بیخبر یکسر از آن


دامگاه این نقش و صورت آمدست

جایگاهی پر کدورت آمدست


شاهباز از اندرون مانده اسیر

جای تشویق است و جاگاهی عسیر


خواست تا آنجایگه دامی کند

تا ابد آن جایگه نامی کند


گر نمیدانست کاینجا دام بود

گرچه نه آغاز و نه انجام بود


دامگاه شاهبازان ازل

شاهبازی کان نخواهد شد بدل


اولین این دام آدم صید کرد

جان او را هم بدینسان قید کرد


چون از آن حضرت جدا گشت آن صفی

آن رفیع اصل و اشیا را وفی


آدم از قرب ازل پرواز کرد

بال و پر مرغ معنی باز کرد


راه او از ذات آمد بر صفات

چون کنم اینجای من تقریر ذات


لامکان بگذاشت و آمد در مکان

بی زمان آمد بسوی این زمان


اول از اسرار کل آگه نبود

چون نگه میکرد جز یک ره نبود


از طبیعت بیخبر بود و حواس

راه عزّت کرده بی حدّ و قیاس


زان جهان حیران بسوی این جهان

آشکارا تر ز نور امّا نهان


هفت پرده بر برید ازکاینات

تا رسید و دید اجرام صفات


چون سوی آن گشته آمد او ز دور

شادمان و شادکام و غرق نور


بیخبر بدکین چه جای خوف جاست

میندانست او که این جای بلاست


راه در و نفس پیچاپیچ بود

چون بدید او بود، باقی هیچ بود


راه دید و گام زن شد رو بکام

بیخبر بودی وی از صیاد و دام


اندر آنجا دید مرغان حواس

گشته پران جمله بیحدّ و قیاس


اندر آنجا دید آب و سبزه زار

اندر آنجا دید سرو و جویبار


اندرآنجا دید اشجار و نبات

جای معمور و مکانی باثبات


لیک آدم عقل و حس اول نداشت

از پی عشق اونظر را برگماشت


چون نباشد صورتت با نور جان

کی بود عقلت در اسرار و عیان


شاهباز جان بر سلطان بری

شاه را با شاهبازش بنگری


شاهباز جان بحضرت آمدست

جهد کن تا هرگزش ندهی ز دست


ای ندانسته تو قدر شاهباز

می بخواهی رفت نزد شاه باز


شاهباز جان خود بفروختی

خرمن عمرت تمامی سوختی


ای گرفتار آمده در بند و دام

هیچ از معنی ندیده جز که نام


ای گرفتار آمده در بند تن

می ندانستی تو قدر خویشتن


شاهباز جان دگر ناید بدست

گر بگریی خون، تو جای اینت هست


دام دنیا بند در پایت فکند

هر زمان از جای برجایت فکند


دام دنیا بود صیاد این وجود

شاهباز جان ازین آگه نبود


صورت حسی تمامت دام دان

خویشتن را اندرو ناکام دان


جهد کن تا بر پری زین دامگاه

چون ز دام آئی روی درپیش شاه


عاقبت در پیش شه خواهی شدن

رازدار حضرتش خواهی بدن


شاه را بشناس از دام آبرون

تا شوی در حضرت او ذوفنون


شاهباز جان کسی داند که او

در دو عالم باز داند قدر او


شاهباز جان کسی بشناختست

کاین دو عالم را بکل درباختست


شاهباز جان، تو در صورت مهل

کو گرفتارست اندر بند گل


شاهباز جان ز نفخ حق بود

او همیشه جاودان مطلق بود


شاهباز جان محمد بود و بس

زد نفخت فیه من روحی نفس


شاهباز جان محمد آمدست

نزد حق او بس مؤید آمدست


شاهباز جان محمد یافتست

کو سر از ملک دو عالم تافتست


قدر اودانست این شاهباز را

او بدید این رتبت و اعزاز را


شاهباز هر دو عالم بود او

گوئی از کونین جان بربود او


شاهباز جان خود را صید کرد

هردوعالم را بیکدم قید کرد


شاهبازی همچو اودیگر نبود

از دو عالم جای او برتر نمود


خویش را کل دید و کل را خویش دید

همچنان کز پس بدید از پیش دید


بُد طفیل خنده او آفتاب

گریهٔ او بود امطار سحاب


شاهباز سد ره کون و مکان

مقتدای این جهان و آن جهان


شاهباز حضرت قدس جلال

کی بداند مرورا حس و خیال


شاهبازی بود پیشش جبرئیل

جان و جسم و روی و دل کرده سبیل


شاهباز سد ره و جان همه

جمله زان او و اوزان همه


شاهباز قرب دست ذوالجلال

آفتاب هر دو عالم بی زوال


شاهباز جمله و ختم رسل

خویش را افکنده اندر عین ذل


شاهباز جان تو، زو شد پدید

صورت حسی ندارد آن کلید


گرنه او بودی نبودی جان تو

اوست سر خیل ره و برهان تو


شاهباز جانها اویست و بس

آفرین بر جان پاکش هر نفس


شش جهت دیده قیاس عقل کل

در صفات خود فرو مانده بذل


بیخبر زین جا و زانجا باخبر

گنج مخفی را نباشد پا و سر


روح قدسی را طبیعت کی بود

انبیا را جز شریعت کی بود


اول آدم روح و نور پاک بود

گرچه ما بین هوا و خاک بود


عاقبت چون سوی این دنیا رسید

جملهٔ مرغان روحانی بدید


نه وجودی بود نه صورت نه جان

لیک مشتق گشته از او جان جان


دامگاه خود بدید از روی عقل

این سخن نی فهم داند کرد نقل


این سخن از رمز اسرار عیان

زیر هر بیتیش صد گنج نهان


اندرین اسرار، گر بوئی بری

توالست از جان جانان بشنوی


نفس این اسرار نتواند شنود

گوئی از کونین نتواند ربود


این بگوش عقل و دل باید شنید

این بچشم جان و دل بایدش دید


این سخن اندر کتابت نامدست

این سخن پیش از وجود دل بُدست


این سخن جانان مراتعلیم کرد

این کسی داند که جان تسلیم کرد


این سخن غوّاص معنی دلست

از بحار لامکان آمد بشست


این سخن گفتار عقل انبیاست

این سخن از حضرت جود و ضیاست


این کسی دانست کز خوددر گذشت

راه جسم و جان و دل اندر نوشت


این کسی داند که بی خوف و رجاست

این کسی داند که بر صدق و صفاست


این کسی داند که او عاشق بود

در فنای عشق کل صادق بود


این کسی داند که اول دیده است

خویش از دنیا معطّل دیده است


این کسی داند که جز جانان ندید

اندرین جاگاه جسم و جان ندید


این کسی داند که اندر کل بود

جملگی دیده پس آنگه کل بود


این کسی داند که وقت انبیا

روی بنماید ورا بی منتها


این کسی داند که سر دربازد او

از وصال عشق کل مینازد او


این کسی داند که در آتش رود

ار بسوزد جانش کلی خوش شود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
  • [b]اشترنامه
  • در تقریر راه و تفسیر آن

هیچکس زین راه تقریری نکرد
همچو احمد هیچ تفسیری نکرد

هرچه خواهم گفت او بودست و بس
بهترین کل بدو بودست و بس

عاقبت آدم چو این دنیا بدید
یک زمان سوی وی آمد بنگرید

بیخبر از عشقبازی بود او
نیک دریاب ونه بازی بود او

بیخبر آمد بسوی دامگاه
هر سوئی میکرد درآشیانگاه

ذات بود و در صفت یک ره شده
زان مکان تا این مکان در ره شده

این جهان خود بود بیشک آن جهان
این عیان اندر نهان آمد عیان

بود صیاد صور اندر کمین
تا بکف آرد ز گل صیدی چنین

عاقبت آدم چو اندر دام شد
از قضا نادیده و ناکام شد

کرد صیاد ازل آهنگ او
چون بدید از دور بوی و رنگ او

آدم آمد تا سر آن دامگاه
چون کند عاشق بغیری در نگاه

دام آن صیاد اندر خود کشید
آدم از صورت بدام اندر طپید

دام او این صورت ناجنس بود
لیک با او سالهایش انس بود

آدم از اول فنا بددر فنا
بیخبر زین دامگاه پر بلا

کل بُد و آدم بصورت جزو بود
بود در آخر باول خود نبود

چون نگه کرد و وجودخود بدید
تن نهاد اندر قضا و آرمید

حیف خوردش او بسی سودی نداشت
درد آدم نیز بهبودی نداشت

گر نیفتادی بدام آن اولین
نه گمان بودی ونه کفر ونه دین

نه زمین بودی ونه چرخ فلک
نی کمال جمله اشیائی ملک

نی تفرج بودی ونی شادیی
نی غمی بودی و نه آزادیی

نی قمر بودی و نی خورشید هم
نه عطارد بود ونی ناهید هم

نی دو عالم بودی از وی پر زجوش
تو ندانی این سخن بنشین خموش

گر نه او بودی نه بودی انبیا
گرنه اوبودی نبودی اصفا

گرنه او بودی شمار اندر شمار
کس ندانستی رسوم کردگار

چون بدام آمد همه شد آشکار
دل پدید آمد و جان شد با عیار

آفتاب و ماه شد از عکس او
هر دو عالم شد ازو پر گفت و گو

عقل آدم شد بآنجا آشکار
جمله یکسو شد عددها بی شمار

شمّ و فمّ و سمع با او یار شد
آدم آنگه در سلوک کار شد

گفت بی چیزی نبود این دام من
من ندانم کی برآید کام من

راه خود میجست تا بیند مگر
در سلوک آمد در آن خوف و خطر

هیچ سالک راه را پایان ندید
هیچ کس این درد را درمان ندید

هیچ کس زین دامگاه آگه نبود
زانکه مر این راه را همره نبود

عشق هرجائی که انجام افکند
ننگ آرد جملگی نام افکند

عشق صد عالم کتاب از خود کند
نام نیکی را بیکدم بد کند

عشق در یک لحظه صد آدم کند
عشق رنگ آمیزی عالم کند

عشق سوی نیک و بدها ننگرد
عشق با کس راه کلی نسپرد

عشق راهی دارد از سرّ کمال
عشق را هر گز نباشد خود زوال

عشق شهباز دو عالم آمدست
گرچه در صورت بآدم آمدست

ای مقام عشق را نادیده تو
زین سخن بوئی عجب نشنیده تو

ای مقام عشق آنجا یافته
لیک راه عشق را نایافته

ای ز سرّ عشق جانان بی خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر

هرکه او بر جان خود شد دوستدار
بی خبر آمد ز عشق کردگار

دامگاه عشق آمد درگهش
هیچ پیدا نیست جز یکسو رهش

دام صورت عقل آمد این بدان
چون رهیدی میشوی تا آنجهان

این قفس بنگر که تا چون ساختست
از برای مرغ جان پرداختست

پیش شاه این شاهباز عالمین
میبرد هر لحظهٔ در خافقین

جوهر معنی بسی دادش خدای
عشق آمد هر زمانش رهنمای

این همه ملک جهان کل زان اوست
دارو گیر مسکن دیوان اوست

کرد صیاد آن قبول از بهر باز
شاهباز لطف آنگه دیده باز

هرکه روی شاه را از دور دید
بود از آن شاه خرد معذور دید

هرچه آن شاه باشد آن اوست
مغز باید تا برون آید ز پوست

گر بروی شاه تو شادان شوی
هر زمان سرّ دمادم بشنوی

هرکه او از دست شه معنی برد
در هوای لامکان دایم پرد

راه او روشن شده پرنور بین
هست در علم عیان عین الیقین

هم ببود او توانی دید روی
چند گویم آب هست اندر سبوی

هم بنور جان جان کن رهبری
کز زمین و از زمان تو بگذری

اصل جان تو مجرّد بود و بس
یعنی آن نور محمد بود و بس

نور جان اشیا همه یکبار دید
بعد از آن در هفت و پنج و چار دید

نور جان در آسمانست و زمین
نور جان اندر مکانست و مکین

نور جان موسی بدید از کوه طور
گشت سر تا پای موسی غرق نور

نور جان عیسی از آن آگاه شد
جسم از آن جان گشت وروح اللّه شد

کس چو عیسی اندرین راه فنا
جسم و جان خویش کی دید او بقا
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
  • اشتر نامه

  • حکایت عیسی علیه اسلام با جهودان

چون جهودان از قضا عیسی پاک

خواستندش تا کنند او را هلاک


عزم کردند آن سگان نا بکار

تادرآویزند عیسی را ز دار


لفظ عیسی یک دو تن زان مردمان

فهم کردند از میان آن سگان


قول عیسی را بجان کردند قبول

زانکه عیسی بود بار ای و اصول


گفته بد عیسی که من پیغمبرم

از شما کلی بیکسر بهترم


من رسولم از خدای کردگار

کردگار و صانع پنج و چهار


در میان جمله من روح اللّهم

از کمال سرّ جانان آگهم


همچو من پیغمبری دیگر نبود

سرّ روح اللّه ما را در ربود


صورت من جان شده جانان بدید

همچو من دیگر کسی هرگز ندید


در نهان،سرّ هویدا یافتم

هرچه پنهان بود پیدا یافتم


من نیم باطل، که پیدا برحقم

صورت و معنی و روح مطلقم


جان من در قرب معنی راه یافت

اسم جان در جسم روح اللّه یافت


نطفه بودم دررحم گویا شدم

در ره جانان بکل بینا شدم


با شما ناطق شدم اندر شکم

گفتم اسرار نهانی در عدم


همچنان شرکست درجان شما

تا چه آید بر تن و جان شما


بُد در اسرائیل صاحب دانشی

پاکبازی بود با خوش خوانشی


چار صندوقی ز علمش یاد بود

از معانی جان او را داد بود


سالها تحصیل علمی کرده بود

نه چو ایشان راه حق گم کرده بود


دایما آنجای خلوت داشتی

از بر آن قوم نفرت داشتی


در سلوک خویشتن در راز بود

عاشق جانان خوش آواز بود


نام او بد مصدر صاحب سلوک

دوستدار او بدی شاه و ملوک


زو بپرسیدند سرّ این سخن

تا مگر پیدا شود راز کهن


گفت ما را در بر عیسی برید

هرچه گوید باز دیگر بشنوید


پیش عیسی آمد و کردش سلام

کرد روح اللّه او را احترام


در زمان نزدیک عیسی خوش نشست

گشت خاموش و لبان خود به بست


ناگهان عیسی درآمد در سخن

گفت اینجاگاه خاموشی مکن


تو نمیدانی که تا من کیستم

اندرین جا از برای چیستم


گفت میدانم که تو پیغمبری

از همه خلق جهان تو بهتری


از کمال سرّجانان آگهی

من یقین دانم که تو روح اللّهی


هرچه گوئی راست باشد بی خلاف

روح روحانی توئی تو بی گزاف


دوست تر دارم ترا از جان خود

گر بود نزدیک من هر نیک و بد


بد کسی باشد که نشناسد ترا

این زمان هستی تو فخر انبیا


مرده را از خاک تو زنده کنی

ز آفتاب هر دو عالم روشنی


ساکن درگاه روح اللّه شدی

از خدا دانی بکل آگه شدی


گفت عیسی کای مرید راستی

این سخن خوب و لطیف آراستی


نیک گفتی از میان تو مهتری

در کمال عقل از اینها بهتری


درنگر تا این خسان از بهر من

چه همی جویند ازدل قهر من


تا چرا بر دین من مینگروند

این سخنهای خدائی نشنوند


قول حق از من ندارندی قبول

تو چه گوئی اندرین صاحب وصول


هرچه حق با من بگفت اندر نهان

بازگفتم از احادیث و بیان


قول حق از گفت من رد میکنند

هر چه کردند با تن خود میکنند


هرچه در انجیل آمد از خدا

سرّ اسرارست و گفتار خدای


هرکه او اسرار جانان گوش کرد

جامی از جام هویدا نوش کرد


هرکه او اسرار یزدان خوار داشت

گفت عیسی را بجان انکار داشت


جان ایشان از خدا نه آگه است

میندانند و بلاشان در رهت


قصد کشتن میکنندم این خسان

بی خبر از کردگار آسمان


هان بگو تاتوبهٔ از جان کنند

هرچه کردند اندر آن تاوان کنند


تا بلا زیشان بگرداند بکل

ورنه افتند این مکان در عین ذل


مرد رفت و این سخنها باز گفت

هرچه عیسی گفته بد او باز گفت


آن سگان گفتند ما این نشنویم

ما بدین و رای عیسی نگرویم


هرچه میگوید زخود میگوید او

اعتبار خویشتن میجوید او


گر چنانست این که او پیغمبرست

در میان ما کنون او رهبرست


معجزی از وی تمنّا میکنیم

این سؤالست و نه غوغا میکنیم


گر مراد ما بر آرد این زمان

قول او باور کنیم از جان جان


هست اندر شهر ما گوری کهن

نه سرش پیداست آن گور و نه بن


هست آن گوری کنون چون بیضهٔ

در میان گور دیگر رخنهٔ


کس نمیداند که این گور که است

لیک گوری سهمناک و بس مهست


کس نمیداند که این گور که بود

پیشتر زین شهر ما، این گور بود


گر بمعجز مر ورا زنده کنی

تو شوی شاه وهمه بنده کنی


گر بمعجز تو ورا پرسی سخن

او بگوید با تو ز اسرار کهن


اندر آییم آن زمان در دین تو

بس نباشیم آن زمان در کین تو


هرچه فرمائی بجان فرمان کنیم

هرچه گوئی تو دگر ما آن کنیم


راست گردد این زمان پیغمبری

از دگر پیغمبران تو سروری


گفت بنمائید آنجا گه مرا

زین سخن چون کرده شد آگه مرا


آن زمان رفتند تانزدیک گور

آن گروهی مردمان با شر و شور


دید عیسی سهمگین گوری عظیم

نزد آن استاد عیسی سلیم


منظر آن گور از سنگ رخام

روشن واسفید چون روی حسام


نقشهای خط عبری اندران

دید عیسی بس عجایب آن زمان


پیش آنجا رفت و آن خط را بخواند

وی عجب عیسی از آن گریان بماند


بود بنوشته که ای عیسی پاک

چون رسی ما را دمی در روی خاک


این نوشته بد که ای عیسی بخوان

راز ما را زین نوشته باز دان


تاترا معلوم گردد حال من

بازدانی سر بسر احوال من


تاترامعلوم گردد این زمان

باز دانی حال من ای راز دان


من بدم شاهی ز دور آفرین

راه جو و راه دان و راه بین


شصت پیغمبر بد اندر دور من

نام من افتون شاه انجمن


روی عالم بود در فرمان من

هرچه بد اندر جهان، بد آن من


ششصد و چل پادشه از هر دیار

بود در فرمان من، من شهریار


من وطن در ملک یونان داشتم

لشکر و گنج فراوان داشتم


همچو من شاهی نبد با فرو هوش

پادشاهانم شده حلقه بگوش


در بسیط کشور شادی و کام

بودهام اندر دو گیتی نیکنام


سی و شش قصر معظّم داشتم

سلطنت را بر تر از جم داشتم


نزد من بودند حکیمان جهان

جمله با گفتار وحکمت،خوش بیان


صد غلامم دایما همره بدند

جملگی از وقت من آگه بدند


هر زمانی من مکانی داشتم

عیش دنیا را خوشی بگذاشتم


سالها در دور گردون دم زدم

داد خود از چرخ گردون بستدم


مر مرا بد ماه رویان بیشمار

شاد میبودم در آن ملک و دیار


با حکیمان راز و صحبت داشتم

هرکه آمد پیش عزّت داشتم


هیچکس در دور من کشته نشد

خاک در خون هیچ آغشته نشد


هیچکس در دور من خود غم ندید

همچو من شاهی دگر عالم ندید


هیچکس در پیش چون من شه گله

مینکردی از کسی درولوله


نعمت دنیا نماند با کسان

عمرو شاهی هم نماند جاودان


بشنو این احوال تا آگه شوی

این رموز بس عجایب بشنوی


یک برادر زادیی بُد مرمرا

دوستر بودی ز جان ودل مرا


نو خطی با عارضی مانند ماه

نزد منبودی ورا بس عزّ و جاه


هرچه آن من بد آن وی بدی

مشکل من زو همه آسمان شدی


لشکر و گنجم همه در دست او

بود زان من ولی پیوست او


حکم ازان او بدی بر حکم من

هرچه کردی بودی اندر حکم من


گاه رزم و کین چو دستان بوداو

هر دم از نوعی بدستان بود او


هر دیاری را که بد دشمن مرا

پشت لشکر بود و جان و تن مرا


پیش من بودی چه در روز و چه شب

مرد حکمت بود بارای و ادب


در همه وقتی ورا کردم امین

مثل او دیگرنبود اندر زمین


اول کار او چو از مادر بزاد

بابش از دنیا برفت آن پر ز داد


باب او مردی بزرگ و کامکار

همچو من بود او شه و هم شهریار


ترک شاهی کرده بد با عزّ و ناز

از برای کردگار بی نیاز


خلوت از بهر خدا او کرده بود

روز و شب آنجایگه خو کرده بود


شب همه شب بود بیدار جهان

از خدا غافل نبودی یک زمان


اربعین آنجا بخلوت داشتی

هیچکس نزدیک خود نگذاشتی


جمله شب در نماز ایستاده بود

نه چو من دربند باغ و باده بود


هر حکیمی را که بودی در جهان

پیش او رفتی و پرسیدی نهان


کین چه فقرست و چه ترکست این بگو

ترک شاهی کردهٔ ای نیک خو


جملهٔ ملک و دیارت آن تست

کرده آن را ترک آنهم زان تست


خیز و بیرون آی و دیگر این مکن

از حکیمان پندگیر این یک سخن


حکمت مطلق، نه بیند رنج و غم

حکمت جانی برونست از عدم


چند سوزی اندرین جای دژم

اوفتاده در غم و رنج و الم


اندرین خلوت بگو احوال چیست

عاقبت اسرار گو این حال چیست


کشف چه کردی بگو اندر دلت

چه گشاده گشت راز مشکلت


این سخن با من بگو از بهر حق

کین شبت آخر چه باشد برسبق


گفت ایشان را که عمری در غمم

اندرین خلوت ز بهر ماتمم


آنچه من دانم حکیمان جهان

کی بدانند این زحکمت شد عیان


راز من کی خودبداند هر حکیم

راز ما میداند اللّه رحیم


آنچه من دانم درین خلوت سرای

حق مرا این جایگه شد رهنمای


ای حکیمان گوش دارید این سخن

کین عجب رمزیست ز اسرار کهن


ای حکیمان از دلم آگه شوید

جمله بر گفتار رازم بگروید


این برادر کاندرین عالم مراست

نور هر دو دیده وجانم مراست


این برادر صاحب عالم شدست

فارغ از اسرار ما هر دم شدست


این برادر کشتهٔ عشق منست

نزد من اسرار اعیان روشنست


خلوت اینجا بهر این میداشتم

خویشتن را در یقین میداشتم


اندرین دولت بدیدم آفتاب

یک شبی بیدار بودم من بخواب


ماهروئی آمد از دیوار و در

گفت با من رازهای بی شمر


قصّه و احوال من یکسر بگفت

گوش من این سرّپر معنی شنفت


گفت با من راز از فرزند من

از برادر قصّهٔ و پیوند من


گفت با من آنچه احوال منست

سینه پر از دانش و قال منست


حکم کرده مر خداوند جهان

کو بهر رازی که بودی غیب دان


لیک هر چیزی که خواهد آن بدن

آن هم از حکم ازل خواهد شدن


ای حکیمان ترک کردم جمله را

چون مرا گفتند اسرار خدا


یک دو روزی کاندرین روی جهان

باشم از حکم خدای آسمان


در سوی خیل و حشم خواهم شدن

پیش فرزندان وزن خواهم شدن


گفت با من راز حق آن ماه روی

لیک آخر گفت پیش شه بگوی


چون خبر داد او مرا برخاستم

شهر را از بهر او آراستم


بود یک سال تمام اندر حرم

بود اندر شهر شادی دمبدم


یک زنی بُد مر برادر را نکوی

بر صفت مانندهٔ مه خو بروی


راز دانی صاحب رمز و اصول

در میان قوم مانده او قبول


هرکه از وی حاجتی میخواستی

حق تعالی کار او آراستی


چشم عالم همچو آن زن پارسا

هم ندید و هم نه بیند سالها


گشت آبستن بحکم کردگار

بشنو این سرّ خدای کامکار


چون گذشت او را شبی از سر گذشت

مهر و ماه او همه غم در نوشت


زاد فرزندی چو ماه آسمان

کس چه میداند از اسرار نهان


ماهروئی سرو قدی نازنین

کرد پیدا صانع از ماء مهین


بعد یک ماهش پدر اندر گذشت

مادر از دنبال او هم در گذشت


این پسر نه ماهه شد از حکم حق

بر سر او بود ما را این سبق


گشت شش ساله ز حکم کردگار

کو خداوندیست مان پروردگار


بعد از آن کردم ورا اندر کتاب

بود سالش عین ایام شباب


سعی من کردم مر اورا بی حساب

تا برون آید بدیوان از کتاب


رای ملک و پادشاهی خواست کرد

هرچه بودش رای از من راست کرد


هرچه بُد از وی نکردم من دریغ

تا که شد او صاحب کوپال و تیغ


هر دمش کاری دگر در پیش بود

هر دم او را سلطنتها بیش بود


هر دم از نوعی دگر آمد برون

بود پیش لشکر من ذوفنون


لعبها و پیشهها دانسته کرد

هرچه او میکرد بس دانسته کرد


جان من از شوق او بد شاد کام

زانکه دنیا داشتم بس شاد کام


جان من از شوق او میسوختی

هر دم از شادی رخم افروختی


پهلوانی گشت همچون پور زال

بود اندر پهلوانی بی مثال


من ازو در امن و او در خون من

کس چه میداند که چونست این سخن


کس نبود اندر همه روی زمین

همچو او صاحب فران و آفرین


ملک من زو گشت یکسر پرخروش

دیک ملک من بدی از وی بجوش


ملک من زو گشت بس آراسته

گرچه بودم نعمت و هم خواسته


گرچه ما را این جهان پر کام بود

زو مرا پیوسته ننگ و نام بود


من چه دانستم که اویم دشمنست

در پی قصد من و خون منست


بد وزیری مر مرا مردی بزرگ

در همه کاری ابا هوش و سترگ


در همه فن خرده دان و خرده گیر

بود حاکم گرچه او بودی وزیر


حکمت و طب داشت بی حدّ و قیاس

در بزرگی بود او مردم شناس


با حکیمان دائما بودی مقیم

زیرک و دانا و خوش قول و حکیم


بس کتبها را که او برخوانده بود

رمزها از خویشتن بر رانده بود


بس کتب از خویش کردی پایدار

در علوم او بدی عالم نظار


ملک من زو بود با رای نظام

در همه کاری بدی با فرّ و کام


این برادر زاد من اندر حرم

دایما بودی نشسته در برم


مرمرا یک زن بدی چون آفتاب

قد او چون سرو، رو چون ماهتاب


مشک موئی، مشک بوئی، مهوشی

روح افزائی، لطیفی، دلکشی


پارسائی مثل اودیگر نزاد

تا که بنیاد جهان ایزد نهاد


همسر و هم زاد من بودی مدام

کار و بارمن ازو با احترام


او نظر از روی او پنهان نکرد

عاقبت برجای او آن بد بکرد


بشنو ای عیسی تو این اسرار من

تا عجب مانی تواندر کار من


گشت عاشق بر زنم این سست پی

در فعالش بیخبر بودم ز وی


در حرم یک روز بود او با وزیر

پیش ایشان آمد آن بدر منیر


پیششان پنهان خوان آراسته

بود از هر نوع آن آراسته


پیششان بنهاد خوان و باز گشت

با وزیر آن بد قدم همراز گشت


گفت من رازی که دارم در دلم

با تو تقریری کنم زین مشکلم


زانکه تو مردی حکیمی راز دان

قصه درد دلم را باز دان


چارهٔ درد من بیچاره کن

راز من تو باز دان و چاره کن


عاشقم من این زمان از جور شاه

او نمیآرد سوی من سر براه


چند بفریبم ورا از هر صفت

با تو گفتم این زمان من معرفت


گفت باوی این چه رمزست این مگوی

آنچه با من گفتهٔ دیگر مگوی


حق شاه اینست با تو بی وفا

این مگو دیگر بترس از ماجرا


ورنه زین سر شاه خود آگه شود

این سخن را از کسی گر بشنود


کار افتد در خلل ناگه ترا

شه کند بیرون ازین جا گه ترا


در زمان برخواست او از جای خود

پس وزیر آورد زیر پای خود


کارد برحلق وزیر آنگه نهاد

چشمه خون پس ز حلقش برگشاد


چون زنم آمد بدید آن سرّ حال

اوفتاد اندر حرم بس قیل و قال


دست زد تا زن در آرد پیش خود

زانکه عاشق گشته بود و بی خرد


پس کنیزان گرد او اندر شدند

جملگی در قصد خون او بُدند


پس زن اندر آن زمان فریاد گرد

زانکه آن سک از جفا بیداد کرد


سر برید از تن ورا اندر حرم

بر کنیزان تاخت با جور و ستم


او کنیزان را بسی سر زخم کرد

آنچنان کرد آن سگ و هم غم مینخورد


سوی من ناگاه آوردند خبر

جان من زان گشت حالی بر خطر


کردم آهنگ جدل در پیش او

پر ز درد و پر ز کین و فتنه جو


با سپاهی بیعدد در پیش قصر

روی بنمودم که بودم شاه عصر


تا فصاص خود کنم زان شوم باز

در نهان گفتم که ای دانای راز


داد من بستان از این میشوم شوم

گرنه زو ویران شود این مرز و بوم


چون رسیدم لشکری دیدم عجب

هم از آن خود پر از مکر و تعب


مکر کرده بود زیر نردبان

تا مرا آنجا بگیرد ناگهان


ناگهان دیدم که آن بد اصل جست

در پس پشت و دودست من به بست


لشکر از هر سوی بر من تاختند

چون به بستندم به پشت انداختند


بر نشست و بانگ زد آنجا که بود

ناگهان لشکر از آنجا راند زود


بود صحرائی مرا در پیش شهر

آورید آنجا مرا از زهر و قهر


گفت لشکر را شمارا شاه کیست

اخترانید و شما را ماه کیست؟


جمله لشکر پیش بودندش سجود

چشم من حیران در آنجاگه ببود


در نهان گفتم که ای دانای راز

این عجب سرّیست کار من بساز


جمله گفتندش که شاه ما توئی

هرچه میخواهی چنان کن چون توئی


گفت با من لشکری همره شوید

تا کنون برراز من آگه شوید


بر نشست آنگاه ساز راه کرد

مرمرا با خویشتن همراه کرد


بانگ زد بر لشکر و خیل و سپاه

ناتمامت روی را آرد براه


پس منادی زد که هو کس نزد من

رفعت و منشور خواهد ز انجمن


پیش من آیند لشکر یک سوی

هرکه خواهد مهتری و بهتری


بود او تنها و لشکر سوی او

شاد میرفتند در پهلوی او


از تمامت لشکر و خیل و سپاه

هیچ کس با من نمیکردی نگاه


چون قضای حق درآید ناگهان

کس نداند راز و اسرار نهان


هرچه خواهد بود از دریای بود

آنچه پنهان بود پس پیدا ببود


چون قضای حق درآمد هر کسی

رنج بیهوده نمییابد بسی


از قضای حق کسی آگاه نیست

چون درآمد خواه هست و خواه نیست


چون قضای حق بدانی بر مپیچ

با قضای رفته چندین سر مپیچ


چون قضای حق درآید از کمین

کس نداند از گمان و از یقین


چون قضای حق درآید مرد را

چون نداند چاره آنکس کرد را


چون قضای حق شود پیدا بتو

گردد از هر سوی پر غوغا بتو


از قضا من خسته وزار ای عجب

میدویدم تن نحیف و خشک لب


بند اندر گردن من بسته بود

گرچه سر تا پای کلی خسته بود


راه او با جمله لشکر میبرید

بند او در گردن من میشید


بودم اندر پس دوان مانند سگ

میدویدم بند در کردن بتک


تن نزار و خسته و جان پر ز درد

عاقبت بشنو که تا با من چه کرد


آورید اینجا که این گور منست

خیمه و خرگاه در اینجا به بست


یک درختی بود بر رسته عجب

حق تعالی آفریده زین سبب


پس فرود آمد در اینجا شادمان

بشنو این حکم خدای غیب دان


مر مرا سر تا قدم اندر درخت

بر طنابی سخت بر پیچید سخت


ایستاد اندر برم پر خشم و کین

اوفکنده او گرهها بر جبین


گفت با من چون همی بینی تو خود

گرچه نیکی کردهٔ کردیم بد


گفتم او را کین همه زاری من

چیست کاینجا میکنی خواری من


گفت میدانم که گر بخشم ترا

جان من از تن جدا خواهی مرا


من ترا اینجایگه خواهم بکشت

نیستم ایمن ازین کار درشت


گفت با من تیر بارانت سزد

آنگهی بر کل لشکر بانگ زد


پیش استاد و بگفت ای لشکری

بر شما هستم کنون من مهتری


هرکه میخواهد ز من گنج و خدم

تیر بارانی کند از بیش و کم


برعم من تیر بارانی کنید

گر شما خود دوستداران منید


تیر بنهادند لشکر در کمان

بشنو این سرّ خدای غیب دان


آن شجر بشکافت از تقدیر حق

کس نداند راه با تقدیر حق


از درخت آمد یکی پیری برون

سبزپوشی، پاک رایی رهنمون


جامهٔ سبز عجایب در برش

بود نورانی بکل پا و سرش


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
بودش اندر دست تیغ آبدار

پیش آن سم شد به گفتا گوش دار


بر میانش زد ز ناگه تیغ او

همچو برقی رفت زیر میغ او


در زمان او از میان دوپاره شد

از جهان جان ستان آواره شد


روی خود او کرد سوی لشکری

بشنو این سر تا عجایب بنگری


از نهان برخواند چیزی ناگهای

در دمید آنگاه او باد دهان


جمله لشکر سرنگون سار آمدند

پر ز رنج و پر ز تیمار آمدند


جملگی یکسر فغان برداشتند

آنچه کشتند آن زمان برداشتند


روی کردند آنهمه در سوی پیر

کز برای حق تو ما را دستگیر


هرچه ما کردیم از نیک و بدی

حق تعلای کرد ما را برزدی


بد بکردستیم ما بر جان شاه

بعد از این بوسیم دست و پای شاه


گفت پیر سبزه پوش ای لشکری

ای خدا تو حاضری و ناظری


این بدی کردید شاه خویش را

همرهی کردی بد اندیش را


این زمان مر شاه را لشکر شوید

بعد ازآن برگفته کژمگروید


تا شما را حق شفای او کند

خالق خالقان دوای او کند


رو نهادند آن زمان بر روی خاک

کرد بخشایش برایشان حی پاک


جملگی در حال صحّت یافتند

بار دیگر عزّو قربت یافتند


پیر آمد هم مرا بگشود زود

جان من زان جان خود آگه نبود


در قدم افتادم او را بر نیاز

گفتم از بهر خدا کارم بساز


چارهٔ کن کار این افتاده را

تا شوم حالی زغم آزاده را


گفت ای شاه بزرگ نامور

کار عالم هست پر خوف و خطر


عم خود را در خوشی بگذاشتی

لاجرم این ناخوشی برداشتی


هر نشیبی را فرازی در پی است

فربهی را هم نزاری در پی است


روز باشد عاقبت دنبال شب

روز پیدا، کس نداند حال شب


هرچه بینی دشمنش اندر پی است

هر چه نیک انگاری آنگه زان بدست


هر دوعالم دشمن یکدیگرند

عقل و جان از کار عالم بر ترند


دشمن شب روز باشد بی خلاف

عکس خورشیدست ابر پر گزاف


دشمن روزست ظلمت در میان

دشمن ارض است بیشک آسمان


دشمن چپ راست آمد راست دان

دشمن جنّت جهنم را بدان


دشمن جانست این اجسام تو

کز برای اوست ننگ و نام تو


دشمن خویش و تمام لشکری

ترک کل کن تاز دولت برخوری


هرکه او در ترک دنیا زد قدم

درگذشت از کفر و از اسلام هم


هر چه داری ترک کن یکبارگی

تا برون آئی ازین بیچارگی


گر برون آئی ز یکیک پاک تو

خوش بخواب اندر شوی در خاک تو


پادشاهانی که پیش از تو بدند

صاحب گنج و سپاه وزر بدند


پادشاهان جهان پنهان شدند

جمله با خاک زمین یکسان شدند


پادشاهان جمله ناپیدا شدند

جمله با خاک زمین یکجا شدند


پادشاهان جهان را خاک بین

خاک را از درد سینه چاک بین


پادشاهان جهان در زیر خاک

جمله پنهان گشته چشمانشان مغاک


پادشاه اول و آخر حقست

پادشاه پادشاهان مطلق است


پادشاه هر گدا و هر اسیر

پادشاه هر فقیر و هر امیر


پادشاه جمله مسکینان هم اوست

مغز شاهان اوست، ایشان جمله پوست


پادشاهان بر درش سر بر زمین

مینهند از بهر لطف راحمین


اوست باقی چه ازل چه در ابد

او یکی بس قل هواللّه احد


ترک شاهی گیر تا سلطان شوی

ورنه گرد چرخ سرگردان شوی


ترک شاهی گیر کو شاهست و بس

اوزراز هرکس آگاهست و بس


این دو روزه عمر ترک خویش گیر

در سلامت رو، صلاحی پیش گیر


تا ازین شاهی دگر شاهی دهد

از کمال صنعت آگاهی دهد


پادشاهی ذوق معنی آمدست

گرچه راهت سوی عقبی آمدست


ترک لشکر کن درآنجا باش تو

دانهٔ در این زمین میپاش تو


هرچه کاری اندر آنجا بدروی

گرتوقول پیر اینجا بشنوی


نیست عمرت بیش یکسال دگر

چون برفتی بشنوی حال دگر


بعد از این اینجای منزلگاه تست

قبرگاه گور و خاک و راه تست


یک دو روز اینجا قراری پیش گیر

در سلامت رو صلاحی پیش گیر


چون بمیری تو رهت آنجا بود

بعد از آنت مسکن و ماوا بود


چون گذشت از قرب حالت یک هزار

بعد از آن آیی دگر برروی کار


در زمان دور عیسی پاک تو

بار دیگر زنده گردد خاک تو


از برای زیر خاکی راز خاک

زنده گرداند ترا دانای باک


تو گواهی ده که او پیغمبرست

از دگر پیغمبران او مهترست


تو گواهی ده که عیسی بر حق است

هست روح اللّه وحی مطلقست


تو گواهی ده میان مردمان

کورسولست از خدای آسمان


تو گواهی ده که او روحست پاک

تو گواهی ده که نه آبست و خاک


تو گواهی ده که او از مریم است

همچو او در عرصه عالم کم است


هست او بر راستی ای مردمان

اوست از امر خدای جاودان


ترک دنیا گیر آنگه شاد باش

از همه رنج وغمان آزاد باش


این بگفت و گشت ناپیدا ز چشم

درگذشت از نزد من دور از دو چشم


لشکری کردم بسی از هر کنار

عزّ خود در ذل کردم اختیار


چارکس با من موافق آمدند

همچو من زین حال صادق آمدند


بعد از آن این گور اینجا ساختم

خویش را از خلق وا پرداختم


در بن این گور می برم بسر

عاقبت چون عمر من آمد بسر


زین جهان بیوفا بیرون شدم

خاک گشتم در میان خون شدم


دفن کردندم دراینجا زیر خاک

تا چه آید بعد از این از حی پاک


السّلام ای پیغمبر حق السّلام

السّلام ای روح حق شمع انام


چون رسیدی اول این خط را بخوان

اولین احوال این بیچاره دان


چونکه عیسی خواند این خط را رموز

گفت ای جبّار، ای گیتی فروز


سر بسوی آسمان برداشت او

دیدهها بر سوی حق بگماشت او


در سوی حضرت درآمد در دعا

تادعایش گشت درحالی روا


پس عصا در گور زد گفتا که قم

روح گردای خاک پس از جابجم


ناگه از امر خدای آسمان

پادشاه آشکارا و نهان


نور او بر جزو و کل تابنده کرد

او بقدرت خاک مرده زنده کرد


گور و خاک از یکدیگر چون باز شد

زنده گشت آن شخص و صاحب راز شد


کرد او بر روی رو ح اللّه سلام

گفت ای دانای جمله خاص و عام


ای زدم دم در دمیده خاک را

زنده کرده خاک روح پاک را


ای تمامت انبیا را دوست دار

کشتهٔ تو انبیا از کردگار


ای بتو زنده شده جان در تنم

ای بتو بینا دو چشم روشنم


جسم و جانم یافته باری دگر

دیده دل گشته، بی خوف و خطر


من ازین بار دگر جان یافتم

بار دیگر راز پنهان یافتم


زنده گردان مر مرا مقصود چیست

گفت بر گو تا ترا معبود کیست


گفت روح اللّه بر گو زین سخن

از رموز سرّ و اسرار کهن


تاترا آن پیر از اول چه گفت

گوش تو اول چه راز حق شنفت


پیر را زان حال دل آگه نبود

چونکه عیسی گفت راز آنگه شنود


بعد از آن رخ سوی جمع قوم کرد

گفت غفلت دل شما را نوم کرد


سرّ من بینید زود آگه شوید

گرچه گمراهید اندر ره شوید


هست روح اللّه و ما را سرورست

بر یقین کل که او پیغمبرست


هرکه کرد اقرار بروی این زمان

رسته گردد از بلای جاودان


هرکه این معنی نداند از یقین

حقتعالی را نداند از یقین


هر که ایمان آورد بر موی او

رسته گردد از بلا و گفت و گو


هرکه بشناسد ورا این جایگاه

راه روشن گرددش تا پیشگاه


قصّه خود جمله با ایشان بگفت

بعد از آن رخ را بخاک اندر نهفت


آن سگان گفتند کاینها راست نیست

هرچه افزونست آنجا کاست نیست


معجزی دیگر طلب خواهیم کرد

آنگهی رسم ادب خواهیم کرد


این یقینست و گمانی میبریم

پارهٔ از اولین آگه تریم


گفت عیسی چیست دیگر راز را

تا نمایم با شما آن باز را


جمله گفتند این زمان در پیش کوه

چشمهای آری برون تو با شکوه


تا میان کوه ساران آمدند

همچو ابری سیل باران آمدند


بود کوهی سرخ هم مانند خون

جمله گفتند آوری زینجا برون


پیش کوه آمد بامر کردگار

بشنو این سرّدگر را گوش دار


گفت ایشان را زمانی این سخن

وحشتی پیداست از راز کهن


گفت حق رازی دگر فرموده است

این سخن بر قولتان بیهوده است


چون شما معجز نه بینید این دگر

پس بگوئید آن و آنگاه این دگر


حق بلا خواهد فرستد بر شما

جبرئیل آمد بگفت این از خدا


گفت مصدر آن زمان کان روح پاک

مینماید زین پس ایشان را هلاک


قول تو حقست ایشان باطلند

هرچه میگوئی ز حق بس غافلند


گفت عیسی کین دگر خود راست شد

از خدا فزون در ایشان کاست شد


پس عصا در دست خود محکم بداشت

هر دوچشم خویشتن بر که گماشت


گفت عیسی کای خدای بحر و بر

ای زهر رازی ضعیفی با خبر


اول و آخر توئی تو ظاهری

بر همه اشیاء عالم قادری


وارهان جانم ازین مشت خسان

زانکه کار من رسید اینجا بجان


چشمهٔ زین کوه بیرون کن روان

ای خداوند زمین و آسمان


این بگفت و زد عصا بر سنگ کوه

کوه درارزش درآمد با شکوه


سنگ از صنع خدا برهم شکافت

بار دیگر چشمهٔ آنجا بیافت


چشمهٔ زان سنگ آمد بر برون

شد روان مانندهٔ عین شجون


بود آبی همچنان کاب حیات

هرکه خوردی یافتی از نو حیات


گوییا کز آب کوثر بود آن

از نبات و قند خوشتر بود آن


شربتی ز آنجایگه عیسی بخورد

چشم جان زان آب معنی تازه کرد


شکر حق کرد و برو مالید دست

پیش آن قوم آنگهی شادان نشست


جمله بنشستند اندر پیش کوه

کرد عیسی روی سوی آن گروه


گفت ای خلقان ز دل باری دگر

کاین چنین چشمه ز صنع دادگر


آمدست این آب از جوی بهشت

از برای معجزم اینجا بهشت


حق تعالی صنع را آورده است

دیدن چشم شما این کرده است


هست این آب از بهشت جاودان

بر مثال آب حیوان درجهان


یادگاری از نمودار منست

بر مثال حالتان این روشنست


صورت حال شما زان شد پدید

هر کسی این دید نتواند شنید


چشم صورت کوه دانید این زمان

آب زاینده ز معنی شد روان


هست عیسی بر مثل جان شما

یک دو روزی هست مهمان شما


این دعای من کنید از جان قبول

تا مرادخود بیابید از اصول


این زمان دانید من روح اللّهم

از خدا وز خویشتن من آگهم


مرده را کردم بدم من زنده را

زنده گردانید جان بی ماجرا


از درون ظلمت خود وارهید

سنّت ایزد میان جان نهید


از عذاب جاودان ایمن شوید

در بهشت جاودان ساکن شوید


هرکه او مر حق شود دل دوست را

مغز گردد از یقین دل پوست را


هرکه او قول خدا را بشنود

از عذاب آن جهان ایمن شود


چند گویم با شما از کردگار

چون بدانستید باید کرد، کار


آورید اقرار بر من از نخست

تا ازین پس کارتان آید درست


آورید اقرار اللّه هم یکیست

بر همه دانا و بینائی شکیست


آورید اقرار کو اسرارتان

حق بداند ز اشکارا ونهان


آورید اقرار کز یک نطفه خون

کرد پیدامر شما بی چه و چون


آورید اقرار من پیغمبرم

وز دگر پیغمبران من بهترم


آورید اقرار اندر گور و مرگ

ملک ومال و جسم و جان گویند ترک


آورید اقرار اندر صنع او

روز و شب باشید اندر جستجو


آورید اقرار بر روز پسین

بازگشت سوی او چه کفر و دین


هرچه کردید و کنید اندر جهان

آورند آن روز پیش دیدتان


هرچه کردید از نکویی و بدی

جمله بنمایند تان اندر خودی


هرچه کردید آنگهی آگه شوید

گر شما این قول عیسی بشنوید


آورید اقرار بر هستی او

نیست گردید و بود هستی بدو


هرکه نیکی کرد نیکی دید باز

خرم انکو راه نیکی دید باز


جملگی گفتند اقرار آوریم

هرچه گوئی ما ز پیمان نگذریم


لیک ما را هست از تو یک سئوال

آن جواب ما بکو از حسب حال


گر جواب ما بگوئی یک بیک

آوریم اقرار ما بی هیچ شک


گر جواب ما بگوئی آگهی

آن زمان تو عیسی روح اللّهی


گفت عیسی آنگهی آن قوم را

چه سوالست اندرین قوم شما


بود دانشمند مردی زان میان

بس بزرگ و خرده بین و خرده دان


صاحب تفسیر و اسرار و قلم

در میان قوم گشته چون علم


سالها تحصیل حکمت کرده بود

نه چو ایشان راه حق گم کرده بود


بود نام او سبیحون باحیا

بود او مرقوم خود را پیشوا


راز عیسی او یقین دانسته بود

گفت عیسی را بجان ودل شنود


خلق گفتند آن زمان در گفت و گو

هرچه میگوید جواب آن بگو


پیش عیسی آمد و کردش سلام

کرد روح اللّه ز جای خود مقام


عزّت آن مرد آورد او بجای

نزد خود بنشاندش آنگه او زپای


پرسشی با یکدیگر کردند خوش

دید عیسی جسم و جانی ماه وش


بود مردی پر ز علم آراسته

از سر دنیا بکل برخاسته


دید مردی خوش سؤال و خوش جواب

ره رو روشن دل و حاضر جواب


گفت ای مرد خدای راز بین

جمله اسرار کلی باز بین


گر سؤالی داری از من باز گوی

آنچه میدانی ز من پرس و مجوی


کرد عیسی او سؤال اولین

گفت ای روح خدا و راه بین


باز ده ما را جوابی از خرد

تا خداوندجهان فرد احد


آسمان را از چه پیدا کرده است

از چه این صورت هویدا کرده است


آسمان از چیست این اشجار چیست

بود ناپیدا و این پیدا ز چیست


روشنم گردان و با من باز گوی

در معنی برفشان وراز گوی


گفت عیسی کین معانی گوش کن

جان خود از شوق آن مدهوش کن
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
  • [b]اشترنامه
  • جواب عیسی علیه السلام سبیحون را

از یقینت این سخن را گوش دار
بشنو این اسرار و صنع کردگار

اول بنیاد بر ذات خدای
پادشاه راز دان و رهنمای

جوهی از نور خود پیدا بکرد
بس دلی کز شوق خود شیدا بکرد

حکم کرد از نیک و بد آنجایگاه
تا شود پیدا بخود آن جایگاه

این جهان و آن جهان چون آفرید
راز خود برجان ما کرد او پدید

از جلال خود نظر بروی فکند
آتشی از شوق خود در وی فکند

جوهری بد از لطافت روشنی
ذات خود پیدادر آن بد بی منی

اول و آخر درو پیدا شده
عاشق از معشوق دل شیدا شده

هرچه بود و هرچه خواهد بود نیز
اندران کلی نمود او جمله چیز

چاره نور تجلّی در رسید
خویشتن در خویشتن کلی بدید

در طلب آمد پس آنگه جوش کرد
جرعه از جام جلالش نوش کرد

در طلب برخود بگشت او هفت بار
هفت پرگار فلک شد آشکار

عکس نور آنجایگه آمد پدید
راه بگرفت و درو شد ناپدید

آسمان از آن دو جوهر کرده شد
نور عزّت از یقین چون پرده شد

گشته پیدا از کف او این زمین
تاشود پیدا مکان اندر مکین

همچنان در جلوه بود آن نور پاک
پس نظر افکند از بالا بخاک

هر دویکی گشت از روی شناخت
آن ازین و این از آن سوی تو تاخت

لیک این رازیست گفتم با تو باز
لیک با ایشان نشاید گفت راز

ذرّه از نور او شد آفتاب
از بخارات زمین تر شد سحاب

نور پیدا گشت و شد ظلمت نهان
کرد پیدا نور در روی جهان

روی عالم را همه انوار داد
بعد از آن ترکیب پنج وچار داد

روز نورست و بظلمت شب بساخت
نور و ظلمت را ز بعد سوز ساخت

اصل و فرعی در میان آمد پدید
تا همه روی جهان آمد پدید

خاک و آتش سخت در پیوست کرد
تا از آن روی زمین را سخت کرد

کوه شد پیدا ز بهر ساکنی
تا شودآنجا مقام ایمنی

آفتاب از وی قمر بستد روش
یافته در دور گردون پرورش

روحها از ذات خود پیدا نمود
پس تمامت نقش آن اشیا نمود

کرد از روی قمر پیدا نجوم
تا ازین پیدا شود راز علوم

از چراغ صد هزاران شمع را
باز افروزد یکی در جمع را

اینهمه از نور شمس آمد پدید
بعد از آن این شمّ و لمس آمد پدید

سفل را نفس عناصر ساخت او
انگهی باران ز عنصر ساخت او

ذات حق زینها منزّه آمدست
این کسی داند که آگه آمدست

راز حق پیدا بکردست این صفات
انبیا کردند شرح و وصف ذات

ذات حق این جملگی تقریر کرد
علو و سفل آنجای در تحریر کرد

ذات حق در جزو و کل مستغرقست
گر ببینی ور نبینی خودحقست

انبیا را کرد پیدا هم زخود
بعد از آن بخشید کل را هم ز خود

علو روحانی و ظلمت سفل بود
نیست درهستی خود پیدا نمود

صد هزار و بعد از آن بیست و چهار
انبیا از نور خود کرد آشکار

عالم جانست علو این را بدان
عالم سفلست جسم ناتوان

ماه و شمس و روز و شب با یکدگر
ساخت ترکیبی چنین پیروز گر

شش جهت در سفل آمد راستی
تا شود پیدا در آنجا خواستی

پنج حس در شش جهت سالار کرد
هفت را با هشتمین دوّار کرد

مختلف کردش تمامت جزو جزو
تا شود پیدا بکلی عضو عضو

پس عناصر رادرآمیزش نشاند
هر یک از راه دگرشان سیر راند

ضد یکدیگر نهاد این هر چهار
تا شود اسرار ایشان آشکار

موضع هر یک بکلی راست کرد
تا همه کار جهان را راست کرد

موضع آتش بسوی شرق بود
گرچه در هر جای همچون برق بود

موضع باد از غرور است این بدان
موضع آب از جنوب آمد روان

خاک بد مغز همه اسرارها
گشته پیدا اندرو انوارها

این همه بر عقل آرایش بکرد
بعد از آن در زیر پالایش بکرد

هفت دریا را بصنع خویشتن
زیر خاک آورد پیدا ما و من

آسمان در گرد ما آمد زشوق
این عجایب بشنو از اصحاب ذوق

گرچه اندر ذوق و شوقند و شتاب
کوکبان چرخ و نور آفتاب

چون نظر بر خاک دارند این همه
بلک نور پاک دارند این همه

اصل کار خاکست در اسرار حق
میشود آنجا همه انوار حق

بعد از آن چون خویشتن افکنده دید
از میان جمله خود را زنده دید

چون نظرگاه خداوند آمد این
نام آن شد آسمان، این شد زمین

ذات بیرون درون بگرفته است
بر سر هر کس قضائی رفته است

عقل پیدا کرده است از صنع خود
تا شود پیدادر آنجا نیک و بد

عقل پیدا کرده تا شد رهنمون
هر یک از لونی دگر آید برون

چون بگشتند جملگی در گردخاک
کرد پیدا جسم ما از آب پاک

آتش آنگه رازدان باد شد
هر دو را کار از دگر آباد شد

آب همچون آینه روشن نمود
خاک را این هر سه آنگه تن نمود

جان ز ذات آمد بره سوی صفات
جسم ازو دریافت ناگه این حیات

جمله را با یکدگر ترکیب کرد
آنگهی با یکدگر ترتیب کرد

عقل با تن پرورش آغاز کرد
راه اول را بآخر ساز کرد

جمله ذرّات گشته متّصل
فاعل افلاک بر این مشتعل

این رموز ما ز جائی آمدست
کاندرآنجا عقل رهبر گم شدست

چون نظر با یکدیگر پیوند شد
راه پیدا گشت و کل در بند شد

جزو خود کل دید در ره گم شده
بود چون یک قطره در قلزم شده

پس سؤال دیگر از وی خواست کرد
گفت حق بود این و حق این راست کرد

چون همه او بود یکسر جزو و کل
از چه پیدا گشت زینسان عزّ و ذل

نیک و بد از چه پدید آمد زوی
چون همه گفت و شنید آمد زوی

چون همه او بود برگو این سخن
تا شود پیدا مرا راز کهن

این یکی ره بین وان اعمی شده
این یکی نادان و آن دانا شده

این یکی در عزّ و قربت آمده
آن یکی در رنج و محنت آمده

این یکی مال فراوان یافته
آن یکی یک لقمه نان یافته

این یکی بیچاره و حیران شده
آن یکی در ناز خود پنهان شده

این یکی جویای اسرار آمده
آن یکی در عین پندار آمده

این یکی فارغ نشسته از همه
آن یکی در بسته برروی همه

این جسد را در حسد آورده است
آن یکی رو در احد آورده است

این یکی عمر از خوشی و کام دل
برده بر سر یافته آرام دل

آن یکی در خون دل جان رفته کل
اوفتاده در بلا ورنج و ذل

این یکی در گنج و آن یک در زحیر
این یکی در ناز و آن یک در نفیر

این یکی مؤمن شده آن کافری
این تحیر را نه پائی نه سری

این یکی در قتل و خون آورده رو
عالمی از وی شده در گفتگو

آن یکی در راه جسم و بغض و آز
آمده در راه حق درمانده باز

این یکی مردار خواری همچو سگ
میدود از بهر مرداری بتک

آن یکی از بهر آزار کسان
روی را در جنگ کرده چون خسان

این یکی بر خلق و بر عزّت شده
با همه ذرّات در صحبت شده

آن یکی از بهر ظلم و جور خلق
میکند خواری نداند غور خلق

این یکی دانسته، آن نادان شده
ازچه باشد جملگی تاوان شده

گفت عیسی این همه از اصل کار
در قلم آمد ز حکم کردگار

چون قلم با لوح شد آنجا پدید
هرچه او میخواست شد زانجا پدید

نیک و بد برخاست یکسر از قلم
تا بود اسرار از سرّ عدم

بر سر هر یک قضائی رفته است
برتن هر یک جفائی رفته است

هر یکی را آنچه او بایست داد
هر یکی را راه دیگرسان نهاد

هر یکی را قسمتی تقدیر کرد
هر یکی را قربتی تدبیر کرد

تا شود پیدا ز عزّ و ذل جهان
سرّ او در غیب شد آنجا عیان

گرنداد اینجا درآنجا آن دهد
بلکه آنجا بیش صد چندان دهد

محنت دولت ازینجا میرود
چون ببینی کار آنجا میرود

پادشاه کردگار بحر و بر
کرده هر یک را بنوکاری دگر

هرکه نقد آن جهان حاضر کند
خویش را در قرب حق واصل کند

شکرکن اینجا اگر چیزت نماند
زآنکه آنجا نقدهای تو بماند

هرچه آنجا باشد آن آنت بود
بهتر از جانان کجا جانت بود

حکم کرد او از ازل هرچه که هست
تا شود پیدا بجمله پای بست

هیچ کس از راز خود پی گم نکرد
لیک این صورت درآنجا گم بکرد

اوست اصل و مال دنیا هیچ دان
مال دنیا نقش پیچا پیچ دان

آنکه بیشک خواری آنجا بدید
محنت و خواری حق آنجا بدید

ای بسا شادی که آنجا بیند او
در مقام مملکت بنشیند او

گر بصورت مر ترا رنجی نمود
در صفت بیننده را گنجی نمود

نامرادی و مرادی این جهان
تا بجنبی بگذرد در یک زمان

گر تو زینجا رنج و محنت میبری
رنج و محنت سوی دولت میبری

گر ترا سنگی زند معشوق مست
به که از غیری گهر آری بدست

گر ترا گوید که جان درباز خیز
جان خود را در ره او پاک ریز

گر ترا صد وعدهٔ خوش میدهند
این نشان زان سوی آتش میدهند

گر ترا دنیا نباشد گو مباش
ور ترا عقبی نباشد کو مباش

چون ترا معشوق باشد به بود
روی معشوق از دوعالم به بود

اوست اصل کار و باقی محنت است
اوست مقصود و دگر ها زحمت است

چون ز فعل و قول خود آگه شود
ترک کلی گوید و باره شود

در مقام عشق صادق آید او
در فنای عشق لایق آید او

راه کل گیرد پس آنگه گم شود
چون یکی قطره که با قلزم شود

لیک این راه کسی باشد که او
در میان ما بود بی گفت و گو

لیک این راه کسی باشد یقین
کاخر و اول بود او راه بین

جمله را یک داند و یک بیند او
یک زمان در عشق خود ننشیند او

باشد اندر کل اشیا کاردان
تا بیابد جان جان اندر نهان

در بلای عشق او آرد قدم
بگذرد از کفر و از اسلام هم

ای محقق این سخن زان تو است
زنده دل هستی و این جان تو است

ای محقق این دل از جان و جهان
محو گردان آشکارا و نهان

ای محقق بگذر از بود و وجود
زانکه پیدا راه او پنهان نمود

چون شوی پنهان ترا پیدا کند
گر بوی پیداترا رسوا کند

هم تو نیکی کردهٔ با سرکسی
هم عوض نیکی بیابی تو بسی

جهد کن تا نیک باشی در زمان
جان خود از حرص دنیا وارهان

جهد کن تا خود ترا نیکی بود
تاترا آنجایگه نیکی بود

زانکه راه نیکی آمد بر خلاص
مرد از نیکی همی یابد خلاص

نیک بین هر چیز کو آورده است
او ز نیکی جمله پیدا کرده است

نیست بر تر از مقام خاص و عام
از مقام نیستی برتر مقام

بود با نابود خود پیوند کن
نه در آنجا خویشتن در بند کن

چون در آخر راه بر حق آمدست
عاقبت جان راه بین حق شدست

جملگی ره درویست ای بیخبر
باز کن زین خفتگی در دل نظر

این براه دل توانی یافتن
نه براه آب و گل بشتافتن

این سخن با غیر صورت بین بود
راز این با مرد معنی بین بود

عقل این تقریرها کی ره برد
این سخن را عشق بر حق بشنود

صورت از عقلست و جان عشق دان
عشق آمد در نشان او بی نشان

عاقبت اندیش و آنگه شو فنا
تا رسی آنگاه در عین بقا

در دم آخر بدانی این سخن
اندرین گفتارها سستی مکن

اول وآخر در آنجا میطلب
راه عزّت را تو یکتا میطلب

هرکه این دانست مرد کار شد
ازکمال عشق برخوردار شد

این رموز لامکانی فهم کن
تا منت اینجا بگویم یک سخن

بی نشان شو تا نشان آید پدید
هر که او شد بی نشان از غم رهید

اصل اینست در جهان جان ستان
چون فنا گردی بیابی جان جان

کار دنیا پر ز درد و حسرتست
پر زمکر و پر ز فکر و حیرتست

کار دنیا پر ز آزست ونیاز
ترک گیرش تا رهی از حرص باز

این جهان چون آتشی افروختست
هر زمان خلقی بنوعی سوختست

کار دنیا چیست بیکاری همه
چیست بیکاری گرفتاری همه

این جهان کلی سرآید عاقبت
باز دان گر مرد راهی عاقبت

هرکه او در عاقبت اندیشه کرد
راه بینی از خدا او پیشه کرد

جهد کن تا عاقبت آید پدید
راز اودر عاقبت آید پدید

جان و دل در عاقبت مقصود یافت
بعد از آن او عاقبت معبود یافت

جهد کن تا نیک و بد بینی از او
تا در آخر عاقبت بینی ازو

هرکه اودر عاقبت کل بازگشت
ازجهان جان ستان بیزار گشت

در ازل بنوشت هم خود باز خواند
هم بگفت او جمله هم خود باز خواند

چون عزازیل عاقبت اندر نیافت
جان ودل از حسرت تن برشکافت

عاقبت درباخت آن نا استوار
عاقبت در حسرت آمد پایدار

گفت اکنون چون همه زو رفته است
جملهٔ ذرّات بر او رفته است

چون همه او بینم از نیک و ز بد
پس چرا تاوان نهاده بر خرد

راست گفتی هرچه گفتی از خدا
لیک این راز دگر را رهنما

مرگ حقست و قیامت هم حق است
این یقین است از خدا و مطلقست

بعد ازین این جان چو بیرون شد زجسم
تا کجا خواهد شدن بیرون باسم

جای جان آخر کجا خواهد بدن
اولین دید از کجاخواهد بدن

گفت عیسی هر نشیبی را فراز
هرکژی را راستی آید بساز

روز را ظلمت ز پی آید پدید
هستی اندر نیستی شد ناپدید

از پی این زندگی مرگ آمدست
همچو ما را جملگی برگ آمدست

این جهان همچون رباطی دان دو در
زین درآی و زان دگر بر شود گر

عقل اینجا با وجودت آشناست
گرچه راه حق بکل بی منتهاست

عاقبت دانست کو خواهد شدن
جاودان آنجایگه خواهد شدن

عاقبت کرد اختیار آنجایگاه
دیده دیده دید کار آنجایگاه

حکم تو این بود کو آنجا شود
روح پاکش باز بیهمتا شود

روح را درعاقبت آنجا رهست
تا نه پنداری که راهی کوتهست

چون در آنجا روح ره آهنگ کرد
بعد از آن آن جایگه آهنگ کرد

عاقبت از دوست چون آید ندا
جان کنند آنجا که میشاید فدا

رازبین گردد ز دنیا بگذرد
بعداز آن در سوی عقبی بنگرد

چون قدم بیرون نهد زین خاک تنگ
بگذرد از کل نام و جزو ننگ

زین جهان جز محنت و خواری ندید
ازوجود خویش جز زاری ندید

زین جهان حاصل نباشد جز زحیر
آن جهان بینی همه بدر منیر

چون مقام خویش بیند در فنا
آن فنا باشد بکل عین بقا

درد نبود اندر انجا رنج هم
هیچ نبود اندر انجا جز عدم

خواری و محنت نباشد جز فنا
هر زمانی روشنی باشد صفا

اندر آن عالم نباشد جز که نور
دایماً یک دم نه بینی جز حضور

اندران عالم بقا اندر بقاست
گرچه آن عین بقا کلی فناست

هر چه بینی جز یکی نبود ز کل
هیچ نبود اندر آنجا عین ذل

آن مقام عاشقانست ای پسر
آسیا برنه که آبت شد بسر

زان عدم گر خود نشانی باشدت
هر زمانی لامکانی باشدت

زان عدم گر با تو اینجا دم زنم
هر دوعالم بیشکی بر هم زنم

زان عدم هرگز نشد آگاه تن
کار جانست این که داند خویشتن

زان عدم بسیار گفتند در زمین
این نداند جز که مرد راه بین

چون قدم بیرون نهادی زین جهان
راه آنجا روشنت گردد عیان

پرتوی از نور باشد همرهت
تا کند ز انحضرت کل آگهت

هرچه بینی جز خیالی نبودت
هرچه گوئی جز محالی نبودت

آن عدم روشن ترست ازجسم و جان
آن عدم دارد نشان بی نشان

چون برفتی هیچ منگر سوی ره
تانباشد دیدنت عین گنه

ای بسا کس کو درین ره باز ماند
دیدها کلی ازین ره باز ماند

هر که اینجا باشد اندر عزّ و ناز
اندر آنجا اوفتد او درگداز

ای بسا کس کاندرینجا شد اسیر
ان هذا دیده شیی عسیر

هرکه اینجا خواری و محنت کشید
روح و راحت اندر آنجا او بدید

هرکه او اینجا بچیزی باز ماند
تو یقین میدان که بی اعزاز ماند

هرکه اینجا در طلب نشتافت او
اندر آنجا همچو یخ بگداخت او

هرکه اینجا حق نه بیند دم بدم
حق نه بیند در وجود و در عدم

هر که اینجا چشم دیده باز دید
هیچ غیری را در آنجا او ندید

او سبق برد از میان و وارهید
بعد از آن پیدا شدش هل من مزید

هر که او بر حال خود دیدار کرد
هر زمانی جان ودل افکار کرد

هرکه او ره پیش شد بر یک صفت
بگذرد از عقل و جان و معرفت

هر که آنجا عشق رویش وانمود
گوئیا در اول و آخر نبود

هر که اینجا محو گردد در عقول
بگذرد از گفتگوی بوالفضول

هر که اینجا تخم افشاند بخاک
بر دهد آنجا حقیقت روح پاک

تخم معنی تو بیفشان و برو
آنگهی آنجایگه بر میدرو

تخم معنی هر که افشاند بدل
بهره یابد از یقین بی آب و گل

تخم اگر در شوره کاری ندروی
تا سخن هرگز نگوئی نشنوی

کشت زارتست عالم جملگی
هم ز بهر تست عالم جملگی

تخم اینجا بهر تو برکشتهاند
راه بینان اندرین ره گشتهاند

بر تمامت داده است آنجایگاه
میکنی او را بنادانی تباه

تخم معنی بی شمارست ره ببین
بر ببر زینجا چو هستی راه بین

تخم بنشاندی که نوروزت نبود
جز دو چشم راه بین کورت نبود

این جهان و آن جهان هر دو یکیست
لیک اعداد از حسابش اندکیست

هر که این اندک حسابی آورد
در یکی معنی کتابی آورد

این حسابی از عدد مشکل ترست
ورنه مقصود تو زان حاصل ترست

گر فرومانی درین ره بی حساب
ترسم آنجا گه شود طولی کباب

صد هزاران بر یکی گیر و برو
از یکی پیداست اینها نو بنو

از یکی دو میشود تنها پدید
وزدو میگردد سه هم پیدا بدید

وز سر میگردد چهارم آشکار
پنج آنگه میشود باز از چهار

تا صد و سیصد هزاران یاد کن
آن عددها جملگی بر باد کن

چون برون آری تو از اول یکیست
میندانم تا کرا آنجا شکیست

چون یکی گردی یکی بینی همه
چون همه یکست یک بینی همه

این الف اول یکی باشد ز اصل
بعد ازآن پیدا کند اعداد وصل

چون شود کژ دال گردد درحساب
دال همچون راست گردد درحجاب

چون خمی بر خویشتن آرد دگر
را شود این جایگه ای بی خبر

چون الف از راست خم گردد چونی
هر دو سر کژ گردد آنگه هست بی

چون الف نعلی شود نونی بود
این سخن مرد خدا بین بشنود

جمله چون از اصل یکی باشدت
لیک هر نوعی همان بنمایدت

صدهزاران قطره یک باران بود
چون ز باران بگذرد عمّان بود

لیک این نقش از تو پی گم میکند
مر ترا بر هر صفت گم میکند

چون تو عورت بین شدی در اصل کار
چون یکی بینی عددها در شمار

هر که بینی یک صفت دارد چو تو
لیک ره گم میکند آنجا ز تو

هر که بینیشان دو دست و هم دو پاست
چشم دارد صورتش همچون شماست

آنچه تو داری در ایشان هست هم
لیک از روی معانی هست کم

عقل رنگ آمیز آمد بر خلاف
این سخن بشنو نه از روی گزاف

عقل اندر گفت و گوی عالمست
ورنه چون تو بنگری کل آدمست

از تفاوت آدمی حیران شود
چون عددها دید سرگردان شود

هر دم از راه دگر آید برون
کی برد راز معانی در درون

گر درونت با برون یکسان شود
این عددها جملگی یکسان شود

گر درونت گردد از صورت بری
اندرین معنی که گفتم ره بری

گر درونت همچو دل صافی بود
در عقول خویش کم لافی بود

این ره آنگه گرددت روشن چو نور
کز وجود خویشتن یابی حضور

این صور چون مختلف آید بکار
باز میماند ز فعل روزگار

چون تو راه خویشتن گم میکنی
صورت آهنگ مردم میکنی

این همه صورت یکی آمد بدید
لیک از صورت شکی آمد پدید

هرچه میبیند زرنگی دیگرست
هرچه مییابد ز سنگی دیگرست

هرچه میگوید از آن نه آن بود
هرچه میجوید از آن نه آن بود

هرچه آرد در ضمیر خویشتن
عاقبت گردد اسیر خویشتن

چون خلاف صورتی هم صورتی
زین همه دارم ترا معذورتی

ای دریغا رنج تو ضایع بماند
دفتر عشق این دلت یکدم نخواند

آب هر ساعت زرنگی دیگرست
بر سر هر شاخ ننگی دیگرست

آفتاب از گردش خود جای جای
میکند هر لحظه رنگی جانفزای

گاه رعد و گاه ابرو گاه میغ
گاه برق تیزرو بگشاده تیغ

این همه بر عکس کشته مختلف
همچو وصف راستی دال والف

هست این صورت فرومانده بخود
گاه در نیکی و گاهی مانده بد

چیست این صورت عجایب در عجب
گاه مکر و گاه زرق و گه تعب

چون تواند صورتی در مانده باز
کی شود بروی درتوحید باز

هست این صورت گرفتار نفس
کی بیابد در معانی دسترس

بازمانده از حقیقتهای خویش
تا که آرد لقمه دیگر به پیش

روز و شب در خوردن و در بردنست
خویش را در هر مجازی بردنست

گر کنم معنی این اسرار فاش
گر تو مرد راه بینی گل بپاش

صورت تو معنی جان گم بکرد
در خلاف این بسی اندیشه کرد

چون محمد صورت جان یک صفت
گرددآنگاهی برون از معرفت

دید اول دید آخر جمله خود
او خدا بود و خدا او در احد

جمله را در خویشتن یکسان بدید
نه چو تو صورت بد او هرسان بدید

از کمال عقل تقدیری نهاد
وز کمال جان رهی بر دل گشاد

هیچ غیری پیش او سر بر نزد
تا علم بر کاینات او بر بزد

چون یقین دانست صورت هیچ بود
درگذشت از وی که ره پر پیچ بود

چون یقین دانست صورت بر فنا
در فنای کل رسید اندر بقا

جمله اندر خویشتن یکسان بدید
نه چو تو صورت بهر دستان بدید

جان خود در راه حق کرد او نثار
سید و صدر رسل در هر دیار

خویش را کل دید گرچه بود کل
لیک از دست صور او دید ذل

عاقبت چون راه جانان خواست کرد
روی عالم از شریعت راست کرد

چون بدانست او رموز جملگی
پس از آنست او رموز جملگی

راه فقر انبیا کلی بدید
لیک راه خویش را بر کل گزید

راه و ترتیبی دگر بنیاد کرد
تا همه روی جهان آباد کرد

چون بدانست او که اصلی نیست جزو
هیچ ترتیبی ندید از جسم و عضو

راه خود بر فقر کرد او اختیار
کس ندید این سر که کرد او اعتبار

راه خود بر جاده کل زان نهاد
تا کسی دیگر رهی نتوان نهاد

راه خود را برتر از راه کسان
کرد ترتیبی حقیقت در عیان

شرع راه مصطفی آمد یقین
کس نبد ماننده او راه بین

آنچنان این شرع را کلی نهاد
تا شود پیدا بکلی هر نهاد

آنچنان کو دید راه حق ز حق
کس نداند راه او جز مرد حق

حق اگر حق بین شناسد آن اوست
جملگی حق دفتر دیوان اوست

اوست حق بین و دگر ره بین بدند
هر کسی بر کسوتی آئین بدند

لیک او این راه کلی باز یافت
او ز حق این رتبت و اعزاز یافت

اوست حق گر حق شوی دریابی این
ازگمان آئی برون سوی یقین

این رهی بر شرع اوآسان نهاد
او در معنی بکلی برگشاد

هرچه بودش او بکلی فاش کرد
لیک پنهان نقش او نقّاش کرد

هرکه اندر راه حق حق باز دید
خویش را اندر میان ناز دید

راه راه اوست گر تو عاشقی
در کمال راه او گر لایقی

راه او جوی و هوای او طلب
رتبت او و بقای او طلب

راه راه اوست دیگر راه نیست
لیک جان تو زره آگاه نیست

تاترا نوری کند همراه را
بدرقه باشد ترا در راه را

تا زخوف جاودان ایمن شوی
این سخن باید که ازجان بشنوی

گر نه او باشد شفاعت خواه تو
کی شود نور یقین همراه تو

اوست سلطان وهمه درویش او
جمله چون خوانی نهاده پیش او

گرنه او بودی که بودی راه بر
راه بودی دایماً پر از خطر

راه دین اواز خرابی پاک کرد
جمله کژ بینان درین ره خاک کرد

نور پاک اوست همراه همه
اوست کرده دل یقین گاه همه

چون وجود جملگی بیهوش یافت
از شراب صرف وحدت نوش یافت

آنچه آورد و بدادش کردگار
سر او با جملگی کرد آشکار

هر کسی فهمی د گر کردند از آن
لاجرم شد مختلف شرح و بیان

شرح او هرگز نداند خویش بین
شرح او در یافت مرد پیش بین

شرح او نه لایق هر ناکس است
کلکم فی ذاته حمقی بس است

شرح او بسیار کردند و بیان
شرح او آمد ز قران پس بخوان

چون محمد شرح حق بسیار گفت
هرچه بود از شرح شوق یار گفت

شرح او در شرح باشد بی خلاف
هرچه نه این باشد آن باشد گزاف

او ز نور و نور او نور حقست
هیچکس این سر نبیند مطلق است

شرح آن موسی چو در تورات دید
راه خود از شرح و وصفش باز دید

شرح او داود خواند اندر زبور
تا ره او جمله یکسر گشت نور

شرح او عیسی چو در انجیل یافت
لاجرم بر دانشش تعلیل یافت

شرح او جز حق نداند هیچ کس
شرح او داند یکی اللّه و بس

هرکه او را روی بنمود آن شروح
یافت او نور ذوی آلاف روح

اندرین ره جملگی چون حق بدید
حق بدید و حق بگفت و حق شنید

چون برفت از صورت حسّی برون
خود یکی دید او برون را با درون

جمله حق شد جمله حق گشت آن زمان
این نه راه صورتست اندر بیان

مرتضی را گفته بد او را ز خویش
تا بداند او از آن کل راز خویش

مرتضی دانسته بد اسرار او
مرتضی دانسته بد گفتار او

مرتضی او را بجان دلدار شد
لحمک لحمی از آن در کار شد

مصطفی و مرتضی هردو یکیست
من ندانم تا کرا اینجا شکیست

مرتضی اسرار احمد کل بیافت
گرچه در آخر از انسان ذل بیافت

مرتضی با او و او با مرتضی
یک نفس از هم نگشتندی جدا

مرتضی اورا بجان تصدیق کرد
جان خود در ورطه تحقیق کرد

مرتضی اسرار احمد در نهان
گفت با چاه آن حقیقت در نهان

مرتضی بیشک خدا را یافته
نه چو مادر شوق دنیا تافته

مرتضی اسرار سبحانی شده
آنگهی انوار ربّانی شده

گفت لو کشف الغطا او از یقین
مرتضی بود اندرین ره راه بین

مرتضی هر مشکلی را حل بکرد
مرتضی از بهر حق گردش نبرد

او همه شرح ره تحقیق کرد
تا جهانی در جهان توفیق کرد

گرنه او بودی نبودی نور حق
گرنه او بودی که بردی این سبق

گرنه او بودی نبودی مهر و ماه
راه و شروع مصطفی پشت و پناه

گر نه او بودی مصاف و جنگ را
بهر غیرت را و نام وننگ را

گر نه او بودی سخاوت را نشان
کی بدی در روی عالم مهرشان

گرنه او بودی به بخشش بحر جود
خود نبودی بخششی اندر وجود

بخشش و گفتار حیدر راست شد
تا همه روی زمین ز وراست شد

چون محمد رفت از این جای خراب
دید حیدر یک شبی او را بخواب

پیش او رفتی و کردی دست بوس
روی یک دیگر بدادندی ببوس

روی یکدیگر بدیدندی بخواب
خواب ایشان هست بیداری ناب

خواب و بیداریشان هر دو یکیست
خواب صورت بین همیشه در شکی است

مصطفی گفتا علی را آن زمان
ای مرا نور دل و دریای جان

ای من از تو تو ز من در کل حال
ای مرا کلی مراد لایزال

ای مرا سر دفتر جود و کرم
از تو دریای یقین بی بیش و کم

ای یکی بین ازل اندرابد
مثل تو هرگز نباشد تا ابد

چشم دوران همچو ما دیگر ندید
آنچه ما دیدیم از دریای دید

راز حق من دیده وتو دیدهٔباز
آنچه من دیدم تو کلی دیده باز

هرچه ما دیدیم کس آن را ندید
آنچه ما دیدیم از دریای دید

آنچه ما دیدیم از دریای کل
بس کسان آوردهاند از عین ذل

این از آنسان راه هر دو دیدهایم
نه ز گفت دیگران بشنیدهایم

یا علی درنه قدم در معنیت
بگذر از صورت نگر در معنیت

یا علی یاری کن و بشتاب زود
تادگر با هم رسیم از بود بود

جملهایاران ما را کن خبر
تا بیابند این معانی سر بسر

دید راه کل تو با ایشان بگو
چارهٔ درد دل ایشان بجوی

با ابوبکر و عمر آن راز کن
دیدهٔ ایشان بکلی باز کن

تا ز صورت سوی معنی دل نهند
آنگهی از بند صورت وارهند

هست این ره پر ز درد و پر ز رنج
رنج بگذاری در آیی سوی گنج

این جهان را ترک گیری درخوری
تا برون آئی ز نیکی و بدی

تا یکی گردیم جمله سر بسر
آنگهی نبود میان نقش بشر

تا یکی گردیم و گردید آشنا
وارهید از این بلا و این عنا

هست دنیامر شما را کرده بند
بند بردارید از خود بند بند

چند مانید اندرین صورت اسیر
چند باشید اندرین حبس و زحیر

چند در صورت شوید از هر صفت
معرفت آنجاست آنجا معرفت

معرفت را زین جهان حاصل کنید
خویشتن در آن جهان واصل کنید

آن جهان جاودانست از یقین
جمله زین راهید هریک راه بین

صورت خود در میان آرید کل
وارهید و بگذرید از عین ذل

این جهان را کل فرا خواهید دهید
منت حق در میان جان نهید

سوی ما آئید و با ما بنگرید
زود از این منزل بکلی بگذرید

این جهان را ترک گیرید یک سره
پس برون آئید از آن سوی دره

تا درین صورت نه بینی روی جان
بر کنارید از صفای صوفیان

روز دیگر حیدر کرّار باز
گفت با یاران خود آن جمله راز

گفت بوبکر نقی با من بگوی
چارهٔ درد مرا تو باز جوی

مصطفی بد کلی از حق راز دار
این سخن بشنو تو با من رازدار

هر چه از حق آمدی در سوی وی
فاش کردی در میان گفت وی

هر چه آن از حق یقین آمد بگفت
در معنی جملگی یکسر بسفت

رهبر او بودست ما را در جهان
او نهاده سر کلی در میان

او سراسر گفت هرچه راز بود
جمله یاران را تمامت وانمود

چون محمد رفت از صورت برون
جان ما افتاد در دریای خون

تو گرفتی عزلت از ما جملگی
ما فرو مردیم اینجا جملگی

گفت بوبکر نقی با مرتضی
کای محمد را تو یاری با وفا

ای محمد را تو یار جان شده
بر تو از سیدرهی با جان شده

رازدار مصطفی هر جایگاه
بودهٔ پیوسته تو نزدیک شاه

تو ز راز او بگیتی راز دان
راز او اکنون تو مارا بازدان

چون ندانستی تو کی داند کسی
رنج باید برد بی درمان بسی

چون نمیدانم چه گویم مرترا
تا یکی گردد ترا رای دوتا

روز و شب هم صحبت او بودهای
روز و شب در صحبتش آسودهای

مصطفی بد حق و حق بد مصطفی
زان مصفا بود گشته با صفا

ذات او با حق یکی بد در صفت
پربد از ادراک و علم و معرفت

ذات او حق بود اندر هر صفات
صورتش اندر صفت گشته بذات

صورت و معنی او یک بود یک
او خدابود و خدا بی هیچ شک

گفت درخواب این سخن با من براز
من بخواهم گفت این اسرار باز

گر بدانی پیش کس هرگز مگو
تا نباشد در میانه گفت و گو

چون بدانی هیچ نادانی مکن
تا توانی هرچه بتوانی مکن

راز پیغمبر توراز دوست دان
مغز دیگرهاست باقی پوست دان

گر تو این اسرار داری در نهان
روی بنماید حقیقت جاودان

گر تو این اسرار داری راهبر
بعد از آن در قرب جانت راه بر

همچو نابینای مادرزاد را
کو شود روشن بامر پادشاه

چشم بردارد دگر بینا شود
بار دیگر راز را گویا شود

تا نگردد چشم دل بینای راه
کی توانی کرد در رویش نگاه

چون بدانی راز تو جانان شوی
آنگه این دانی که کلی جان شوی

راز حق هرگز نداند این سخن
جز کسی کو یافت این سرّ کهن

سر حق هم حق بداند در جهان
سر حق حق بین نداند در عیان

تانگردی تو ز صورت بی نشان
کی توانی کرد این ره با بیان

راز را دریاب آنگه باز شو
از مقام زاغ تو شهباز شو

راز را دریاب آنگه باز بین
آنچه گم کردی هم اکنون باز بین

راز حق دریاب و سر از من متاب
راز حق، بیخویشتن از من بیاب

راز خودآنجا تمامت باز جوی
آنچه دریابی بخود آن بازگوی

تا ترا آئینه آید در نظر
آنگهی سیبی نهی در رهگذر

سیب در آئینهها پیدا شود
همچو جان و جسم ودل یکتا شود

چون در این و آن شود پیدا هم اوست
هر دو یک سیب است بی شک مغز و پوست

آینه با سیب یک بینی همه
نیست جز دیدار یک بینی همه

این جهان و آن جهان دو آینه است
لیک یک بین داند آن دو آینه است

چون تو آئینه یقین بشناختی
خویشتن را سوی حق انداختی

گرنه ائینه ترا حاصل شود
کی دل تو اندر آن واصل شود

هست این آئینه دایم حق نما
بلکه آن آئینه حق شد رهنما

چون تو عکس آئینه بینی همه
کی ترا پیدا شود این زمزمه

چون تو در آئینه هرگز ننگری
از همه کون و مکانی برتری

چون همه آئینه هستی در میان
جان تو گردد بکلی جان جان

چون تو آئینه بکلی بشکنی
پنج وسواس طبیعت بر کنی

خانه را خالی کنی از مکر دیو
محو گردانی همه بی مکر و ریو

پس جهان جاودان بنمایدت
آنگهی در هیچ جا نگذاردت

کل یکی بینی تو محو اندر احد
اندر آنجانیست اعداد عدد

آنگهی روی معانی کل شود
هرچه بودت باصفای دل شود

چون یکی اندر یکی مقصود ماست
هم یکی اندر یکی معبود ماست

این یکی اندر یکی یکی بود
این سخن جز مرد معنی نشنود

جمله را یک دید و از یک بازگفت
گوهر اسرار معنی باز سفت

جمله ذرّات از خود یکرهست
هر کسی بر وصف خود زان آگه است

آنچه میباید نمیداند کسی
این سخن را چون بداند هر کسی

ای ترا نادیده دیده همچو تو
نی دگر هرگز شنیده همچو تو

ای چو دیده تو ترا دیده ندید
از تو پیدا گشته کلی دید دید

هر که درتو کم شود او گم شود
همچو یک قطره که در قلزم شود

قطره را پیوسته استسقا بود
در درون قطره صد دریا بود

قطرهٔ باران اگرچه پر بود
بحر را در عمرها یک در بود

در شود آنگاه در توی صدف
تا زند تیر مرادی بر هدف

در چو قطره بود آنگه گشت در
بشنو این گفتار را مانند در

زیر هر حرفی ازین درّ نفیس
کی بداند این سخن مرد خسیس

درّ دریای حقیقی یک بود
در بحار عشق راه اندک بود

درهایی کز کمال جسم و جان
هرزمانی میشود دل بی نشان

این ز اسرارست رمزی پر عجب
ره تواند برد مرد ره طلب

با ادب گر سوی این دریا شوی
هست آوازی همی چون بشنوی

هست ملّاحان درآنجا بی شمار
در همی جویند ایشان در کنار

هر که سوی بحر اوشد در بیافت
بر کنار بحر هرگز درنیافت

سالها باید که تا یک قطره آب
در بن دریا شود در خوشاب

گر همه درّی بدی درّ یتیم
هر یتیمی مصطفی بودی مقیم

بر کنار بحر این دربود و بس
همچو او درّی نه بیند هیچکس
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
  • اشترنامه

  • حکایت
بر لب دریا همی شد عارفی

صاحب در گشته بر سر واقفی


دید مردی را مگر در پیش بحر

استاده بود با جانی بزهر


این سخن میگفت او با خویشتن

ای دریغا ای دریغا ما و من


ار دیغا باز ماندم این زمان

بر لب دریا شده خشکم زبان


ای دریغا از کجا اینجا بدید

آمدم پیدا درین گفت و شنید


ای دریغا درّ من اینجایگاه

اوفتاده سرنگون در قعر چاه


ای دریغا درّمن گم شد ز من

من کجا دریابم آن خویشتن


همچنان دری که از من فوت شد

ای دریغا آرزویم موت شد


گفت آن صاحب دل او را از یقین

در کجا گم کردهٔ درّی چنین


گفت اینجا در من گم شد ز من

در میان بحر شد آن درّ من


ناگهان از دست من افتاده شد

گوییا دردست من هرگز نبد


سالها آن در بچنگ آوردهام

بر بساط او خوشیها کردهام


بر لب بحرم دگر جویای آن

تا مگر در باز یابم این زمان


گر به بینم در رفته ازکفم

رتبتی آید دگر در رفرفم


رفرف دولت دگر پیدا شود

ورنه جانم اندرین شیدا شود


مرد گفتش بر لب دریا کنون

گر بیابی در تو هستی در جنون


بر لب دریا کسی در یافتست

بر لب دریا کجا در یافتست


در درون بحر جان غوطه زند

راه دریا بی هراسی بسپرد


چون درون بحرگردد راه جوی

این نداند جز که مرد راه جوی


چون درون بحر آید مردوار

درّ معنی از صدف گردد نثار


چون درون بحر دل بشتابد او

هم صدف بادرها دریابد او


رنج باید برد تا درآورد

بلکه نه اندک که او پرآورد


رنج برو بحر درش بر سرست

بعد از آن درجستن آن گوهرست


وصف در اول بکن دریاب آن

سوی بحر لامکان بشتاب هان


سوی دریا شو تو درّ خود طلب

چون بیابی در معنی بی تعب


از طلب آن در ترا حاصل شود

ورنه این گفتار از تو نشنود


گر تو جویای دری در بحر شو

غوطه خور اندر درون بحر رو


تا بیابی تو در از بحر معان

گر تو جویای دری اندر عیان


هست درّی اندرین بحر نفیس

کی تواند یافت آن نفس خسیس


هست درّی و طلبکارش شدند

جملگی خلق جویایش شدند


جمله میجویند در را در کنار

کی تواند گشت آن در آشکار


بر کنار بحر درناید پدید

در میان بحردرآید بدید


در معنی حقیقی لاجرم

آن بیابد اندرین دریای غم


آن بیابد او که از خود بگذرد

چون بیابد سوی درهم ننگرد


تامرادخویشتن حاصل کنی

در طلب باید که دل واصل کنی


هرکه میبینی تو جویای درست

مشتری در درین معنی پرست


هست درّی نه سرش پیدا نه پای

در میان بحر استغناش جای


درمیان بحر هست از نور او

کس نداند هیچ ره بردن بدو


این چه دریائیست قعرش ناپدید

آن دری دارد ابی قفل و کلید


قومی اندر گفتگوی آن درند

لاجرم خر مهره در عالم برند


چون تو خر مهره ز در نشناختی

خویشتن در چاه غم انداختی


قیمت خرمهره کی چون دربود

چون همه بازار از وی پر بود


در ز بحر آید نه از سرچشمه سار

در نباشد جز که در قعر بحار
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
  • [b]اشترنامه
  • حکایت

دید مردی را یکی در چشمهٔ
در بر چشمه بکرده رخنهٔ

اندران رخنه نشسته بود او
در ز مردم بررخ خود بسته او

هر زمان در سوی چشمه تاختی
خویشتن در چشمه میانداختی

در میان چشمه خوردی غوطهٔ
بسته بد اندرمیانش فوطهٔ

چون بکردی او شنا از پیش و پس
بازگردیدی از آن ره در نفس

اندران چشمه عجب نگریستی
دمبدم از خود بخود بگریستی

دست را بر سر زدی از درد و خشم
خون بباریدی در آن چشمه و چشم

آن عزیز از وی بپرسیدی براز
کز برای چیست این سختی و آز

خود چه بودست از برای چیست این
گریهات را از برای کیست این

گفت سی سالست تا من اندرین
چشمهام بنشسته دل زار و حزین

هست درّی اندرین چشمه عجب
از برای این برم اینجا تعب

از برای دُر درین زاری منم
اندرین جا بر چنین خواری منم

در همی جویم من اندر چشمه باز
بو که اندر آورم در چنگ باز

هردم اندروی شنائی میبرم
وز لب این چشمه آبی میخورم

تا مگر آن در شود روزی مرا
باز آید بخت و پیروزی مرا

حال من اینست که گفتم اندکی
گر نمیدانی بگفتم بیشکی

این سخن بر راستی بشنفتهٔ
یا چو من تو نیز بس آشفتهٔ

گفت او را کای عزیز کامکار
کی شود در چشمهٔ در آشکار

در ز بحر آرند و در کانها برند
بلکه پیش زینت جانها برند

گر تواندر چشمه درجوئی همی
رنج باید برد از بیش و کمی

گر ترا از چشمه در حاصل شود
رنج برد تو عجب باطل شود

کس نشان در درین چشمه نداد
خود کسی که در درین چشمه نهاد

تا کسی ننمایدت در نفیس
ورنه این کار تو میبینم خسیس

ازکسی دیگر بیابی ناگهان
تو نظر کن اندر آن در یک زمان

تادل تو برقرار آید مقیم
وارهی زین رنج و زین درد الیم

تا چو دریابی زمانی بنگری
بعد از این بر راه خود خوش بگذری

تا چو در بینی و سودا کم شود
این همه زحمت در آنجا کم شود

ورنه اندر چشمه هرگز دربود؟
یا کسی این راز هرگز بشنود؟

خیز و اندر بحر شو این دربیاب
خیز این بشنو ز من زین سر متاب

گر بسی اینجا بیابی در کنون
عاقبت آید بتو صرع و جنون

این زمان در اولین پایهٔ
یا جنون را تو کنون همسایهٔ

این زمان درکار رنجی میبری
غم بسی در پرده دل میخوری

تا مگر بوئی بیابی از یقین
لیک هستی این زمان اندر پسین

آنکه او در برد او غوّاص بود
در میان خاص و عام او خاص بود

آنکه او دریافت جانش زنده شد
در میان خلق اوداننده شد

سالها باید درون آب را
قطرهٔ باید که آرد تاب را

سالها باید که دری شب چراغ
در صدف پیدا شود گردد چراغ

سالها باید که تادرّی چنین
آورد بیرون و گردد مرسلین

در بحر کایناتست مصطفی
بر همه خلق جهان او پیشوا

او که خود دریست از دریای جود
همچو او دری نیاید در وجود

چون تمامت جزو و کل دریافت او
بر کنار بحر این دریافت او

در درون بحر در حاصل کند
یا مگر از جان مراد دل کند

دُرّ او اندر کنار بحر بود
همچو درّ او دگر دری نبود

هم نباشد همچو او درّی نفیس
قیمت او کی کند مرد خسیس

قیمت او جان جانان کرده است
بر لعمرک او قسمها خورده است

ای در دریای وحدت آمده
کام خود از در معنی بستده

ای تمامت غرقهٔ دریای تو
در همی جویند از سودای تو

جوهری بهتر ز دری لاجرم
میخورد بر جوهر پاکت قسم

جوهر بحر نبوّت آمدی
خلق عالم را تو رحمت آمدی

جوهری همچون تو کی بیند جهان
جوهر پیدا و ازدیده نهان

جوهری و جوهری در کان دل
بلکه هستی جوهر هر جان و دل

ای ترا بحر عنایت در وجود
آفرینش پیش تو کرده سجود

لاجرم در سر رغبت یافتی
در دریای حقیقت یافتی

در دریای صور کم قیمت است
آن زهر کس میتوان آورد دست

در دریای تو هرگز کس نیافت
دیدن جان تو هرگز کس نیافت

هم توئی روشن شده بحر یقین
دُر تمکین رحمة للعالمین

ای تو در دریای عز غرقه شده
گرچه مذهب گونه گون فرقه شده

تو درین ره در مکنون آمدی
خرقه پوش هفت گردون آمدی

ای دل ازدرد وصالش شوق بین
هر زمانی صد هزاران ذوق بین

در درون بحراو درها بسی است
لیک آن درها نه لایق هر کسی است

گر شوی یاران او را دوستدار
در کفت آرند دُرّ شاهوار

گر کنی این دُر او در گوش تو
دایما باشی ز کل بیهوش تو

گرچه او درهاست بیرون از شمار
گرچه او دریست از حق پایدار

هرکه در دریای او آید بحق
در بیابد از وصالش در سبق

چون درین دریا شوی بی خویشتن
کم شود آنجا ترا این ما و من

بر کنار بحر بسیارند خلق
هر کسی در غوص رفته تا بحلق

در او جویند تا آگه شوند
از یقین در او آگه شوند

گر ترا شه در دهد زین بحر راز
وارهی یکسر ز زهر و قهر باز

گر ز شاه آمد ترا دری بدست
جهد کن تا ندهیش آسان ز دست

چون شود گم آنگهی از دست تو
غم بود پیوسته هم پیوست تو
[/b]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,639 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,176 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۱۴-۰۹-۹۴, ۰۷:۵۹ ق.ظ)، .M!!NoO. (۲۷-۰۹-۹۵, ۱۱:۵۴ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان