ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
می ترسم وقتی دست هایت ..
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
می ترسم باور کنم زیبایی دست های تو را
وقتی شاپرک های کوچک را برمی دارد
به موهایم می زند
وقتی با من حرف می زند
بی صدا
بی صدا
بی صدا
می ترسم وقتی دست هایت
مثل دو قایق بی قرار محاصره ام می کنند
و دیگر فرقی ندارد
به کدام سمت می گریزم ؟
اگر تو را باور کنم
مثل ماهی کوچکی در اقیانوس گم می شوم
نمی توانم بگویم دوستت دارم !
{ فرناز خان احمدی }
وقتی لبخند می زنم ..
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
تو من را بهتر می شناسی
وقتی لبخند می زنم
یعنی دریاچه ای آرام در صبح ام
یعنی
آنقدر دوستت دارم
که هیچ سنگریزه ای
خوشبختی ام را به هم نمی زند !
{ فرناز خان احمدی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
چشمت را ببند ببوسمت ..
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
چشمت را ببند ببوسمت
بعد از آن سالها ...
که بیهوده رفتند
بی آنکه من
هر صبح چرخ بزنم در اتاقت
میان آن همه کاغذ ...
سنبل ها را روی میز بگذارم
بی آنکه بنشینم روبه رویت
قصه هایت را بخوانی
دنیا مال من شود ..
چشمت را ببند برگردم
دستانم را بکشم روی شیشه ها
بگویم : شکوفه های پشت پنجره
چقدر بزرگ شده اند ...
چقدر باران و بهار
به تن اتاق قشنگ است ...
همه چیز را دوباره می سازیم
دوباره می رقص م میان دره ها
و رودخانه ادامه ی دامنم می شود ..
{ فرناز خان احمدی }
دوستت دارم ..
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
دوستت دارم
با اینکه تو خیلی چیزها را نمی بینی
مثل همین گوشواره های ستاره ام
که فقط دو ستاره ی معمولی نیستند
وبه تنهایی می توانند تمام جهان را روشن کنند
اگر تو بخواهی
یا همین سبزی دامنم
که از تمام دشتهای بهاری
تکه ای با خودش دارد ...
دوستت دارم
با اینکه تو گاهی می روی
و می گذاری با دردهایم نفس بکشم
با دردهایم برقص م
و گنجشک ها
یکی یکی به حال و روزم گریه کنند ...
من در دستهایت
به دنبال ماهی های کوچک قرمزم می گردم
که برایم نگه داشته بودی
در چشمانت به دنبال آهوها ...
که آبی پیرهنم را جویده بودند
و روی لبانت هم می خواهم گل بکارم تا بهار بشود ...
{ فرناز خان احمدی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
آب می شوم ...
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
بعد از سال ها
بیدار می شوم
پیرهنم را از موج ها می تکانم
و از در بیرون می زنم
حالا برگشته ای ببینی چند دریاچه روی تنم مانده است ؟
حالا برگشته ای
روبه رویم
و با دست هایت
تمام گذشته ها را نقاشی می کنی ...
می گویی
عشق زنی بود با دامنی قرمز
که در شلوغی اقیانوس
میان رقص ماهی ها
گم شد ...
بلند می شوم دلتنگی را مثل روبانی خاکستری
از دور گیسوانم باز می کنم
و لب هایم را
روی لب های شمعی می گذارم
که گوشه ی اتاق
زندگی ام را روشن می کرد
آب می شوم
آب می شوم ...
{ فرناز خان احمدی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
ارسالها: 26,357
موضوعها: 13,060
تاریخ عضویت: فروردین ۱۳۹۲
اعتبار:
18,994
سپاسها: 7436
11273 سپاس گرفتهشده در 3736 ارسال
خاتون چشم به راه ..
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
از این آتشی که می سوزاندم نمی توانم فرار کنم
هر بار که صدای تو می آید آتش می گیرم
و تمام درها به رویم بسته می شود
نگاه که می کنم می فهمم هیچ کدام از پنجره های خانه پنجره نبوده اند
و آن حیاط بزرگی که هرشب در آن می دویدم به سمت تو
تا گلهای توی مشتت را روی دامنم بپاشی ...
همان نقاشی قدیمی ست که سالها پیش
زیر باران رنگهایش به هم ریخت
یادت هست ؟
من همان دخترکی بودم که لابه لای پیراهنت
دنبال پروانه های روشن می گشتم
همان خاتون چشم به راهی
که روی پله ها می نشست
و از خوشبختی بی انتهایش با کسی نمی گفت ..
از اینکه می توانست
هر شب با چراغی در کوچه ها دنبالت بیاید
و آن روسری قرمزی که هر بار گره اش را
خودت باز می کردی ...
{ فرناز خان احمدی }
برو دنبال خوشبختی ات ..
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
آخرین بار موهایم را شانه می زنی
کلید را کف دستانم می گذاری
می گویی : برو دنبال خوشبختی ات
می گویی : این چاردیواری که می بینی فرو خواهد ریخت ..
باور می کنم
دور می شوم
می دانی ؟
تو اشتباه نبودی
اشتباه این آتشی بود که شعله کشید
از حرف هایت
اشتباه این پیراهن قرمزی ست که به تن من پوشاندی
و گفتی عاشق تر می شوی
اشتباه هزار چیز دیگر است
که می چسبانی به سقف اتاقت
تا همیشه یادت بماند
تا همیشه به سمت دیگری نگاه کنی
نه آن سمتی که من ایستاده ام
با گلهای نارنجی روی موهایم ..
{ فرناز خان احمدی }
برچسبها: فرناز خان احمدی
دیشب خوابت را دیدم..
صبح، شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...