امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
سرزمین رویاها

آنگاه که از گل زیبای صداقت خالی می شویم
و پیوند سست دروغین را تجربه می کنیم
آنجا دلمان سخت میگیرد
و دست های بسته مان را می نگریم
دستهائی که قادر نیستند در راستای چشمان حقیقت قدم بر دارند
شاید چیزهائی بر خاک زبانمان می روید
که تمامی در راستای علف های هرز ره می سپرند
و این زمین استعداد مقدس خویش را از دست می دهد
و کفران نعمتی در تاروپود درخت ریشه می دواند
هنوز باید بسیار با خودمان خلوت کنیم
و در تار و پود وجدانمان کنکاش نماییم
من همان خاکم که این چنین سخن می گویم
و این چنین خاطرات خویش را در جوهر کلمات می ریزم
اگر از جانب ما گذری کردی
دستانت را در عطر متانت گلها شستشو ده
و از پرواز همین گنجشکی که پشت پنجره محو شد
برایم عبائی بباف
تا آیینه در تمام جانم ریشه بدواند
و سنگریزه ای در چهره ی آن خدشه ای نیندازد
زندگی با همه ی فراز و نشیبش
همچنان عقربه ی زنده ی زمانی است
که راهمان را بر سرزمین رویاها می گشاید
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
سکوت خیابان
خیابانهای زندگی کوچه های سرشار چشمند
پیاده رو های عقیده درخت باغ
همواره گروهی می روند و گروهی می آیند
در دستشان ستاره های صبح درخشانند
و چشمانشان اندیشه ی نورند
مرادر خلوت خویش پذ یرا باش
تا در چشمانتان غرور خیابان را به تماشا نشینم
و آرزوی عبور را خاطره ای بتراشم
نسیم کوی مرا نیز در اندیشه ی عبورتان بخاطر بگذارید
و راه مرا که بسوی شبنمی راه می برد
در قیل و قال نگاهتان سکوت بیاموزید
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
سکوت ظلمت

همه ی پنجره های دلگشای آفاق بسته است
شبی بزرگ بر پشت پنجره می تابد
ومن امیدم همواره به روشنای ستاره است
ومن امیدم همواره به روشنای عاشق ماه
ومن امیدم به گشایش دروازه ی افق
تا از قفس پنجره ها درآفتاب بریزم
قلبم پر از امیدواری است
نصیب من تنها شب نیست
نگاه عارفانه روز پشت همه ی پنجره ها می درخشد
شب را با اینهمه بسیار دوست دارم
و سکوت کوه های مرتفع ظلمت را
دربیرون روشنائی شهر
بی تردید این ظلمت نیست که درد می آفریند
شیطان در قالب بندی کفر و ظلم همواره در تقلا است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
سکوت لاجوردی

در سکوت لاجوردی ؛ برق نگاه ؛ سایه می افکند
مرا با خود به باران نجوا میگیرد
و به شهر پر حسرت خاک ؛ هجرت می دهد
در دستان نگاهم؛ شیشه آفتاب می شکوفد
و چشمان آسمان را به شهادت می گیرد
آیا تو همان جنگل سخنگو نیستی؟
که در خاطرات سردم پرسه می زدی
و وسعت آسمان را در قطره ی بی مقدار جستجو می کردی
من هنوز همان عاشق وسیع جهانم
گر چه در تنگنای دیوارها تنفس می کنم
بر مزارع سرم خورشید ترانه می خواند
و ماه را به مهمانی تیره ترین دخمه ها رهنمون می شود
هنوزسفینه امید به آرامی ستاره در قلبم می نشیند
و مرا در مسیر دل انگیز فرداها می رویاند
چقدر نگاه در را برویم می گشایند
و جانب آفتاب را درشمیم مسیر آسمان امیدوار می گردن د
بدانها قصه ی در خویش روییدن را آینه می گردانم
مسیر آینه همان مسیر فردای شکو فائی است
که هیچگونه حسرتی به دل خسته ام نمی رویاند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
سکوت نگاه

نگاه در ریشه ی نگاه گلهای لطیف سرخ و زرد و ارغوانی
نگاه در کتاب نگاه شاخه های کم برگ درخت توت دلستان
نگاهی رنگارنگ پشت شیشه ی یکپارچه گل
چشمان خاکستری بعد از ظهرسکوت
در دودمان بی دریغ زرد پاییزی دل انگیز
انسان ریزش چکاوک باران را می خواهد
مرا ترانه های آب در ریشه های زندگی مومن است
کشف ستارگان در آینه های گل شکفته خاطره
دستی عاشقانه در تشریق آفرینش گلها می روید
بیا باران باشیم
برف! در آغاز فرا رسیدن آفتاب زمستان
دیشب چه درخشان می تابید ؛ ماه
مرا به یاد اندیشه های شکوفای شب سوق می داد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
شاعران رهایی بخش

بر سبزه زار صندلی عشق می نشینم
شما رو در روی عرفان اداره
شاعرانی که کلمات جادوئی روحم را صیقل می دهند
آفتاب خنک لذت در تابستان گرم
آ فتاب گرمابخش در ناملایمات زمستان
شما را بتدریج درک می کنم چون لذت آب خنک چشمه ی پاک
پاورچین پاورچین به قلبتان نزدیک می شوم
دنیائی که مرا پرواز می آموزد ـ هجرت می آموزد ـ آزادی می بخشد
طعم آزادی با شما چه گواراست
دوستان مهربان غایب !
که زمرد سفرتان مرا در آغوش گرفته است
شناکنان از درون آب کلمات و عسل تصویرهای شیرین به سمت آسمان پنجره می گشایم
ملایکی دستان مرا از جنگل های شادابی می گذرانند
مرا از کنار ماه عارف بالا می کشند
در وجودم سبزه های نور می پاشند
مرا با خود به گردشگاه های بوستان ستارگان می برند
بدین ترتیب قلبم قد میکشد
روحم در اعماق شکو فای جهانهای نو غوطه می خورد
رهایی را در سلولهای جانم حس می کنم
تبلور روشن و تابناک آزادی را
گوئی هر لحظه بدنیا می آیم
در جهانی پر از ستاره و سخن
مرا پیوندی عمیق با تار و پود کلمات گرانبهای شما ست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
شعری رهایی بخش

در سایه سار صحبت آنروز
بر نیمکت استدلال
به انکار بازوی پرتوان رهایی
علف هرز پوزخندی روئید:
شعر را خریداری نیست
در این وانفسای داغ غم نان و ماوا
شاعررا پروانه ی تایید به درخشندگی حقیقت زندگی پرواز گشود
آنگاه در چمنزارهای ذهن خویش جستجو کرد:
محبت ؛ عشق؛ آبرو ؛ ایمان ؛ آزادی ؛ وجدان و زندگی
همه مترادف شعرند
شعری رهایی بخش
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
شعله ی درد

وقتی که ریشه می دواند در خاکت دردی
گوئی زمان تحرک مورچه ای است درسنگ ذهن انسان
چندان سخت و ملا ل انگیز
که آهنگ اندوه پاییز در دل دارد
یا کوله بار برودت زمستان بر پشت
؛؛؛؛؛؛
مرا که چشمانم همواره در عادت تجربه ی آبدار شنا می کرد
چنان ملالی در خود می فشرد
که دیگرم توان تماشای پر اشتیاق نمانده
؛؛؛؛؛
خدای من
مرا برویان
درقلبی که رخصت دیدار ترا بجوید
در مغزی که اندیشه ی روحبخشش
با زمانی سبز و آرامش بخش آفتابی گردد
مرا که دردی در فراخنای جانم شعله بر می کشد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
شمیم شجاعت

بر قالی فکرم سرنوشت چشمان ترا می نویسم
همان دیده های غمناک اشک ریز
که در رود زمان رنجنامه ی مرا به خاک می سپارند
هنوز در تنگنای زندان پاره پاره نام ترا جستجو می کنم
و جهان را در جهت رهائی تو می بینم
اندکی از صداقت ترا به دیوار کوچه ی ما بسپار
تا همه ی رهگذران عطر اشکهای ترا بشنوند
و مسیر رنج شب را بازگو کنند
اندکی از شمیم شجاعت ترا…
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
شناسایی

غبطه می خورم بر گل سرخی
که چشم خورشید است
و نگاهم را در ترنم آسمان می ریزم
هنوز بی قرار همین کویم
که مرا می شناسد و می گوید
ترا کجا دیده ام؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,854 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,266 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,900 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 11 مهمان