امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
نیاز

ودیوار روبرو نیز فرو ریخت
و همه آنچه که در پس پرده نهان بود؛ آفتابی شد
اینک در فضائی
دلنشین زندگی می کنم
و در جستجوی معنای نیازم
نیازی که از این دیوار تا آن دیوار
از امسال تا سال دیگر
تغییر می کند
دست بسته ی نیازهای خویشیم
مرا اگر توان لحظه ای عبور بود
زندگی را در جان همین گلهای کوچک روبرشد می دیدم
و دیوار اعتمادم را به فصول سال نمی آویختم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
پایان زندگی

بر سقف درخت نگاهم مرغی نمی خواند
همان که دستانم را می گرفت و به بهشت می برد
ساعت ها درنگ کردم
در این غوغای رنگین خیال
در گوش آفتاب چشمانم مرغی نمی خواند
اینک تنهای تنها
در خلوت لخت تابستانی دلم می نشینم
و انتظار آسمانی آمدن ترا تلنگر می زنم
به امید گشایشی باریک
در این بزم داغ خورشید
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛
اینها همه بیگانه اندـ
چگونه این در به چهره ی بارانی اندیشه ام گشوده است
واین سلول دلیرکه در اعماق قلبم پرسه می زند
همواره مرا به تالار خلوت هزار توی تنهائی رهبری می کند
و همان نیز مرا بیگانه می گرداند ـ
بدون آنکه بگذارد با همه ی اشیا یکی شوم
و قصه ی خویش را بدون ترس کبود با همه در میان نهم
این همان صبحی است که از پس شبی بزرگ می آید
چون بچه ای لبخند بر لب
و مرا تا کرانه های زندگی پاک رهنمون می گردد
یا همان شبی است که از پس روزی خسته می شکو فد
و مرا به شب می پیوندد
آیا داستان زندگی یک انسان تا اینجا پایان می یابد؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
چشم بصیرت

آبهای ترنم بهار در زمستان جوان
صدای دلنواز هد هد
و ترانه ی بلوغ کلاغ
من همچنان پشت ترا نه ی میزساکت آفتابی
در رویای شنیدن لبخندی چشم می گشائیم
در خرقه ی آسمانی که به ساعت یازده گل میکند
بخوبی می دانم که نباید خود را گول بزنم
چشمانم را وبالاتر از همه اندیشه ام را
خود را همواره غرق شمیم خدا می افکنم
تا در امتحان شور جوانی منطق آرامش را پاس بدارم
و همواره تشنه ی بکر دانائی باشم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
کودک

از پشت دیوار شیشه ای چشمانم در نگاهش موج بر می دارم
نگاهی که آرزومند فرداهاست
همه چیز را در طلای بازی می رویاند
و قلب کوچکش سرشار از ترنم زندگی است
او را در آسمانه های چشمانش می نشانم
و برایش قصه ای از زمین امروز می گویم
او دیگر مرا بخوبی در اندیشه اش پرورش داده است
و جانب من که می آید
دلم را سرشار از ابرهای شعف می سازد
آینه ی نگاهش مملو ازفروغ ستاره است
از رنگارنگی قصه های من می پرسد
تا از پشت هوای زنده ذهنش عبور دهد
وگلزار فردا را بسازد
روزی برایش همه کهکشان را خواهم گفت
تا قلب آسمانیش پر از شربت خورشید گردد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
کودک شادمان

در چشمان عشق صدای پای انگلی ؛ روحم را قیچی می کند
من او را بخوبی در اندام نگاه اندیشه می بینم
مرا بدنبال برودتی افسرده می کشاند
و سبزینه ی قلبم را در اندوهی تیره می برد
صبح همان نگا ه لذیذ گذشته نیست
و خیابان با خستگی روحم هما هنگ است
یک میز و یک صندلی تمام اکتشاف روزانه ی یک زندگی مکرررا می گشاید
اگر پشت دستان قلبم علفی گل نمی داد
ودرختی نمی خندید
چگونه می توانستم در چهره ی متبسم کودک شادمان زندگی حرفی بر لب آورم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
آغاز گسترده

بر سبزه زار میز لیاقت چند گل زیبا روییده اند
گل کتا ب دانش معطر
گل گوشی تلفن سکوت
گل مداد تراش آفتابی نور
گل لیوان آرامش بلور
به گلستان کوچک محبت خوش آمدی
اندکی تامل کن
تا یک گل چای به لطافت برف برای تو بشکفد
وقتیکه از پیشم رفتی
گل سرشار باد را فراموش مکن
که در پنجره ی قرمز دلم می شکفد
اینها همه وزش نسیمی از جانب دوست است
بیا گسترده تر آغاز شویم
گسترده و پیوسته
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
ارتباط

می توانم با آن گل زیبای اخلاص بسی حرف بزنم
با صند لی های تازه ی افراط مزور
با در های بسته بر روی حقیقت
با دستمال کاغذی پاک حواس روییده از خاک سخنگو
و لامپ های مهتابی روشن که فضای تاریک اطاق را در هم می شکند
با پرده های خاضع کر کره که پشت سرم آواز شجاعت دیوار را می خوانند
آواز دیوار فرازشده بر پنجره های مهربان امید
با گوشی خراب تلفن که لاشه ی مرده ی پرنده ی افسوس را تداعی می کند
و بلا خره فرصت طلایی آنرا دارم که بر خیزم
همه چیز را در هوای ترنم تغییر جاری کنم
و آسمان ابری – آفتابی را از پشت پنجره در فضای روحم بریزم
در نسیم بزرگراه در های بسته را بگشایم
در آهنگ گلستان سالن پنجره های قدم زدن را صدا بزنم
و ثانیه هایی را در هوای پا ک بالا ی تپه پرواز نمایم
لبخند های طلایی زندگی را در عمق روحم جاری سازم
می توانم در امتداد درخشش آفتاب متولد شوم
و آواز راه دلگشا را راه بروم
می توانم کلمات زیبا را در لحظه های نا ب انتخاب جستجو نمایم
وبا آنها شعر نسیم دلکش امیدواری را بسرایم
می توانم جان درخت را به تفکری خلاق دعوت کنم
و بادبان دلم را بر کشتی تشنه ی ذهنم به اهتزاز در آورم
می توانم با جهان متنوع تغییر به نجوا بنشینم
بی مهابا با همه ی دلم و کهکشان ها سخن بگویم
جان تفکر بی شک عاشقانه در جستجوی توست
ای فراتر از وهم وگمان وکنکاش
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
اندوهان پاییز

می نشینم با سکوت لاجوردی در سپیدی مقدس نور
به خواندن کتا ب های شعر زمان
در اسطوره بیکران انسان کار
در این روزهای پاییزی خندان پاک ایران
گل های شعر شاعران جهانی متنوع
هر کدام رنگ و بوئی دارند
در خلوت من با من سخن می گویند
مرا به کوهستان های جان ها می برند
به دریا ی رمز و راز رهسپارم می سازند
به دشتها و بیا بان ها ی جان کوشا می برند
و روحم را زندگی می بخشند
عسل آفتاب را در چشمانم می ریزند
خلوت زمردین وسیع آسمان را در باران نگاهم می نشا نند
سزشت آسمانی شب را به مهمانی من می آورند
و داستان جذاب صبح را در آشیانه ی دلم می کارند
؛؛؛؛
می نشینم با ترانه های زرد پاییزی در نسیم
با سبزه زار شبنم در نگاه کنجکاو روز
با گل های شورافکن در اندوه شب دانا
اکنون صخره های باد را در ترانه بوسه می شمارم
در این روز های پاییزی نغز
مرا با آهنگ زرد خود به مهمانی ستاره ها می برند
و جوهر هزار توی جانم را در خیابان های وسیع لبریز می کنند
در خلوت سعه ی صدر دلم با من سخن می گویند
و جان تشنه محبت را وا می دارند
که گل عاشق خودکار را در انگشتان تنفس بکر بنشانم
و از گستره ی سبزدلم شعری پر از لبخند بیا فرینم
هنوز در خا ک فکر آواز جنگل توام
در اندیشه اندوه بزرگی که با خود حمل می کردی
ولی هیچگاه در نگاه تو سخنی از مرارت نبود
اندوهان پاییز را در گستره شفاف نگاه تو جستجو می کنم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
انگورهای روز

غزال وحشی شب در خانه نمی رقص د
وقتی که با سکوت سبز دقت گوش می سپاری
صدای جیرجیرک بی قرارخزان پرده های گوش را می نوازد
تلویز یون و بازی های کودکانه
بازی هائی که بزرگان به نمایش می گذارند
سه چرخه بر روی قالی – رها شده در ترنم لامپ های مهتابی
ناگهان اخبار – روینده بر قلب خسته زمان
سناریوی سیا ستمداران با نام مردم
تابلوی اسب ها بر دیوارساده ی زندگی
اسبی در کنار بوته های گل – آب رویا می نوشد
ریتسوس با استادی تمام درس شکار لحظات می آموزد
ما چهار فصل را چسبیده بر روی دیوار شب به زیبائی می نگریم
سرانجام بر بستر نرم شب خواب انگورهای روز را به انتظارمی نشینیم
غزال عاشق شب در خانه نمی رقص د
فردا لحظه ها ی نورانی در غوغای روز
بیا به حقیقت مرگ و زندگی ایمان بیاوریم
هر لحظه می شکفد
ومی میرد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
ای گل های تنهایی

او که از قبیله ی سیاحت و زیبائی بود
با زیانی جذاب به نرمی آب زلال
حرف به حرف روئید
تا دریا را در من برویاند
چشمان دریائی کلماتش
گلسنگ درک را
در سنگ آفتاب چشمان ذهنم نشاند
به سادگی علف حرف به حرف روئید
جمله به جمله جاری شد
تا ستاره ی تفهیم را در من جوانه زند
اکنون من نیزاز قبیله ی آینه و آب و آفتابم
به زیبائی در کلمه و جمله جاری می شوم
تا عطش لطیف ترا فرو نشانم
تا مرگ – گل های فاصله کدامند ؟
در خلوص عرفان سبز آب می رویم
نزد من که آمدی
آفتاب و آب بیاور
ماه را صدا کن
در پهناوری آبی رشد کن
من هنوز در اینجا بس دل تنگم
تودرکدام ملکوت اذان
به قلب ستاره تابیدی ؟
تاریکی نیز دنیای زیبائی می آفریند
آنجا نیز نمو آب را جستجوکن
و بر مزار من همه ازآفتاب بگو
همه از شب
آه – در عشق من شبنم شو
چرا اینگونه عاشقی ؟
چرا ؟
ای گل های تنهائی !
شما نمی دانید ؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,851 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,263 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,892 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 5 مهمان