امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
باغ آرزوها

تنها داستان تپش شگرف شنگرفی پنجره ها امید وارم می سازد
به همواره روزشدن و روزشدن و زنده بودن
-
تلالوآبستن دلم در برابرنور آوای باد نوباوه ی پاییزی
آن روز چشم انداز افق انسان غوغا بود
-
لیوان خورشید قرمز قلبم را بر می گردانم
و همه ی دانش آب اندوهم را روی سنگ فرش ساکت زمان می ریزم
لیوان خورشید بلورین قلبم در مسیر پاک ستایش
به من آرا مش آبی می بخشد
-
پاک کن بی قرار چشمانم را بر چهره ی بشاش ابر های آسمان می کشم
آسمان مخملین آبی دوباره در روحم فوران می کند
و موسیقی آرامش مرا با خود به اوج های لذت می پراکند
-
لیوانی نور نیلوفری چای مهربانی
دو حبه ی پر تپش میسر پرنیان صداقت
دلبر مدادی که آرزوی کوچک مرا بر کاغذ می نگارد
یک پاک کن کدورت روزگار
همه ی شیهه ی دارائی من در سیاهه ساعت 8وسی دقیقه صبح است
-
پنجره ی قرمزتفاهم پاییزی را کمی می گشایم
ما هنوز درستاره های سایه زندگی می کنیم
خورشید در موج لبخند دریائی می اندیشد-
-
بر می خیزم
و تمامت وقار سبز قلب را به بیرون از پنجره پرتاب می کنم
تا هوای سبک بار آزادی را تنفس کند
این را باغ آرزو هایم به مرور می نشیند
-
آه – من هنوز زنده ام
داستان سنگ های زندگی بر دوش می کشم
بیا –
جان تبسم مرا در ترنم رنج نیز پذیرا باش
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
ترانه عاشقانه کودک جهان

نهال رویان پسرم مانند یک دسته گل از چشمان خزانی خواب بیدار شد
صبح فرح بخش در زیبائی او نشست
بیرون آبی منتظر در رنگ سپید سرویس ورق می خورد
او چون کبوتری وحشی خوش نمائی می نواخت
آسمان در هلهله ی زرد افق زرا فشان می شد
خط روشنی از شبنم عبور هواپیما در شمال افق جوان تشنه می درخشید
من صدای پاک روز را چون پسرم در آغوش گرفتم و بوسیدم
لطف صبح صمیمانه چون کودکی با آرامش می خندید
ما به طرف امواج لحظه های بی برگشت می لغزید یم
این را دم آرام عبور تکراری ساعت بازگونمی کرد
از مسیر متلاطم راه هم نمی شد آن را دریافت
اما احساس ترانه ی عاشقانه ای در راه بود
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
جهان زیباست

حیف از آن همه درختان طناز
که به هئیت میزها وصندلی های فریب روییدند
حرف ها و صحبت ها هم در آ رایش دفاع از مستضعفین می چرخند
اما ورقه های ابر و باد بازگو کننده حقیقتی تلخند
چونان مدارک دانشگاهی باد آورده
هر کدام به درخشش قلابی در عصر روشنگری واقفند
و روزی افشاگری آفتاب را بی تردید خواهند دید
مستضعفان عاشق باران های حقیقت می رویند
باید به دریا فکر کرد
انسان ها شاخک های حساس درک را می پایند
بی شک دل دریا در حقیقت جویبارها می تپد
باید همواره در راستای ستاره های امید وار زیست
جهان زیباست
اما در پیچیدگی فریب انسان باید نشست
ما بی شک در خاطرات معمولی خویش
بازگو کننده حقیقت روشن خویشیم
تا در این ناپایدار چگونه به پایداری بیندیشیم
شما تلخ خواهید رویید
شما تلخ خواهید رویید
قرآن مقدس این را می گوید
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
حضور مستتر

ورق های ناب آب نگاهم را بر سرزمین کتابی گشودم
سرزمینی به غایت فرزانه
و سیب های شیرینش در عمق ریشه هایم
ترانه های دربدری را آواز می دهند
من او ورق به ورق ستاره ی تابان دیدم
و انگور های رزش را دانه به دانه چشیدم
در هر کلمه اش نوری نجات دهنده خوابیده بود
و تا گشایش رمز شبانه روزش می بایستی
هر لحظه حضوری روشن را می پراکند م
و او را شناختم
قللی که سرتا پایش آب فرزانگی جاری بود
آب حیات بخش
واین را خاک سخن می گفت
وسنگ
وآسمان
و در هر نگاهش خورشیدی مستتر
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
خاطره

پنج میز تنهائی بنفش آبی
در خطوط روشن آفتاب صبح سبز
بازی سایه ها ی آشنا ئی دیروز دل آرام
آهنگ زرد تلفن ناگهان زمانه عبرت
تنهائی انبوه در تلالو خیس جمع نا شناخته ی آشنا
پرشکوه و ذلت گریز
تنهائی که نفس باد را به قلب پاییز می ریزد
تنهائی که با صدای پای آبدارچی قناعت گاه گاه می شکند
روزی که لیوان روح مرا جا به جا می کند
باران آفتاب متبسم فقر تنهائی
که سایه اتفاق نمو ریش هایم را بر روی کاغذ ترسیم می کند
ملاطفت سپید نگاه آرام چشمان هوا
در فضائی لزج که همه جا می درخشد
روحی صبور و مجرب که بر صندلی تفکر پشت میز نغمه می خواند
تراکم انبوه حضور دلگشای تو یا ور دیرین
که بر کاشی های تنهائی ترک می اندازد
پنج ستاره ی پر فروغ آ سمان جاری
که روز را در مکالمه ی مدرن تلفن همراه جستجو می کنند
و سرانجام باید بر خیزی
اطاق مترنم عادت را با پنجره های عرفان لاجوردی به حا ل خود بگذاری
وبروی
کجا ؟
خدا می داند
زیرا تنها او در آفرینشی مدام حقیقت را تغییر می دهد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
خلوت دلم

چند کتاب جهان شعر زیبا ی مسرت بخش
یک مگس کش خلاصی میمون
توپی کوچک در گرگ و میش غروب
شبی به وسعت نیمی از زمین خسته
در عقیده پاییز جوان
لامپ مهتابی نغمه های گلگون تاریکی را می بلعد
وبا آرا مش بلورین روشنائی ؛
گل های قالی ماشینی را درافکارتشنه چشمانم معنی می کند
جام جهان نمای تلویزیون
صخره های چشمه ی جان را
به مهمانی زمان پر تلاطم می برد
شب از پشت پنجره درک ؛
در آواز صدای خیا ل می شکفد
بر می خیزم
خیابا ن سکوت زرد ؛ قلبم را در چشمان سیاه جذاب شب
امتداد می دهد
وپله های عادت سبز آپارتمان در نگاه بی ریای کودکان می در خشد
بر می خیزم
و پرده مخملین شبی دیگردرکوهستا ن چشمانم می نشیند
صدای علاقه ی خلوت دلم
در یک شب پا ییزی
بیا و در گستره ی جنگل تماشا بنشین
اینجا در راز مگوی عشق می ریزد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
در دل کهکشان

بر روی شکوه میز زرد پاییزی صداقت می نشینم
تفکر عمیق سکوت سبزم را بر رویش پهن می کنم
احساس سرخ عمیقی از قلبم بر می خیزد
به نوازش سبز سبزه ها
دستانم را در میان سبزه ها ارغوانی می کنم
و چشمان عمیق باد را در این تنگنا بوزش وا می دارم
چهار رکعت نمازعشق بر شمیم پاک سبزمی گذارم
پاها یم برای رفتن زرد و آبی وخاکستری آماده اند
از پله های مومن تفکرزیبا پایین می آیم
و کناردل پاییزیم ترانه می خوانم
ترانه ی زرد دلتنگی را
دستانم را تا بیکران آبی می گشایم
دستانم را تا وسعت سبز ستایش
وتفکر عمیق زردم را بوزش وا می دارم
در کنار گلهای رنگارنگ چشمانم سکوت می کنم
و زیبائی پر شکوه آفتاب را به بزم لبریز ارغوانی فرا می خوانم
تا در کنار دلم آواز زیبای سکوت را زمزمه کند
پشت پنجره ی چشمانم سنگفرش خاکستری محبت می درخشد
که همواره مرا به تنفس بکر آزادی فرا می خواند
تمام روشنائی جانم را به او تقدیم می کنم
و با لبخندی بنفش سرا پایش را روشنائی می بخشم
می دانی از کجای روزگار ناسازگار می آیم
از دودمان ابرهای شنگرفی کوهستانی
از دل آسمان آبی مملو از ستاره و خنده
تا ترا از گذرکاه ظلمت اندوه رهائی بخشم
به همین انسان بسیار کوچک امیدوار باش
به همین موجودی که در دل کهکشانها به چشم نمی آید
مرا در وسعت نورانی آسمانها معنی کن
در وسعتی که شب های مسلح به دیدارم می آیی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
در زندگی برادر

دیگر در سبزه زار چهل سالگی می روید
وقتیکه مادرش لبخند اندوهناک مرگ را پذیرفت
تمامی علاقه ی خانه را در پی اختلافی عمیق با پدرش
در مسیرناجاری ترک گذاشت
فرش آشنائی را در کوچه پس کوچه های جانگیر استثمارپهن کرد
کاری جانفرسا با حقوقی اندک
تا فقط درکی زنده بماند
حتی اگر کبوترهای ملاطفت برادر نبود
سرپناهی در شب محتوم روزنمی یا فت
یک سال است که هر شب خود را در اطاق خود رائی بیمارزندانی میکند
صبح همراه گنجشکها از خواب بی خوابی بر می خیزد
دیگر کار است و کاراست و ناچاری زخم ها بر روح
آنگاه سنگ شب را تا خانه بر گرده می کشد
زندان ناگزیر خانه با نارضا یتی در انتظار اوست
چون مهتاب اندوهگین پشت پرده ها
اصلا نمی توان در قایق درک کنکاش کرد :
جه نیروئی اورا به زیستی چنین دشوارمی کشاند
شاید گنجشکها و جیر جیر ک ها بدانند
شاید مورچه ها و کبوترها
در این آفرینش به دیده حیرانی باید ریخت
آیا در جهلی پیچیده و جانکاه حصار زندان نمی افرازد ؟
تا دادار را چه ستاره ی منظوری بدرخشد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
در سوک دوست شاعرم

زنده یاد رضا دیلمی پور

در دریاچه زود هنگام شب بود
که صدای تپش نا بهنگام مرگ ترا شنیدم
اکنون نیز چیزی شبیه ناباوری غلیظ
در تپه های جانم سبز می شود
آیا مرگ همه جا در تار و پود ما منتظر نشسته است ؟
تو راه را تمام کرده ای
و دیگربر نمی گردی
اما قلب انتظار در برگ برگ اندام مان
در آب های تپش نشسته است
جز مرور اندوهناک مه آلود خاطرات
چیزی بر در خیا ل نمی روید
آیا کوهی نبود که راه را بر مسیر سبز آرزو های تو بست ؟
بی گمان مرگ به چنین شکلی ناگهان می شکفد
اما به معنی وسیع کلمه کوهستانی غریب بودی
پر بار ولی در خاک های رنج – جنگلی انبوه
این چنین روزگار بی وفا را ورق می زدی
هنوز در انتظار مایوس تو
همه جانم را امیدوار می سازم
آیا همه وجودت را به خاک می بخشی ؟
و ما را سال های سال چشم به راه می گذاری ؟
می دانم _ فرهیخته ی گمنام
ترا چاره ای جز پذیرش ناگهانی وداع ابدی در آن لحظه پرواز نمی کرد
اما با هوای آبی اندوه که همه جا را در بر می گیرد چه کنیم ؟
همچنان که بهار را منتظریم
وشب را و روز را
ترا نیز پی می گیریم
تو در های ذهنت را تا ابد بسته ای
مرور خویش تنها آوازی است
که در خاک های زمان می کاریم
شاید نورتسلائی بر درد اندوه مان بگشاییم
بی شک همواره ترا در آبی ذهنمان مرور خواهیم کرد
چندان که دیلمان را
غربت نا خواسته را
و خا ک پاک را
گل های داغ تو غریبانه معطرند
11/10/87
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
درک آبدار حقیقت

از این سمت سالن بزرگ اختیار به آن طرف دریای انتظارموج می زنم
پنجره ای گشوده – نغمه ی سکوت شفاف می خواند
گوئی دانش پاک رهائی در آسمان قلب و چشمانم به پرواز در می آید
در نگاه دل گرم آفتاب عارفانه عشق می ریزم
وسایه مومن نگاهت را بر روی فرحیختگی دیوار می بینم
هیچ علف منظره ای از مرگ نا گزیرپاییزعاشق سخن نمی گوید
آسمان یکپارچه غبارآلود – با موسیقی ناگهان در بطن درخشش می نشیند
بیرون پنجره – سکوت رنگین ماشین های کهنه و نو چمنزار دیدار می گردد
من تنفس روح بخش تمام وجودت را در اشک همه جا احساس می کنم
بزرگراه زندگی با لبخند زیبا یش جاری است
پاسخ می دهد که درزندان اندوه نیز می توان آزاد زیست
و همه ی تراکم آسمانی آزادی را احساس کرد
روی میز قانع تفکر زرد می نشینم
و کلمات انبوه پاییزی را در کنار هم می چینم
کلماتی که از عمق بی ریای جانت ریشه می گیرند
کلماتی به زیبائی پاییز عارف
آنجا نسیم صداقت و سادگی دریائی مواجند
به آن طرف جریان یابیم
تا درک آبدارحقیقت از قلب زمین و زمان بتپد
بیا همواره در کنارت به آرامش نفس بکشیم
می دانم – به حقیقت می دانم – طناب دار مرا نمی بافی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,851 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,263 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,893 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 13 مهمان