امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
دل آبی

درخت سبز عطسه های پی در پی باد افسونگر اندیشه
دیگر تابستا ن فرحبخش کوله با رخود را بسته و رفته
کودک دلاور زیبای پاییزچشم با ز کرده است
باد نوباوه ی پاییزی از ورای پنجره بر من می وزد
دل جنگلیم مملو از عطر دل انگیزپاییز است
هوای خنک کودکانه مرا در شعف عطسه می پیچد
عطسه های روح بخش پاییزی
پرده های نجیب کرکره در باد آواز ناب آسمان می رقص د
از لابلای آواز دل نشین آنها نور سرد آفتاب بر اشک شوق قلبم می نشیند
سرم را بر می گردانم
اثری از ابر های شنگرفی نمی بینم
آسمان چونان دلم آ بی است
با عشق پاییزی عهد می بندم
با حلقه های برگهای زرد سکوت رهائی بخش
که همواره عاشق او باشم
کودک پاییزی در عمق چشمانم می نگرد
و خنده های زرد دل چسبی بر لب می شکوفاند
من او را نه تنها در کتابها –
بلکه در جنگل ها و بیشه زارها به هنگام خرامیدن دیده ام
و امواج قلب خویش را در زیر پاها یش مفروش کرده ام
او را در پناه کوه ها و تپه ها عاشقانه نگریسته ام
اکنون چهل و هشت پاییز را عارفانه بوسیده ام
این تمامت قلب من است
که بر گستره رنگین خا ک راهپیمائی می کند
با ترانه و سکوت
در غلظت پرتو زیبائی
بیا همدم من باش ای یار
ای عرصه ی ملکوت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
دو روز پایان هفته
دو روز مهربان درخشان آزادی
در انتهای یک هفته ی کسل کننده ی پاییزی
که صدای معطر خیابان خلوت را
در مسیر خاکی گوش هایت روشن می سازند
موسیقی یک روز بکر را با خود به کرج می بری
در آنجا نیز سرو های نگاه وسیع شهر ترا مجاب نمی کند
چشمان دیداری شیرین تازه می گردد
از همان درخت جاده ای که رفته ای باز می گردی
لبخند قامت جاده با خاطر دلت سازگارنیست
از خیابانک های خلوت که در دو سوی آنها – ساختمان های آینده شکل می گیرند –
عبور می کنی
دوباره در را می گشایی
و خودت – خودت را در قامت به اصطلاح زندانی می کنی
اما وقتی در عمق ضمیرت کنکاش می نمایی
می بینی در آنجا کسی ترا به آواز آبی بیدار می کند
کدام زندان ؟
اینجا خانه ی توست
دیو مستاجری رخت بر بسته
نرگس روحت گل می کند
گل های شاداب ارغوانی
آه – آزادی
تنفس بکر
هوای دلپذیر شادمانی
و درختان انبوه سرو در انتهای رویای تو
کتاب گوشه خلوت را روی قالی آرامش می گشایی
می بینی پنجره ها پر از آواز اشتیاقند
و تو احتیاجی به لامپ های روشن ناگزیری نداری
ساعت مشکی دیواری !
تیک تاک !
تیک تاک !
به گلستان دلگشای کتابی وارد می شوی
تازه در مسیر یادت می روید
که اگر وارد دالان های پر پیچ و خم پیچیده ی سیا ست وارد شوی
همچنان باید در خیابان های احتیاط پرسه بزنی
خیابان در خیابان – موج در موج
چهار راه های مملو از دوگانگی و تضاد
کو چه های پر پیچ و خم تناقض
خیابان های ادعا های پر طمطراق
و جاده های بزرگ خود بزرگ بینی
دلت را بر قامت سالن آشنا خیاطی می کنی
و منتظر می نشینی
تا ستاره ای در کتابی بدرخشد
در آن زمان شعف مرتع سر سبز در دلت می شکفد
تو همواره در پی ستاره ها بوده ای
آن زمان که لا یه های ضخیم ابر- آسمان دلت را پوشانده بود
و آنگاه در پی منشا نور می گردی
سرانجام در می یابی
که همین خورشید به ظاهر کوچک
قسمت وسیعی از زمین مان را –
به مهمانی روز فرا خوانده است
---
پسرت در کتاب های نا نوشته ی بازی غوطه می خورد
و مدام در وزش پریدن از این طرف به آن طرف
با ستاره های اسباب بازی نرد عشق می بازد
تلویزیون جام جهان نماست
و جان جهان را در دل همسرت می شکوفاند
همچنان دو برگ سبز بی مرگی
دو قطره ی شبنم زندگی
و آینه ی درخت تنومند فصل و سا ل امید .
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
راه عبور اندیشه

درک روشن جان تشنه را سنگ فرش میکنم
تا عابران فروتن امید به آرامی از آفتاب قلبم بگذرند
اما نگهبانی نا لایق و گستاخ می گمارند
که کسی از آن مسیر عبور نکند
هیچکس اما نمی تواند آسمان و ابر و خورشید را منع کند
برف و باران عشق را هم
در اطراف من گل های وحشی و علف های هرزرویید ه اند
عطرنجیب آنها خاطره ای است ماندگار در جان جان نگاهم
من پنجره های روبروی ساختمان زندگی را نیز دوست دارم
کسی که همواره تلاش دارد قلبش را از پنجره به طرفم پرتاب کند
دوست محض من است
-
درک روشن جان را سنگ فرش می کنم
تا باد و چهار فصل – جان مرا در آغوش بگیرند
و از نگهبان نیزمی خواهم
که حصار ش را بر دارد
تا با عبورآزاد عابران
آ فتاب و آسمان زیباتر بر من بتابند
تا نفس پنجره ها قلب مرا به تپشی گرم و منور وادارد
تا مروارید باران در خون گیسوانم بشکفد
و شب با شکوه تمام از دریا ی جانم عبور گیرد
-
درک روشن جان را سنگ فرش می کنم
تا راه عبوراندیشه ی شکفته ی سبز را هموارتر سازم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
راه نو

باد و باد وباد
و ما
وصبح
همچنا ن ایستاده استوا ر
در آینه لیاقت آفتابی روز
چون خزانی که روز به روزپیر می شود
به انتظاری به رنگ خزان لخت مرگ
صدای دلاویز دم جنبانک بی قرار
بر فراز تپه های بلند آپارتمان های زندگی آرام
صبح خطیر دیگر روییده بود
موج های روان خیابان زندگی
آوازجاری مینی بوس آ بستن
در فضای ملاطفت سرویس
اداره سنگی سنگین بطالت
راه پرپیچ و خم عقیده
رانندگی دقیق غرور پوچ
ایستگاه های دوراجبار زیبا
-
بلاخره قلب مان در آبی آرامش قرار گرفت
به مقصد عادت زندگی بی دوام رسیدیم
و این درخت هر روزه ی زندگی کوچک ماست
که هر روز شاخه ای از آن بر خاک پاک می افتد
و مانند هر چیزی آرام آرام پیر می شویم
اما ما همواره در آب های جستجوی زندگی بزرگیم
در کنکاش ایمانی آسمانی
چشمان عرفان همواره در پا یش ما ست
بیا جریان آفرینش بی وقفه را بپذیریم
بی تردید افسانه نمی شویم
و مرگ آغاز راهی نوست
همان گونه که هر سال بهار می آید
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
روز نهم مهر

پشت آهنگ جاری آبشارخیالم ؛
پرده ی کرکره ی مهربان باستانی ؛
پنجره ی آسمان پرواز را مخفی می کند
در عاطفه ی زرد روبرویم
دری باز به سمت سالن اجبار
در مجرای کناری ماه احساس
گوشی خراب تلفن انتظار
که با آن طرف آفتاب عشق می توان سخن گفت
باد ؛ چشمان ادراک مدرن کرکره ها را در خاک خواب می آشفت
از ورای چهره ی روشن آنها ؛
نور خورشید تشنه ی محبت روی میز دراز می کشید
یک مداد تراش قرمزقصه می گفت
من مزرعه ی قلبم را در وسعت بکر شعرمی کارم
سالن بزرگ سخنی برای گفتن ندارد
منشی پر روی امروزمرا سر جایش می کارد
تا مگس اتفاق به اتاق متفاوت رئیس وارد نشود
من در لابلای غم اکنون با میز دلتنگی سر جایش می نشینم
وبه کلماتی از روح نفوذ می کنم که مرا ازروان دلتنگی بعد از ظهربرهاند
گل سا کت زیبا همه ی قصه ی بعد از ظهرهای آ بی خلوت را باز گو می کند
من تمام خاک آبستن دلم کنارلطیف همین گل زیبا می روید
و همه درک تشنه وجودم به قصه های دلپسند آن گوش می دهد
پنجره تکرار پاییز چشمانش را برویم بسته
فضای سنگینی از کویر بی خبری خود را بر ما تحمیل می کند
من تمام داستان دلم در فضای بیرون کنار همان سنگی می جوشد
که در برابر آفتاب شیرین عشق صبور خوابیده است
کنار همان عرفان علف های خشک خود رو
که در باد زمان می رقص ند
کنار همان تپه ای که پشت سر هم ترانه باران می خواند
بیا کمی در خیابان لطیف مهربانی شنا کنیم
در خط سیر حجم بکرپرنده و آزادی
آواز بخوان پرنده !
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
زن میانسال

درخت روشن زن میانسا ل
در آینه ی یازده ماه دیگر
وارد تالار بیوفای بازنشستگی می گردد
جان زرد اجاقش
مفهوم معنی دار کوری است
و امشب لبریز خاموش تنهائی ست
برخلاف حقیقت درخشان ماه بدر
فروغ کوتاهی دارد
تا آواز سپید چند جمله آ پارتمان آن طرف تر
شوهرش بر خلاف تمایل آبیش
هر از چند گاهی مسافرعاشق سبزینه های شما لی است
مردی میانسا ل
که سر و صورتش را در ترانه های خیس آسمان و ماه تنکابن شستشو می دهد
کنارنسیم لبخند دلگشای دریا
با انس درختان کیوی و ماه بی قرار گفتگو می کند
زن – غروب دلگیر مهتابی را
چند شبی است که پای جیر جیرک ها آواز می خواند
صدای تنها یش در گلدان گوش خیابان کوتاه زندگی پیچیده
و از حوالی صادق سبز مهربانی و صبر است
به آسانی می شود آن سوی دیوار قلبش را جستجو کرد
ساده در حجم خشک خواب فرو می رود
در رویای صبحی به سادگی شن و علف
به سادگی چشمان کبوتران وحشی
از رویای ارغوانی خواب بر می خیزد
هر روز مسافر خسته چشم بسته
صبح و عصر خانه تا اداره است
تمام لذت خانه و اثاثیه اش به خوبی او را می شناسند
شب ها گاه گاه ماه سان دو سه ساعتی بساط غربت ما را می شکند
اگرچه ریسمان آشنائی ما روز به روز محکم تر می شود
با این وجود رگه هائی ازابهام در سنگ آشنائی ما می درخشد
رگه هائی قابل تامل
وقتی فضای متلاطم سا ل های بعد را ورق می زنم
مرگ همسرش را می بینم
پس قرار بود او زودتر به خاک ملحق شود ؟ !
امروز سال ها از آن تاریخ گذشته است
پس قراربود او زودتر به خاک ملحق شود ؟!
این را در آب های امروز در مرکز خاک سخن می کارم
و در عصاره آن روز هیچ تابشی نداشت
اصلا چه کسی جز خدا می دانست ؟
و زندگی گوئی
یک چشم بهم زدنی بیش نیست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
سلامتی

با لیوان آبی لطیف پنجره –
شیر تازه ی صبح را در عصاره ی شهود نوشیدم
دو کبوتر وحشی در لبخند پرواز جهان بودند
خزان تنها با روح شکفته تقویم معرفی می شد
تپه ی بی قرارمشرف به خزان حضور داشت
کمی هم آواز آ ینه آسمان ابری با آفتاب ملایم تنها می رقص ید
کسی کنار سکوت دلم به سمت قرمزی عشق می رفت
و شیشه تنهایی میز را عارفانه می شکست
روی موسیقی صندلی چشمانم –
مناجات روزطلوع کرد
دلم از چشم انداز هر نوع حصاری غمگین عبور می کرد
دعای سبز صبح دلگشا دو سه ساعتی با ما گفتگو نمود
نا گهان لیوان پنجره به شفافیت روان چشمانم پی برد
و خود را برای همیشه در آهنگ قلب چشمانم جای داد
با انگشتا ن مومن نگاهم لیوان انتظار را به صدا در آوردم
مو سیقی خا رهای روی تپه را می خواند
خارهایی که همواره صدای آن پیر وارسته را در گوشم زمزمه می کردند
" سلامتی نعمت بزرگی است "
"سلامتی نعمت بزرگی است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
سنگ عرفانی جان پاییز

تصویر سنگ پاییزی قبل از ظهر خود را
در پنجره آفتاب و خاک قاب می گیرم
کارگری با چشمان صدیق
حصار می بافد
حصار غربی کوشش آبی جهان را
آجرهای دلگیر تازه- آواز آفرینش حصاری نو
تصویر دریای بکرروز را در آوازی شادمانه قاب می گیرم
آسمان بیکران با ابرهای تنک جان تشنه – نجوا می کند
روز روزگار وانفسا – به سادگی – بر سینه ی شن زار آواز می خواند
خیابان تبسم کوتاه آرام آرام با سکوت عجین شده- رفت و آمد می نماید
دلم مورچه ی کوچک قلب توست
و باد کنجکاو زرد را با خود به دیدار آشنائی می آورد
روح عمیق تلویزیون – هجوم تیره سکوت درون اتاق را یکسره در هم می شکند
اما- آگهی های نا متعارف تبلیغاتی گاه و بی گاه
------
از پنجره ی تکرار شن و خاک و آسمان
خسته شده ام
دلم را با گلهای آپارتمانی عرفان مانوس می کنم
با کارگر حصار ساز آجر بیدلی می آغازم
با بچه هائی که روز را به بازی گرفته اند
با درختچه های بی خیال کنار جدول خیابان
با کوه های صبر و استقامت جان
با مرد حراج فروش میوه که می گوید :
خانه دار – بچه دار
زنبیل تو ور دار بیار
-
با باد آفتابی
رویای ممتد سبز درخت
رویای جاده وسیع سر سبز جنگلی
در تو به امید رهائی در نقب جستجو می نشینم
در تو ........
همه در تو.......
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
سنگفرش

از دنیا ی یکرنگی سنگفرش پشت ساختمان خیال بالا می رفتم
آسمان آبی درخت تپه می درخشید
خورشید لبخند زنان ترانه ی نورش را در فضا ی بی ریا می پاشید
نگهبان غرور پوچ جلو مرا گرفت:
عبور عشق از این مسیر ممنوع است
باز ترنم گیرای همان ضرالمثل معروف بیادم افتاد :
آفتابه و لگن صد دست شام و نهار هیچی
اینجا همه پله ها و میزها و صندلی ها رئیس بازی در می آورند
اما ازستاره رفاه تولید خبری نیست
آفتاب دلارام همچنان زیبا می تابید
بادی نمی وزید
هوا در آرامش ملکوتی زندگی می بخشید
سنگفرش خلوت آزادی زیر پای ایمان انسان آوای آرامش می خواند
ولی من دیگر از آن مسیر دانش مسدود نخواهم رفت
و سختی آفتابی را بر راحتی بارانی ترجیح خواهم داد
حتی اگر همه ی سنگها طلا باشند.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
سهل انگاری

اشک سکوت گوشی خراب بی تفاوت تلفن
در فضای لاشه ی مرده موجودی از جنس سهل انگاری
آقای معظم – به باغچه لفظ خشک و زرد اجباری ریا – بفرمایید
بفرمایید و از باران سیاه تشکیلات تلفنی رایگان استفاده کنید
تنها فضای مسرف دلگیر میز ها و صندلی ها جواب گو نیستند
اینجا بعد از دو هفته درد جانفرسای علافی هنوز در مسیر سبز زندگی نمی تپد
خزان با تمسخر سیاه قاه قاه می خندد
برمسیر بلااستفاده روییده
بر حیرانی بیمارگونه
و بر توجیه پر طمطراق توخالی
در این آشوب منجمد ناچاری
راهی به جز خار زار افسوس می تپد ؟
میشود زودتر از شکوفایی پیری انتظاری آفرید ؟
در این همه درد _
من اما باز بر تلاطم بکر جهان جاری می شوم
خالق در پی آفرینش بی وقفه ی سترگی شکوفاست
جان جهان بیکرانه در آهنگ جاودانه می تپد
باید مسیری برای رویش شکفت
در رمز جهان همیشه زنده زیست
و در قلوب ایزدی اعتراض نور پا شید
مدیر اگر تقصیر نمی بافد
پس کدام علف هرز؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,848 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,263 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,885 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 4 مهمان