امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
چشم انداز بلند نگاه

ساختمان بلند سکوت با پله های مرمرین خیا ل
درحسرت شفاف فرشتگان پرواز
بزرگراه نگاه دلی رنج دیده در افسانه عشق
چشم اندازهائی در اوج برج آرزوی قانع
به سرعت آفتاب سایه ها پایین می آئی
خود را به بلندای ساختمان محبت به تماشا نشسته ای ؟
پله های مرمرین فروتنی را با آبشا رمنتظر نگاهت شستشو می دهی
به عرفان تپه ای که مشرف بر ساختمان دل است نظر می دوزی
اما تو که از تار و پود دیگری
خود را همواره چون برجی عاج می بینی
که دور نمای وسیعی دارد
اما فرزانگی را نمی شناسد
من اما در اوج آسمان نیز خود را به اندازه ی قامت خاک دیده ام
زمینی که یک جهان است
یعنی رود خانه ای گمنام ولی عاشق در دل جنگل
در ختانی انبوه در فراز و فرود
جاده ای که برقامت جنگل پیچ و تاب می خورد و بالا می رود
چشم انداز های دل انگیز این سو و آن سوی جنگل
کوهی که دستا نش را از میان تپه ها بلند می کند
رود خانه و مرتع
آسمانی که نگاه عقاب را به چشمان مارمولک پیوند می زند
مزارع تشنه گندم
چشمان لذیذ عدس
درک سبزنخود و جو
خورشیدی که هر روز از تپه ی روبرو به آسمان پر می گیرد
ابر و ابرومه
چشم اندازهای مه زارهای بعد از ظهر
اکنون روز است
متراکم و زنده و فعال
-
تو باید یک بار دیگر از قامت زمین بالا بروی
تا شکوه زندگی را در چشمان کهکشان نظا ره گرباشی
اکنون شب است
بیا درآسمان شنا کنیم
اینجا آغاز راه هست
به ستاره گان انسان بگو
هیچ چیز از چشمان هزار توی تو پنهان نیست
چه رنج باشد
چه شادی
چه جاندار باشد
چه بی جان
تبارک الله احسن الخالقین
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
کدامین خورشید
وقتیکه آهنگ رویان باد نوباوه ی پاییزی می وزد
در سایه و روشن خوزشید عارف
کرکره های پرده ی دلم به رقص در می آیند
و کلماتی که قلبم بر روی کاغذ نوشته اند مواج می شوند
چونان دریای خروشان دیلمستان
موج های آبی – شعری است که در چشمان میشی تجربه می نشیند
ودستانم در رقص زرد پاییزی بر پرده ی دلم نقش می زنند
قلبم و –
باد نوباوه ی پاییزی
وتفاخر بی بدیل عشق
تو از کجا می آئی ؟
که چنین آغشته به رویای پاکی
از کدامین خورشید ؟
بیا ترا عمیق تربه ترنم شناسائی مواج دعوت کنم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
کنکاش شناخت

نه اینکه مسلح به سلاح شیرین تلویزیون
حقیقت بی همتای مطلق باشد
ولی نوری درخشان از او تلا لو داشت
واز چشمانش –
آفتاب در پاییز میان سا ل می درخشید
خود اینها تیغه های برنده ای بود
که قلب حقیقت را روشن می کرد
وقتی در گرما گرم گفتارش تیغ دقت می راندی
نمی توانستی خاری از باغستان دلش به کف آری
ولی دیگرانی نیز بودند –
دوست یا دشمن
که رگه هایی از ناهمواری را در پروازش بازگو می کنند
به دروغ یا حقیقت
بسان صخره ای با رگه های نقره
یا جاده ای با دست انداز
خیابانی که ترا به کوچه های نا هموار نیز می کشاند
با این همه حق داشت که می گفت :
آنها به نا حق در گستره ی دریای مقام مقیم اند
و ما را به رود های خشکی می کشانند
- منتظرنقاط روشن – نیم ساعتی بر پنجره ی صندلی تکیه داد
آنگاه کسی صدایش زد
میز نگاهش را با اکراه به هر دو طرف گرداند و رفت
آبی نه چندان گل آلود
آسمان ابری تشنه مشرف بر باغی با درختان بار دار و بی بار
خلاصه نا شدنی در یکد ست و هموار
ولی زیبا
مانند منشوری در برابر نوری نه چندان ضعیف
باید دوباره و دوباره در گستره ی شناختش شخم زد
این را خا ک وسیع نیز می گفت
و باد و آسمان و همه چیز هایی که با او در گیر بوده اند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
گذر فقر

باد بی نیاز نیمه سرد پاییزی با کرکره های لبخند بازی می کند
رقص مهربان کرکره ها در نورصادق آفتاب زندگی درهم می شکند
و خطوط روشن متناوبی را بر روی میز می آفریند
هر چند گاه یک بار در علف های زرد آرامشی ساکت می شکوفد
لحظاتی می خوابند
و لحظاتی از خواب زرد بر می خیزند
گرمی دل چسب ملایمی از خطوط نجیب آفتاب بر اندیشه زرد بدن می نشیند
رقص بی تملق سایه ها در چشمان آرزومند قلب
آسودگی سبز خاطر در عمق تشنگی بیدار جان
آه – عاشق بی ریای شعر شده ام
آه- عاشق امواج دریای باد پاییزی
من همچنان پاییز عاشقم
در تلاطم افکار خاک ها و درختان
با همه ی فقری که از کوچه های دربدری می گذرد
آنجا سال های طولانی مامن اسارت مرا بر دوش کشیده است
اینک اما در درتلالوی خورشید رهائی
از عمق جان می رویم
مرا همواره بیدار نگهدار
در سرزمین جان و سنگ پا ک
در سرزمین سبزینه و خاک پا ک
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
گفتار دوست

درد آ نچنا ن بزرگ بود وعظیم
که در کلمه و جمله به هئیت توصیف نمی نشست
قله سر به فلک کشیده ؟ !
توفان ؟ !
زلزله ؟ !
آ تشفشان ؟ !
سیل ؟ !
.
.
هیجکدام برابر معنای درد نمی روییدند .
تنها معبری بود به مرگ
( دردی است غیر مردن کا نرا دوا نباشد
آخر چگونه گویم کان درد را دوا کن )
آیا مرگ پایان درد است ؟
درک زندگی چیست ؟
شاید برای کثیری آغاز درد باشد
چون معابری تو در تو
به سمت مردن های تدریجی
و برای گروهی
گشایشی
به سمت ستاره های لبخند و آرامش
آنچنان که دوست می گوید.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
گل کار

آجرصبر بر آجررنج می نهد
تا سرو دیواری صدیق بیافریند
گوئی قلب زرد پاییز بر خا ک سبز می شود
دیوار امنیت زرد جهان
روز ها گل کاربر پنجه های روزش می شکفد
تا هاله ی نجیب خورشید به غروبی خاکستری فرو شود
آنها سه نفرند
سه دوست
سه عصاره زحمت
در خلق حجم سبز لطیف صمیمیت
در خلوت بی ادعای زمین عشق هزاران تو
تا لقمه ای برگ سبز نان و رود خانه ای شرف هر شب به خانه برند
مسیر آشنائی آبی استاد در قلبم موج بر می دارد
درحصار درد مستاجری پرسه می زند
یک بچه دارد
همسرش خانه دار است
با اینهمه عاشق کار و آب وآفتاب
زنده ی تلاطم بی فریب جوانی
امیدوار پرده های روز
مانند همه ی انسان های مومن شب را عاشقانه در صبح جریان می یابد
واز همه ی دنیا چیزی بیشتر از قیمت واقعی گل کار نمی خواهد
نانی و سرپناهی
این همه ی محتوای درنگش را در دنیا آبیاری می کند
به آنا نی که در مرداب های نیرنگ مغرورند بگو
خدا در متن آواز هر کاری است
خواه نیک
خواه بد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
افسردگی

ما را دست و پا بسته اند
در فضای تنفس آزاد و در بند
در خورشید آسان صبح و غروب
در باد و باران بی مدعا
هر کسی می داند
که این راه ما نیست
راهی که خود برنگزیده ایم
گوئی بر چمن برفی مختنق می شویم
و هیچ بر قرار میلمان نیست
اتقا قی است که به زور می افتد
بدون اینکه اشکی از چشمی فرو ریزد
آ یا تنها افسردگی است که بر سر راه نشسته
تا ما را با خود به درون زندان تک سلولی ببرد
خدایا این یکی را دیگر مپذیر
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
لحظه

مانندسنگ شفا ف نشسته ام
آرام و رام و با وقا ر
بر دل سرخ صندلی آفتا ب تشنه
او نیز همچنین
سنگی که در سکوت سخن می گوید
سکوت روشن بالکن تابستان
سکوت آبی شعر زمان
سکوت سبز درختان هجرت
ودر سکوت سرشار کلمات سنگ و خاک و علف
تپه ی باران
شعر در علف ها دنبا ل کسی می گردد
در سنگ و در خاک
وهمه مرا در یک لحظه می زایند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
مرثیه
با یورش وحشیانه و دیوانه وار آمد
همه چیز را بهم ریخت
انسان ها را از ریشه کند و پایما ل کرد و با خود برد
درختها را خانه ها را
مزارع و باغستانها را
همه جا را عزا دار کرد
همه ی روستاها را در ماتم و عزا ی عمیق فرو برد
خاک مرگ بر همه جا پا شید
دل انسان ها و پرندگان را خاکستر کرد
اشک آ فتاب را بر همه جا جاری نمود
دل باران را کشت
این چه بلائی بود که خانما ن سوز و ویرانگر بر همه جا سایه افکند ؟
از چه کسی باید شکایت کرد ؟
این درد جانکاه خانمان بر انداز را به چه کسی باید گفت ؟
از چه کسی باید کمک خواست ؟
حیرانی و پریشانی همه جا را در خود می سوزد
دشمن دردی که بچه و بزرگ نمی شناسد
جنگل و مرتع نمی داند
شهر و روستا برایش یکسان است
همه چیز و همه جا را در هم کوبید
تنها یک چیز برای او معنی دارد:
مرگ ؛ تخریب ؛ ویرانی
نام این هیولا ی ترسناک سیل است
سیل است سیل
او را با نعمت بزرگ باران نباید یکسان شمرد
این نعمت نیست
عذاب است عذاب
عذابی الهی ـ بدون ذره ای سنگ تردید
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
ابر

ای آواز پر نور جنگل های آسمانی شادی
گذری بر این پریشان عاشق جهان عرضه دار
شاید بهتر از تو –
لبخند تابستان را می شناسد
و گلیم باد قناعت را در فرا راه آسمان می گشاید
من چشمانم با درخت تنوع بکر شعر پیوند خورده اند
و آنگاه که می گویم
مروارید جان ترا ندیده ام- ترا بخوبی می شنا سم
که لبخند ترا در جنگلی انبوه دیده ام
و در کرانه ها ی آسمان
بدنبال ابری برای چشمان تو بوده ام
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,835 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,259 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,880 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 5 مهمان