امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
انتظار

مرا در خیابان لبخند سبز صبح کاشتند
در صف لطیف تابستانی طویل منتظران
قلبهایی طلائی که بی وقفه می تپیدند
و آرزوی دل انگیز رهایی داشتند
اندک اندک از نیش تند گذرگاه گذشتند
و همه حجم قصه روز را بی اختیار خویش سپری کردند
و کسی نگفت: از کجا آفتاب آمده ایید؟
تنها هویتمان صف کسالت انتظار بود
که همه امید را به هم پیوند می داد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
اندوه
بردرخت چنار فنجان صبح- چای آفتاب ریختند
و آنرا بر ساقه ی بلند و وسیع خو شبوی قلبی کا شتند
روز آفتابی تمام توانش را گوارا کرد
گلدان بی توقع باد از این دیارگذری نداشت
شاخه ی جنگل انبوه مهربانی- چشمانش را برچای گوارای فنجان ریخت
عقیده ی مستانه باران در سالهای خشکسا لی- اندوه پرواز را بیاموخت
ما همه از دیوار ها ی کدورت کنده شدیم
وبر بلور اب به استغاثه نشستیم
همه چیز ازاین مسیر غمگین گذرکرد
وتنها آ فتاب شادمان را در مسیرهای خویش جستجو نمود
اندوه بزرگ بود-بزرگتراز که دماوند
اندوه ستاره ای دور بود- بزرگتراز گل زرد زیبای خورشید
و ما همچنان ایمان مقدس ایستاده بودیم
در انتظاربزرگ شکفتن خندان یک خورشید بی رقیب.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
صلح

پشت پنجره حواس خزان - شب لحظه های آسمانی می خندد
در این سوی سکوت سبز بالنده
سیطره یکسره از آن باغ های رنگارنگ تلویزیون می درخشد
آینه ی ساکت کنار در- آسمان چشمانم را بی مهابا می تا باند
از طراوت نگاه باد زندگی خبری نیست
پنجره دل شکفته امیدوار را می گشایم
شب لبخند خاک را چو شیر تازه می نو شم
همه ی این وسعت آسایش-ناشی از عبور لذیذ و درخشان صلح است
از تابش آهنگ مهربان صلح است که کوچه و خیابان-
شب و روز همواره دلپذیرند
از روشنائی گستره وسیع سبز صلح است که همه جا می درخشد
وآسمان وزمین در مسیررهائی وآرامشند
اندیشه ی تابناک شب در پشت پنجره ی قلب ها عا شقانه می خندد
سخاوت بی دریغ اتمهای صلح در همه جا شب را در رقص ند
و قله های آرا مش روز ها در همه سوی عارفانه پر می کشد
به آب های روینده صلح در نگاه یک نیاز حیاتی ایمان بیاوریم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
ماهی

مدتها بودکه رود آسمانی شعر خشک شده بود
نه پرنده را می دیدم نه دریا را
دلم هوای باران را داشت
و خشکسا لی مصیبت لاعلا جی بود
امروزقطره ای دریا از ابر فرو ریخت
نا گهان ماهی ای در آن دیدم
کا ملا به شکل شعر بود
پس آب عرفان داشت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
همه شب

در اداره ناگزیر آبان پشت میز تنفس آبی بعد از ظهر
روبروی صداقت گل های قرمز و زرد
ترانه ی مهربان جوان درخت توت دلگشا را می سرایم
آسمان چشمان دلارام سبز؛ یکپارچه در بغض خاکستری ابر فرو رفته
مرا نگاه دلگشای شعر جان به آرامی جذب می کند
پشت پنجره سبز دلم‏‏، موزاییک های خیس خنده باران
در عمق سکوت آبی آرام نشسته اند
صدای لخت و نا موزون جابجایی تیرهای آهنی روزگار
آرامش معطر گوش ها را درهم می شکند
من به خوبی می فهمم قادر نخواهم بود همه درد دلم را با کلمات معصوم بیان کنم
زمان به سرعت می گذرد و همه چیز رنگ عوض می کند
جنگل آبی آسمان رنگ بغضش را تغییر می دهد
همچنان که رنگ پشت پنجره قلبم را
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
پنجره

پنجره افسرده سگوت را باز کن تا صدای روح بخش گنخشکان بی ریا را بشنوم
پنجره محبت را باز کن تا آسمان قلبم را نظاره کنم
روبروی باغ مرده دیروز
روبروی پنجره درختان خوابیده در زمستان چشم
پنجره ستارگان را باز کن تا درخت آفتاب را در گوشه های چشمانم جستجو کنم
پنجره ترنم را بگشای تا لبخند نسیم را در گذر آبی دستانم حس کنم
پنجره آفتاب تنفس را بگشای
تا سکوتی را که در قلب اتاق خسته می تپد
و در آنجا د رکتار مهربان پرواز نور بنشانم
مرا با پنجره شکفتن پیوندی دیرین بوده است
در این شهری که آفتابش پشت پرده ضخیم دود می تابد
و نور زندانی در دستان سال می درخشد
پنجره را بگشای
پنجره را ... ـ
پنجره ای که مرا لحظاتی در تلالو آفتاب به میهمانی زمستانی تابستان نما سوق می دهد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
کلام گرم زندگی

تپه های سبز دور نما
درخت کوچک آلبالو‏‏، غرق در آلبالوهای سبز ملاطفت
درخت گلابی با شاخه های بریده بهار
باغچه کوچک مادر با چند بوته گل گاوزبان
کرت های سبزی خوردنی
دو سه پروانه سفید پرواز کنان روی بوته های جوان سبز
چند گلدان روی رف با گل های شاداب آفتاب
گلدانی با گل های قرمز نگاه
آواز ملایم باد دوشنبه
سر و صدای مرغ کرچ با جوجه های زیبا
قشقرق گنجشک ها
درخت پیچده در آواز گنجشکان
صدای گاه و بیگاه اردکی از پشت خانه دل
درخت پر شکوه آفتاب صبحگاه با ریشه های شرقی زمردین
تمام حیات را از خواب نوشین دی بیدار می کند
آبادی کلام گرم زندگی را آرام آرام آغاز می کند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
تردید

اندیشه ی لطیف من دیری؛ خونین ز خارهای غریبی است
هم در چنین سرای پر از غم
هر سوی دشنه های حسودان
زخمی زنند روح دلم را
؛
لیک ازهمه کشنده تر دردی
غول خیال سنگدلی هست
که افسار کهنه بسته آهوی جانم
؛
برخویش بستام در شادی
دیوار انزوا شده بر پا
بربوستان روح جوانم
پژمرده می شود گل جانم
در غفلتی عمیق ز تردید
لیک همچنان خوشم به خیالی
؛
همزاد من بوده تو گوئی
دردی چنین کشنده و جانگیر
یا سایه ای همیشه ام همراه
؛
آخر وفای من به خیالی
تا کی کشاندم ره چاهی؟
؛
پندی به گوش جان دل من
از سو خته گان راه نرود هیچ
دل همچنان اسیر فسون است
؛
زخم زبان هر کس و ناکس
آتش کشیده کلبه ی دل را
سوزانده ذره؛ذره ی جانم
؛
وقتی مرا اسیر به دامی دیدند مردومان سیه کار
بسیار دامها بگشودند
هرسوی در مسیر عبورم
؛
از دره های دام پریدم
از چاه های کینه گذشتم
افراختم بیدق این درد
در پیشگاه مردم هرکوی
؛
پیچیدم همچو مار شب و روز
زین درد
تا- وفای دل من
ماند به استواری الوند
؛
در کوی عشق او ؛ همه لحظه
وحشی وبی قرار دویدم
سرو محبتی بنشاندم
از سیل اشک خویش سر راهش
وحشی و بی قرار دویدم
درجنگل محبت و پیمان
؛
او را همیشه نیش زبان بود
اورا همیشه با من شیدا
آتش زدن به بیشه ی جان بود؛
دل را اگر چه جای نمانده
بی زخم دشنه زان گل زیبا
اما هنوز این دل محزون
امیدوار وصل بهار است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
دعوت

می دانی
چرا به انده دیگران خوش حا لند
زیرا دستهایشان را برای رهائی عادت نداده اند
؛
دلمان درد می گیرد
وقتی چشمی به غم می نشیند
و اشکی از حسرت فرو می ریزد
؛
هرگز در اندوه خویش
جهانی را به تیرگی نخو ا سته ایم
و در شادمانیمان؛
دلی را به ماتم دعوت نکرده ایم
؛
در شب تان؛آروزی طلوع صبحی داریم
و در غم خویش؛
دری به آسمان امیدواری می جوییم
؛
می دانیم؛
تشنگی تان؛ از بی آبی دشت نیست
وخشکیدگی امیدتان را
زمین ما نخواسته است
؛
دستانی به غارت ابرها عادت دارند
و سرافرازی پوسیده ی شان
در فرو پاشی دیگران می روید
؛
به باروری خاک مان ایمان داریم
وآفتابی که همواره از آن خواهد رویید
تا تداوم روشنائی را؛
در گستره ی زمان جاودانگی بخشد
؛
می دانیم
روزی زمان ما را خواهد بلعید
واز کا لبدمان؛
جز خاک و استخوان نشان نخواهد ماند
؛
در چشمک زیستن؛
چگونه به آفتاب ایمان نیاوریم؟
و زیبائی زیستن را؛
در پیله ی درد؛افسردگی بخشیم
اگر به زیبائی زیستن ایمان داریم
بایسته است؛
تا راهی به درون دلها و اندیشه ها بگشاییم
و تداوم به زیستن را ؛ جاودانگی بخشیم
؛
بیرون دیوارمان جهانی می تابد
که ما را به اندیشیدن دعوت می کند
به باروری خاک و اندیشه
و از ما می خواهد
در خاک حیات بپاشیم
تا آنرا به مهمانی زیبائی؛ زیبائی و رویش ببریم
؛
دستهای شما؛
فروغی از نور در باغچه خواهد افروخت
و ما را دعوت خواهد کرد
تاخورشیدی در هر باغ برویانیم
و سعادت خاک مان را جاودانگی بخشیم
؛
ما به خاکمان ایمان داریم
به خورشید
نورو توانمان
؛
دیواری که جدائی را در همت مان می کارد
تیره گی در برادریمان می افشاند
ودر پایداری نا میمونش
بیگانگی ها یمان را استواری می بخشد
؛
از فرو پاشی حصاری که ؛ جدائی می کارد
و رهائی مان را غارت می کند
آزادگی بشکوهمان خواهد رویید
؛
شما را و ما را
دعوت می کنیم
به رویش سترگ رها ئی بخش
به سعادت فرداها
به جاودانگی زیبائی
به اسطوره ی آینده ای متکامل
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
رهایی

می خواهم نور باشم
در صداقت روشن خو یش
نه بذان سان
که محبوس کنج خویش
که خورشیدوار بر زمین خشک اندیشه ی تان بتابم
آری بر زمین خشکتان
که بر پای آورم رسا لت چگونه زیستن را
در رهائی محض خویش
که بر پای آورم
رسالت اصیل رهائی را
ازتاریکی قلبتان
:
نه بدان سان
که بر لبانم جاری گردد امواجی دروغین
که تهی بودن خویش را
در خلوت خویش نیز نتوانم دید
؛
ما را و شما را
همیشه مجالی هست
تا باران اندیشه ی مان را
بردشتها ی تشنه ببارانیم
وجنکلی انبوه بیافرینیم
تا در هوای فحبخشش دمی بیاساییم
؛
آه؛
از عزلت تیره ی خویش گریزانم
ودر تجمع بیدردان هم آن سان
که نه در آن هموار راهیست
و نه در این پناه امنی
کز هر دو بیراه زخمها دارم
؛
از عزلت تیره ی خویش بگریزید
تا راهی بر فسرده گان بنمائید
و چشمه ای در بیابان شان بگشایید
کز مرگ حویش بدر آیند
؛
ترنمی بر لبانت جاری ساز
تا مرا
از فرو ماندگی اندهگنانه ام برهاند
وسرود پرواز را در من بسرائید
؛
دری می جویم
از زندان بسته ی تکرار پوسیده ی حروف
تا رهائی آسمان
تا وسعت انسان
؛
می آئی؛
به زیبائی آفتاب و آب بر زبان
بی آنکه
از خویشتن خویش بدرخشی
تا خویش را و مرا رها سازی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,835 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,259 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,879 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 4 مهمان