امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|قاسم حسن نژاد
سیاست

روی تمرکزقالی ماشینی شبی زمستانی
بر پشتی عاطفه ی ماه
رویش سبز فیلم سینم ائی جمعه شب
در نور آوازخیابان شبکه ی اول تلویزیون
مرا به مهمانی ارغوانی سپید کشاند
تمرکز شیری رنگ حواس
عبور بی وقفه ی نگاه
پیوند مورچه ی صحنه های بکر
انتظار رنگین فام دو ساعته
وسرگذشت سیاست
سیاست سیبی است که
در بارگاه عرفان به ثمر می نشیند
جهان عارفانه می درخشد
و همه ی زوایای حیات را خلق می کند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
شب مهتاب

در اطاق شب باز می شود
پله های نیمه تاریک
پله های نیمه روشن
در آپارتمان شب باز می شود
بیرون شبی کامل می درخشد
جعبه ی توری زباله در آن طرف خیابان
در انتظارپلا ستیک های پرزباله
سگ های جیرجیرک بی وفقه آواز می خوانند
چشم انداز روشنی در آن طرف شن زار
در عمق نگاهم می نشیند
آسمان چشم می گشاید
ابرهای تیره ماه را می بلعند
پشت درپروانه ای در خواب رویای ماه و ستاره است
پله های نیمه روشن
پله های نیمه تاریک
ونگاه ساعت بیست چهارسالن
مرا آواز خدا همواره به تلا لو می کشاند
و درک تاریکی را آسان می سازد
کمی هم در عمق روشن آسمان بنشینیم
شب باز در میان سالی خویش سخنرانی می کند
من آ ن را به خوبی آب و نان می شناسم
به خوبی آب و نان !
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
عشق دریا

روی امواج خاطرات ماسه های نرم ساحل
اندیشه ی افتادگی می آموزم
موج های کبود تا ساحل دلبر پاییزپیش می روند و بر می گردن د
روی ترنم کبود موج های کوتاه زندگی
قایق های کوچک دل بالا و پایین می روند
کنار گستره خاکستری ساحل
در برابر نیزارسکوت
اسبی سیاه به دریای احساس گل های نگاه می ریزد
دریای بیقرار تا چشم کار می کند
ادامه عارفانه ی آبی عشق است
گوئی به بی نهایت آن سوی خورشید نگاه می ریزد
ما سه نفریم
سه داستان آوازآبی خاک سخی
از ماسه های پاک آزادی عبور می کنیم
به خیابان آفتاب آن سوی آرامش می رسیم
و در خانه ی مهربان مهمانی جاری می گردیم
دریا خاطرات تاریخی خود را در چشمان ذهن سبز ما بر جای می گذارد
ما تا خانه ی گرم دلگشا ی آفتاب با دریا زندگی می کنیم
قلب تپنده عاشق را کنار افتادگی سال می گشاییم
و امیدوار ریزش آبی وصل دریا به خانه بر می گردیم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
قالی پهناور طبیعت

کارگر قالیباف هنرمندی بی ریا ست
که با تارو پود امواج رنگارنگ پشم
نقش های اعجازمی آفریند
شاعر نیزبا کلما ت رنگارنگ حقیقت بی ریای ناب
شعرخلق می کند
با کلمات سنگ و خاک – آسمان و ابر
انسان و آفتاب و ماه – رودخانه و دریا و .......
آیا تو آنرا درک می کنی ؟
بدان ایمان می آوری ؟
از ستاره تا سنگ همواره راه خداست
از انسان تا ویروس
او هنرمندی به غایت بی همتا ست
به درون کودک چشمانش جاری شو
رود های عشق و رنج در تپشی جاودانه اند
آری – اتم به اتم رفتارها به گوش می رسد
و آغاز و انجام راه مملو از عشقی جاودانه ست
بیا در قالی پهناورطبیعت
به تماشای چشمان عاشق خدا پرواز کنیم
و موج در موج بروییم
پس درک زیبایی و عدالت همه جا می درخشد
کمی به حقیقت آب و آفتاب بیندیش
در خاک و هوا
ما را در طراوت کلمات و پشم و رنگ آفریده اند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
لبخند جهان

همه ی لامپ های بهاری آشنائی روشن اند
چشم دل به شمیم روشنائی می بندم
به آموزش روح بخش خلوت تاریکی
-
روز روشن و تاریکی تیره
همه از همت زمین و خورشید است
دوستی دیرینه
باستانی و قدیم
-
اگر نور نبود
این همه جلوه های الوان در جهان نمی رویید
تاریکی نیز بی گمان نعمتی است در جهان
باید همواره از جهان آموخت
در اشک لحظه ها عشق موج می زند
-
روی میز آهنگین روشن سکوت دل را گسترده ام
روشنائی گل بزرگ شکفته در قلب ها ست
زیبا و دل انگیز
-
با تار و پود کلمات نور نقش قالی شعر خلق می شود
قلب ها محبت بی دریق خورشید را می فهمند
-
اما در این ساختار هزار توی آینه ی روز و شب
روشنائی خورشید تا ظهور مقدس کلمات شب سخن می گوید
-
قدر ایثار بیکران خورشید را بدانید
همین گونه زمین را
در لبخند همواره شکوفای جهان بیکران
تا مرگ مجالی می تاباند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
مرا بپذیر

ترا کلمه به کلمه
جمله به جمله
سطر به سطر
شعر به شعر
چون رایحه ی روح بخش سحر
برف انبوه بر تپه های کوهستان
چونان دریاچه ی عارف عاشق
قلبی که بر گستره گندمزارمی روید
راهی جنگلی و با شکوه
درختانی که عاشقانه سرود پرندگان را می خوانند
صخره های بشاش سپیده دم
و آفتاب سوزان خلوت دل کویر
تو شعری هستی که زندگی را باران دلنشین بهاران می سازی
مرا با نگاه های پر عطوفت شبنم به قلب پاک سحر پیوند می زنی
زنده ای و جستجوگر
خیابانی
که هیچگاه بدون ماشین و عابر با در ختان چنار سخن نمی گوید
تو بادی
با لبخندی آبی برلب
که سحر را با خود در تمام دشت شکوفا می سازد
جمله ی نی زاری
که برنگ زرد در آسمان چشمانم نطفه می بندی
و همه ی شهر را بارور می سازی
ترا کلمه به کلمه
جمله به جمله
سطر به سطر
شعر به شعر
به قد قامت بلند آسمان سبز
فروتنانه و خاکسارزندگی کرده ام
مرا بپذیر
زیرا همواره انسانم آرزوست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
منزل نو

قصه ی روح بخش مهر باستانی غروب می کرد
شهرک جدید در انتظار آبان زیبا ساعت شماری می نمود
سرمای خزان جوانه زده بود
آنها همه ی وسا یل و افکار خود را در وانتی ریختند و رفتند
غروب جدائی در نگاه زن غبار تیره خستگی می پراکند
وقتی شب شد –
آنها سرو رویای خود را در مسکنی جدید جشن گرفتند
مرد که نگاه سبز آفتاب را به شب پیوند می زد
به آسانی نگاه لطیف خیابان را پشت سر گذاشت
جلو منزل درک جدید توقف کرد
وسراغ لبخند دلگشای ماه را گرفت
ما با دلتنگی عمیق و رنج - گاو خیابان را درآغوش گرفتیم
آنها در خوبی بارور- همیشه همسایه بودند
منزل تخلیه شده هم همین را می گفت
پله ها – نرده ها و دری که به خیابان ساکت چشم می گشود
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
موج زمان

صدای پای صبح بر خاک و سنگ
کلاغی در همین نزدیکی چند بارپیری دی را آواز می خواند
سکوت – خیابان را به آسمان وصل می کند
چهار نفرسوار سرویس تکرار می شوند
روز در پیچ و خم خیابان های کوچک آغاز می گردد
و به داستان زمستانی جاده می پیوندد
گل سرد خورشید آرام آرام در افق جوانه می زند
تا چشم می گردانی
لبخند گرم لذت از چشمان عاشقانه خورشید می جوشد
از جاده که گذشتی
صبح را در خیابان ها می گردانی
تا به اداره ی تکرار بیکاری برسی
همان اطاق
همان احوالپرسی
همان نگاه ها
پنجره و آسمان و خورشید
کمی هم بر موج زمان بنشین
و دوباره پرواز کن
هیچ نمی دانی پایان راه به کجا ختم می شود
تنها انتظار در مسیر مومن چشم ها همواره سر سبز است
پس به ناگهان شکوفا می شود
و به ناگهان محو می گردد
زینهار دل دوستلن را بیازاری
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
نسیمی از جانب یار

ترانه ها قدم می زنند با ریشه های آبی درخت
در موسیقی امیدوارجان ذهن
بر آن می شوم از افتادگی سنگ های سنگ فرش الگو بگیرم
آ ه – من سنگ های بیکاری بر دوش می کشم
دل – صحرائی وسیع طلب می کند
در کوهستان سر سبز تداوم کار و تلاش
خلق چیزی شبیه بیداری روشن
نسیم تغییری در سحرگاه وضعیت باران
بویش گل های صحرائی
در گندم زارهای برکت
در اینجا بس تنها و بیهوده ام
میزها به درشتی سخن می گویند
قدم می زنم با ریشه های سبزدرذهن آفتاب
و سنگ های فروتن ستایش
گلستان شعر مرا آسمانی می تراشد
شعری همواره امیدوار
در برج آزادی خورشید
ترا عارفانه عشق می ورزم
وزیر باد ترانه می کنم
باد همچنان در پی کاری است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
یک کتاب شعر

یک کتاب شعر بارانی صمیمیت
یک لیوان پر تمرکز بعد از ظهر
یک مداد تراش دانائی خا لص
یک گوشی تلفن آسمان آفتابی
یک فرهنگ جیبی انگلیسی به فارسی رهائی ارغوانی
اینها تنها مایملک من دراین ثا نیه اند
و شعر که تمام عشق است
حتی از تما م این چیزها به من نزدیک تر
شعری الوان
به گرمی سلام صبح
به تبلور صبح بخیر
به روشنائی آ فتاب هستی بخش
به رها ئی قلب من وقتیکه به آ سما ن می نگرم
شعری که به رنگ همه ی اشیا و همه چیز است
به رنگ خارها ی رویید ه بر تپه
به رنگ نگاه زنا ن و مردان
به رنگ ما شین ها ئی که ازخیا با ن عطوفت می گذ ر ند
به رنگ تنفس بکر صبح در پاییزی دل انگیز
.
.
به رنگ سبزینه ی پر طراوت زندگی که در ثا نیه ها جاری است
یعنی من قلبم را نمی فروشم.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,848 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,263 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,885 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 4 مهمان