امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| محمد بیابانی
#21
× بآ بوریای گرد مرده بر این پیکر


این وقت روز چه می بارد
باید تعادل خود را از دست داده باشد توفان
این وقت روز که شب هم
با گورهای کهنه نمی ماند
کو تا سحر که باد تازیانه نباشد
پشتم چه تیر می کشد اکنون.

می خواهم از کنار زمین سیر بگذرم
دستی میان آمدنت تا من شمشیر می شود
چشمی:
که آسمان مرا
با استخوان رودخانه نشینان
بر خاک می کشد.

داغ است این کفن
داغ است و در سراب هویداست
دودی که بر فراز عفّت و اخلاق می وزد
خشکیدن چراغ چه خاموش است
باید تهی شده باشد
آن گوش های پاره از صدای سحرگاه
تابوتی:
از تو چه می سازد...

ذات سحر که گفته که سپید است
هرگز به دست داده که گورستان
از چشم های تشنه ننوشد آب؟

این عطر آشنا:
حتّا مخاط گرگ بیابان را آزار می دهد
باید کسی گذشته باشد از این جا
دستم به حرف های گنگ خیابان نمی رسد
چشمم به گریه های آن پس دیوار
باید از آن طرف که می گذرد او
من هم گذشته باشم
می بینم این وطن که باز نمی گردد!

چشمانی از دریچه سرک می کشد
با آیه ای که قطره قطره تو را آب می کند
آن قدر مانده روز که برگی هم در دخمه بشکند
می بینی آفتاب:
نیمی از استخوان تو را لمس می کند:
يک روز بازِ شانه های تو بودم

حالا تو بالِ ناتوانی من باش

موش هزاره هم اکنون بایدجویده باشد احساس آدمی
شاید جوانه هم زده باشد
برفی که با گلوی شما آب می شود:
دنيا به فکر هيچ گلی نيست

تا او به شکل تو باشد

از برف هم که می گذرد باز آشناست
این عنکبوت تیره که می بافد دائم کلاف خویش
از برف هم که می گذرد
تاریکیِ جهان تو را جیغ می کشد
آن زن که تکیه داده براکنون
سرد است و باز مسلسل ها
سرگرم قطع حوصله ی عشق
پشتم چه تیر می کشد آن روز...

دارد بخار می شود این دست
دارد بخار می شود و دریا
باز هم چنان به جوی شفق جاری ست
دنیا چقدر بی تو غریب است
این بوریای موریانه خورده که هر بار
بر پیکری دریده می شود و باز...

انسان درون جمجمه می پوسد
وقتی دروغ سخن گوست
سرد است و گرد مرده می پراکند این ابر.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
× زخم بلور بر زبآنه ی المآس × سرسآم سآر و سرمه فریآد


با یک هوای صاعقه گردان
بر، فک شهرهای سوخته
ساران
سنگر گرفته اند...

دیگ شفق، شکوفه و شلاق می پزد
بر بازوان ِ دود
در ضجّه غروب، سمور گرسنگی
پوسیده دنده های زمین، می جود مدام
آن جا که راه
نای نتی گرفته به دندان و می خزد
بر شاخْ سار آتش و اوهام خیزران
ماهور تشنه ام که با همه تنهايي
آب از عزای نيلی بابونه، خورده ام...
آن چشم ها که گرد زمین، تار می تنید
این سان چرا
سرسام سار،
سرمه بر ابروی،
در افق
فریاد می کشند؟
سر بر ستیغ سایه اسپند
زنبیلی از فضای تهی، دود داده اند، آیا که دختران
نخْ تابه های عود و سکون،
دوره می کنند
یا تیرگی، که ـ عصمت اختر هاست ـ
خمیازه خزنده گرگان
بسته ست با جهان و پاره گوزنی ست،
ابر نور؟
گورستانی متروکم
در حلقه غبار و پلک سحرگاه
کز خون سايه ام
پيراهني به شانه فکنده است
باد
وز سينه ام
برهنه نفس، شعله مي کشد
سنجاقک تشنج و پرهاي سوگ وار...
کو آن سپیده های شناور
در گودنای زنبق و دریا
تا پرده های ریخته پروانه ای شوند، به ژرفا گشاده بال؟
سرد و رمنده، از دهن باز مردگان
مرغان خسته
خاطره می چینند
باران انتظار
در چشم گربه گون فضا، نشت می کند
دنیا، چکاوکی است مرده که خیره ست
در بال های ریخته با برف بر زمین...
تا موریانه زنگ ذره بشکند و
ماه در محاق
بر صخره بگسلد کفن کهنه را نیام
از درّه های آینه در آه
گنگ و گرفته شفق آب می خورد
سرپوش سایه های شمایند
کرکسان
پندار گونه که با درد
میل ملال ماه
در بینی بنفش جنون تاب می خورد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
× سآر صبور بر صنوبر آتش


آن جاست
دایره ی آتش
پا گرد چلچراغ، سکس که ی فانوس
با یوغ ِمات ِموج
ـ لب ها به خون گشاده، گلوگاه نسترن
زین دست سرو
جامی ست سرنگون و
تهی ز اشک آفتاب ـ
پی رنگ باد شب پره بازند
کشتگان
آونگ آز
ـ هاله چرخان پایه ها و پاشنه
میدان
گور عبور دود
ـ خاره ی بی استخوان و خاطره
تندیس
در چنبر شکفته ی ماران...
زلفان کاشته با موج می درند
زنگابه های تفته تا کمرکش فانوس
از شرم می زند جرقّه صدف وار
رنگین کمان مویه،
مرده ی بوتیمار
ـ در دامنم که آب چکان ستاره هاست
برف است شعله ور
کو آن گلاب قطره
مدّ گذرگاه مهر و ماه ؟
تا بیشه در بغل به ساعد مرجان زند
شیار
آن تنگ چشمه، چشم شفق پیچ
بر صخره های سرد سحر ایستاده مات؟
ـ منقار دشنه در گلوی سحرگاه است
پندار سرخ نور
سامان آب ها و اسکله
شب گوشِ انتظار
کارون:
شراره ی شب نامه های اشک
انکار، تیر، تابش سیاره های زخم
دوشیزگان و فاخته ها
محنت ـ گیاهِ عاطفه
روئیده بر محاق

آوندهای ذهن تو
نم ـ یادِ دیده هاست
آن رشته های پاره رسته بر افلاک
سینه ها
هم دوش کوسه ها و تپش های بی قرار
تاراج مویه هاست
شب تابِ تاب خورده بر آفاق کوچه ها
سر پله های ریخته
بازار ِعطر و کوچ
دالانِ گنگِ چپاول
عزای عاج...
داغ قبیله ها و نوحه ی نرگس
عقاب زرد...

آوار در بخار خاره منم
با نیشخند صاعقه
ـ سرپنجه های هول
برشاخسار شعبده ی گیلاس
امّا هنوز هم حتا، باد
تا آن سر خیابان
ارابه ران در به دری هاست
زالوست، آینه گردان
آن سرستونِ خیره بر گسل ِارغوان و چشم
روح ِرمیده ی گل سنگ
ناو گدازه
هلهله ی مست شعله ها
مجرای پرسه
خلسه ی مرداب
زهدان زندگی ست
کارون
سار ِصبور بر صنوبر آتش
سنجابِ خفته در دهن ِیوز ِماهتاب.


1374/5/22
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
× سآر صبور بر صنوبر آتش × طلوع



حس طلوع
آماج ذهن گردن ه می شد
و کاروان شرق
کالای ناب همهمه را ـ بار می گشود

آن سوی کلبه ی ساعت
با چوبدستی خود
غمگین
ـ شب
می گذشت
وزپشت ذهن او
مردی
یاس سفید به لب
می رسید
از گیسوان ژرف و پریشان شب
سنجاق می کشید
سنجاق سرخ
و در نگاه پنجره می غلتید

بر حیرت شبانه ی چشمان ما
ـ نسیم
هاشور زد نقاب فلق را
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
گودال دیگری به عمق افق تا من

عزای طلسم اینک حال
می دانم عطر ایل گرفته است
از چادری به چادر دیگر
رویای او
ولی
هر چیز در خیال سفر
تنهاست
پیراهنی که با حضور ماه و راهبه
گم می کند تو را
دریای زورقم
اما دوباره باد
سرگرم جمع کردن اشباح ست
راهی نمی رهد
در آینه از سر گرفته ایم
حمام خون
شمای تو در اغماء ست
فرصت نمی تراشدم
دستی که تا گلوی تو
حمام دیگری
سیبی نچیده ام
ما پیش از آن که رود
ماهی صحرا باشد
از رو به روی جهان سایه کنده ایم
پس می توانی : از نگاه خویش فروکاهی
لختی شلال خیابان
آن چکمه های تیره بیاویزی
گرد سرم
اگر به عمق افق تار می زند
بعد از همیشه مرگ
تو می آیی
راهی نمی رهد
این دوره بیهوده
اکنون
دو کاسه تا رهایی مهتاب
پیش روست
تا لانه ای که در مسیر مار جوجه گرفته است
تاوان خنده ی گندم گاهی
این چار دره برابر نیست
لنگر که می کشد حضور راهبه
گودال دیگری
گرد
سرم به عمق افق
تار می زند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
گذار اینهمه تردید

اگر که خاکم اگر باد
نمی گذارندم
از جان خود برآرم چشم
جهان مگر چند است
که او هنوز مرا می جود
و هر طرف
که رهی چرخ می دهد
فانوس
اریب فاصله اسکندری ست
گذار این همه تردید
چگونه می شود به پسینگاه
نشست و صاعقه ها را
چو ریگ در ته یک چشمه ی حقیر افکند
هنوز پیکرم آوار آن حصار تهی ست
رسالتی که درفش است و
با لعاب دروغ
دهان موجز ما
را
تهی ست ریشه
فرا گرد اعتمادکهن
به جز جرقه ای از شمشیر و
قاقمی از خون
نمی توانم دید
جهان مگر چند است
که او هنوز تو را می جود
مرا این نیز
نمی گذارندم
از جان خود برآرم چشم
برهنه بگذرم از توتیای توفانی
و داغ
را
به ابایی
درون خزم تا ماه
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
یش از نمای قافله در مهتاب

رها نمی پردم شیون
دریا
سیاره ی سرشک است و
از دریچه نمی شوید انتظار
میعاد با گل آتشبرگ
گهواره ای که نام تو می ریسد
احساس
می زنم جوانه
با غرور باد راهی ام اینک باد
میعاد با گل آتشبرگ
پروانه ای که نام تو می ریسد
گرد سرت سپیده های باختران
می بارد عطر و ایل
آتشی که پلنگ ایستاده است
میعاد با گل آتشبرگ
فواره ای که نام تو می ریسد
تاریکی و ترانه
سمت دیگر انسان
پیرامنت بتفشه
کوچه گرفته است
این آسمان پاره از نفس گنجشک
میعاد با گل آتشبرگ
سیاره ای که نام تو می ریسد
می شد جهان
کبواری ترانه سازد
از سر سوسن گذشته است
پیش از نمای قافله در مهتاب
میعاد با گل آتشبرگ
پیراهنی که نام تو می ریسد
دریاست
سیاره ی سرشک
پیر از دهان ببر می گذرد
میعاد با گل آتشبرگ
چشمان خسته ای که نام تو می ریسد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
سی پاره ی برهنگی دانوش

مرا عبیر عبارت
میزان همین مجسمه ی سنگی ست
منقار در سوال
خامشی عمر
ارواح بی درخت
دخیل راه ست
پروانه ای که فرش کرده اند و
باورم این هنگام
در خاطرات کهنه شناور نیست .
پایان آخرم از اول
این لوح چندم ماهی هاست
ماهی که آشتی ست
آشیانه اگر در چاه
می خنددم سکوت
درک تو ناپیداست
با من چراغ می وزد
جوانی ات
آوار
شبنم است
سوگند بر جداره ی فروردین
چشمی به روی چشم می پرد اما
خواب زمین برای دایره ها
کوتاه ست
منقار در سوال
فصل سوم مرداد
تعمید بارقه
با مهمیز
هر شب
بر اقتضای هر چه تباهی ست
پره های بینی آن برج
می لرزد
آشکار
تحلیل می رود مخاط خاطره
در شلاق
رد صدای گرگ
حافظه ی دریاست
پای حصار چندم دنیا
در خواب هم بخار می شود و
خاک : پلکی نمی زند
تشتی لبالب از خیال تو
تصویر مبهمی
باغی پر از برهنگی دانوش
بدر تمام آشیانه ی کوکوست
ماهی که آشتی ست
آشیانه اگر در چاه
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
تا چند سایه فاصله یا کمتر

اسیرم هر چه که در ذهن
دیدی ، زمین
مجال سپیدی نیست
یا کوکبی خمیده بر ورم ماهور
هر سو که پلک می کشدم
کومه تهی ست
استاده در بلم
از پهنه ی ردای بلندش
بر آب میچکد
آن صخره ی شکسته
که مأوای ماهیان
از گوشه ی جنوبی آن
می خورد خراش
کوتاه ست حوصله ی هستی
پیدای بادبانش اگر آسمان تهی
پارو که پا نهاد به گل
از هر چه درد و دمانه رو
گردان
لنگر کشید باد
ترسی تپنده می خزد اکنون
در خون و راه
که گم می شود مدام
در زیر پای موج
خم می شود زمان و
بر سفال کهنه تو را نقش می زند
ایران
همیشه رازیانه ی رویاست
هفتاد گور بعد
ماه وطن نددیه
از فراز فاصله
یا کمتر
گور تو را که زورق خردی ست
با هفت شاخه قوس و قزح
می دهد عبور
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
و آن که خیره به دیوارها و آینه هاست

تبار قافله کوتاه ست
صداست
رهگذر انگار
بوته های گون
شکیب دره می خزدم شبتاب
و غار
پر از خیال جهان
مادری ست
رقص شکار
به سایه روشن سوم
عزاست
شقایق دگر است این
رهاترم در باد
نه کوه می شکند سایه زیر چشم شما
نه کوچه می رسد از انتهای بال کلاغ
دو بنز تیره شبانگاه
و آن که خیره به دیوارها و آینه هاست
و پشت ماسه نشسته است
شقایق دگر است این
عبور عادت ما
دوره می کند مهتاب
گمان نمی برم
نشانه ای که نشیند به روی کاج و کلاغ
از تو برده باشد نام
و آن که خیره به دیوارها و آینه هاست
و پشت ماشه نشسته است
هنوز این سر دنیا درون
دام سفر می کنند ماهی ها
و مادری که نمی داند
فراز ماسه چه گورستانی
میان فاختگان و صدای من
تنهاست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,624 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,170 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,672 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Ar.chly (۲۶-۰۴-۹۴, ۱۰:۰۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان