۲۶-۰۴-۹۴، ۰۹:۵۲ ب.ظ
× بآ بوریای گرد مرده بر این پیکر
این وقت روز چه می بارد
باید تعادل خود را از دست داده باشد توفان
این وقت روز که شب هم
با گورهای کهنه نمی ماند
کو تا سحر که باد تازیانه نباشد
پشتم چه تیر می کشد اکنون.
می خواهم از کنار زمین سیر بگذرم
دستی میان آمدنت تا من شمشیر می شود
چشمی:
که آسمان مرا
با استخوان رودخانه نشینان
بر خاک می کشد.
داغ است این کفن
داغ است و در سراب هویداست
دودی که بر فراز عفّت و اخلاق می وزد
خشکیدن چراغ چه خاموش است
باید تهی شده باشد
آن گوش های پاره از صدای سحرگاه
تابوتی:
از تو چه می سازد...
ذات سحر که گفته که سپید است
هرگز به دست داده که گورستان
از چشم های تشنه ننوشد آب؟
این عطر آشنا:
حتّا مخاط گرگ بیابان را آزار می دهد
باید کسی گذشته باشد از این جا
دستم به حرف های گنگ خیابان نمی رسد
چشمم به گریه های آن پس دیوار
باید از آن طرف که می گذرد او
من هم گذشته باشم
می بینم این وطن که باز نمی گردد!
چشمانی از دریچه سرک می کشد
با آیه ای که قطره قطره تو را آب می کند
آن قدر مانده روز که برگی هم در دخمه بشکند
می بینی آفتاب:
نیمی از استخوان تو را لمس می کند:
يک روز بازِ شانه های تو بودم
حالا تو بالِ ناتوانی من باش
موش هزاره هم اکنون بایدجویده باشد احساس آدمی
شاید جوانه هم زده باشد
برفی که با گلوی شما آب می شود:
دنيا به فکر هيچ گلی نيست
تا او به شکل تو باشد
از برف هم که می گذرد باز آشناست
این عنکبوت تیره که می بافد دائم کلاف خویش
از برف هم که می گذرد
تاریکیِ جهان تو را جیغ می کشد
آن زن که تکیه داده براکنون
سرد است و باز مسلسل ها
سرگرم قطع حوصله ی عشق
پشتم چه تیر می کشد آن روز...
دارد بخار می شود این دست
دارد بخار می شود و دریا
باز هم چنان به جوی شفق جاری ست
دنیا چقدر بی تو غریب است
این بوریای موریانه خورده که هر بار
بر پیکری دریده می شود و باز...
انسان درون جمجمه می پوسد
وقتی دروغ سخن گوست
سرد است و گرد مرده می پراکند این ابر.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...