امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار |محمد حسین بهرامیان
#1
[عکس: wmsrp1q1amk2ei317n9a.jpg]
محمدحسین بهرامیان در شهرستان فسا استان فارس به دنیا آمده است . قسمتی از تحصیلات خود را در شهر فارس گذرانده است . سرودن شعر را از سنین نوجوانی آغاز کرده و در این مسیر از محضر اساتید ارجمندی سود برده است . علاوه بر اشعاری که در دو حوزه کلاسیک و نو در مطبوعات و نشریات مختلف از او به چاپ رسیده است مقالاتی نیز در زمینه شعر ، داستان و نقد ادبی انتشار داده است .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
گيرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خيال
پس دلم منتظر کيست عزيز اين همه سال؟
پس دلم منتظر کيست که من بی خبرم؟
که من از آتش اندوه خودم شعله ورم؟
ماه يک پنجره وا شد به خيالم که تويی
همه جا شور به پا شد به خيالم که تويی
باز هم دختر همسايه همانی که تو نيست
باز هم چشم من و او که نمی دانم کيست
باز هم چلچله آغاز شد از سمت بهار
کوچه يک عالمه آواز شد از سمت بهار
پيرهن پاره گل جمله تبسم شده است
يوسف کيست که در خنده ی او گم شده است؟
اين چه رازی است که در چشم تو بايد گم شد
بايد انگشت نمای تو و اين مردم شد
به گمانم دل من باز شقايق شده ای
کار از کار گذشته است تو عاشق شده ای
يال کوب عطش است اين که کنون می آيد
اين که با هیمنه از سمت جنون می آيد
بی تو، بی تو، چه زمستانی ام ايلاتی من!
چِقَدَر سردم و بارانی ام ايلاتی من!
تو کجايی و منِ ساده ی درويش کجا؟
تو کجايی و منِ بی خبر از خويش کجا؟
دل خزانسوز بهاری است، بهاری است که نيست
روز و شب منتظر اسب و سواری است که نيست
در دلم اين عطش کيست خدا می داند
عاشقم دست خودم نيست خدا می داند
عاشق چشم تو هستيم و ز ما بی خبری
خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری
***
باز شب ماند و من اين عطش خانگی ام
باز هم ياد تو ماند ومن وديوانگی ام
اشک در دامنم آويخت که دريا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم
خواب ديدم که تو می آمدی و دل می رفت
محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت:
يک نفر مثل پری يک دو نظر آمد و رفتبا نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفتخنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد [/i]
باز دنبال جگر گوشه ی مردم افتاد"آخرش هم دل ديوانه نفهميد چه شد
يک شبه يک شبه ديوانه چشمان که شد"
تا غزل هست دل غمزده ات مال من است
من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است
"آی تو! تو که فريب من و چشمان منی!
تو که گندم! تو که حوا! تو که شيطان منی!
تو که ويرانِ منِ بی خبر از خود شده ای!
تو که ديوانه ی ديوانه تر از خود شده ای!"
در نگاه تو که پيوند زد اندوه مرا ؟
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا ؟
ای دلت پولک گلنار! سپيدار قدت !
چه کسی اشک مرا دوخته بر چار قدت؟
چند روزی شده ام محرمت ايلاتی من!
آخرش سهم دلم شد غمت ايلاتی من!
تو کجايی و منِ ساده ی درويش کجا
تو کجايی و منِ بی خبر از خويش کجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
حیرانم آنقَدَر که نمی دانم، از واژه های خسته چه می خواهم
می دانم اینقدر که نمی دانم از این زبان بسته چه می خواهم
تو فکر می کنی که قناری ها از یک پر شکسته چه می فهمند؟
من اینقدر که نمی فهمم از این من شکسته چه می خواهم
عمری به سردویدم و ننشستم، چون موج بی گلایه.... بگو حالا
از کشتی شکسته تن ، از این شوق به گل نشسته چه می خواهم
زیر هجوم سایه کم آوردم، روزی که دور معرکه با من بود
از پهلوان قصه و زنجیری صد پاره و گسسته چه می خواهم
سبز و بنفش روسری ات در باد، آویزِ شاخه هایِ سر انگشتت
من در چنین شبانه شیرینی، در باغ های پسته چه می خواهم
من یک شهاب تند سرازیرم، هی جسته و گریخته می میرم
وقتی که طرحی از تو نمی گیرم، از این شب خجسته چه می خواهم
امشب دوباره سر به گریبان و ... باری کنار بهت خیابان و...
از بافه بافه بافه باران و.... گل های دسته دسته چه می خواهم
عمری غریبه بودم و بیزار از، درهای رو به بال کبوتر باز
امشب بر این ضریح پر از باران، از قفل های بسته چه می خواهم
می گویم از لبت؟نه نمی گویم.... تو یک غزل سروده دیرینی
از یک غم نگفته چه می گویم، از یک گل نرُسته چه می خواهم
من خوابِ گنگ دیده و دنیا کور، من گنگِ خواب دیده و عالم کر
حیرانم آنقدر که نمی دانم از این زبان بسته چه می خواهم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4

مثل گلدانی کـــه از پروانگـــی بویی ندارد

دم به دم می سوزم از شمعی که سوسویی ندارد

هر نفس می میرم و می کوچم از شهری که آنجا

زیر سقف ســادگی هایش پرســـتویی ندارد

پیش دردم می نشینی، قصه می گویی از آدم
قصــه اویی که در آیینه مهــرویی ندارد

قصه کوه و عمو زنجیر باف و غول دریا

کودکی هایی که طعم خواب لولویی ندارد

قصــه پوشـــالی نا پهــلوانی هـــای او که

شیر بازوش اشکم و دم، یال و پهلویی ندارد

قهـرمانِ کوچه یِ ما ... راستش از تو چه پنهان

روی بازویش همین هایی که می گویی ندارد

باز با این حال او چشم و چراغ کوچه ماست

گر چه از آن روزها جز چشم بی سویی ندارد

قهــــرمانِ سـاده یِ بی ادعایِ کوچه یِ ما

دست و بازو داده در خون، زور بازویی ندارد

گل به گل گردیده ام پروانگی های تنش را

جز صدای سرفه این ویرانه کوکویی ندارد

گردبـــادِ بی قرارِ روزهایِ خشم و آتش

مثـل آن دیروزهــــا دیگر هیاهویی ندارد

هر نفس می میرد و می کوچد از شهری که آنجا

زیر سقف سادگی هایش پرستویی ندارد

***

آخر این قصه تاریک است، حتی این غزل هم

مرگ ســـهراب دلم را نوشدارویی ندارد

من به آتش می کشم خود را ولی در سطر آخر

یک نفر می سوزد از شمعی که سوسویی ندارد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
اشتباه اول من و تو یک نگاه بود
عشق ما از اولین نگاه اشتباه بود
گر چه باورت نمی شود ولی حقیقتی است
اینکه کلبه ی من از غم تو روبراه بود
می دویدم و میان کوچه جار می زدم
های های گریه بود و اشک و درد و آه بود
گاه گریه می شدیم و گاه خنده مثل شوق
این هم از تب همان نگاه گاه گاه بود
جنگ بر سر من و خدا و عشق بود سیب
سیب بی گمان در این میانه بی گناه بود
هر کجای شب که مثل سایه پرسه می زدیم
ردی از عبور سرد آفتاب و ماه بود
آفتاب من تویی و ماه من بگو چرا
با حضور آفتاب، روز من سیاه بود؟
اهل شکوه نیستم وگرنه آنهمه غروب
بر غریبی من و تو بهترین گواه بود
هرچه می دوم به انتهای خود نمی رسم
مانده ام کجا، کجای کار اشتباه بود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
باید که کسی دشمن جانت شده باشد
تا حسرت او ورد زبانت شده باشد
می ترسم از آن روز که داوودی این باغ
قربان مزامیر دهانت شده باشد
کولی چه کنم آینه را روزی اگر دل
آواره ی ابروی کمانت شده باشد؟
دلتنگ کدامین شب شومند شهیدان؟
شاید به گل سرخ اهانت شده باشد
آن شب که تو پر می زنی و از تب پرواز
یک زخم همه نام و نشانت شده باشد
می فهمم از این هلهله ی دور که باید
در خانه کسی دل نگرانت شده باشد
حیرانم از آن ماهی سیراب که هر روز
لب تشنه یک لقمه نانت شده باشد
از سفره بی روزی ساحل نکشد پا
دریا که نمک گیر لبانت شده باشد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
سیب ها گناه آدمند ، تو گناه من
سرخ گونه های توست بهترین گواه من
گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است :
مرگ اشتباه زندگی است، اشتباه من
من حساب سال و ماه را نه، گم نکرده ام
وعده ی من و تو روز مرگ بود ماه من!
من اسیر خویشم این گناه بودن من است
ور نه تو کجا و گریه های گاه گاه من
نیستی و بی تو تهمتی به نام عقل
چون گلوله ای نشسته بر شقیقه گاه من
من نگفته ام شبیه آخرین نگاه تو
تو نگفته ای شبیه اولین گناه من
پشت میله های حبس مانده ای و بر تنت
جامه ای است رنگ شعر های راه راه من
شمع نیستی ولی به شوق چشم های تو
می پرند بال های خسته گِرد آه من
کاشکی بیاید او که رنگ چشمهای توست
تا که وا شود سپیده در شب سیاه من
سیب ها شکوفه می دهند اگر چه دیر
سرخ گونه های توست نازنین، گواه من
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
آتش ادای رقص مرا در می آورد
مي رقص د و دوباره ادا در می آورد
کبريت می زند شب پاييزی مرا
از خش خش نسيم صدا در می آورد
گاهی مرا به شوق، به شادی، به هر چه سيب
گاهی به ياد خنده ی مادر می آورد
اين تيک تاک پیر که آواز گام اوست
ما را ز بهت ثانيه ها در می آورد
فردا همين قبيله پُر های و هوی اشک
پيش تو چشمهای مرا در می آورد
هر شب کسی دو دست نه، دو خواهش عجيب
از آستين خيس دعا در می آورد
يک لحظه بعد باز همين اشتهای پير
سر از ميان شانه ی ما در می آورد
اين دوره گرد پير که مرگ است نام او
هرجا که شد دلی ز عزا در می آورد
يک لقمه نان سير گدا هر کجا که شد
از سفره های نان و نوا در می آورد
مثل سکانس آخر يک ماجرا شبی
سر از پلاک خانه ما در می آورد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
قناری، سار، بلبل پر؛ پرستو پر، کبوتر پر
خزانسوزست باغ دل هرآن گل نازنين تر پر
من وحسرت نشينی ها، من و اين سخت جانی ها
تو از دلبستگی ها پر، تو تا يک آسمان پر، پر
تمام زندگی تکرار يک کوچ است يک پرواز
تمام زندگی تکرار يک گل، يک گل پرپر
تو و چون گل شکفتن ها، تو و تا اوج رفتن ها
من و خار جنون در دل، من و تيرخطر در پر
تمام سينه سرخان روی بال خويش می بردند
تو را ، وقتی که زخم يک کبوتر داشتی بر پر
چه می خواهی دگر از من؟ بگير و يک جنون بشکن
اگر آيينه آيينه، اگر دل دل، اگر پر پر
من از افسانه موهوم دل بايست می خواندم
که در اسطوره ی آتش سياوش پر، سمندر پر
هميشه قسمتم اين کنج محنت نيست می دانم
به سوی چشمهايت می گشايم روزی آخر پر
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
يک غزل گفته ام مثل يک سیب ، با رديف بيفتد بیفتد
شايد اين شعر بی مايه باشد ، شايد اين قافيه بد بیفتد
من ولی امتحان کردم امشب ، آسمان ريسمان کردم امشب
شايد اين شعر بی مايه روزی ، دست يک روح مرتد بيفتد
من ولی در پی يک سوًالم : اين که پايان اين ماجرا چيست؟
اين که آخر چرا مرگ بايد روی يک خط ممتد بيفتد؟
شعله بايد بر انگيزم ازخويش ، دار بايد بياويزم از خويش
تا کی آخر در آيينه چشمم ، بر نگاهی مردد بيفتد
بر لب بام خورشيد بوديم ، بر لب بام خورشيدآری
بر لب بام خورشيد ناگاه ، ماه در پايت آمد بيفتد
اشک بر سطر لبخند افتاد ، خواندم از گونه های تو در باد
سيب يک لحظه، يک اتفاق است ،اتفاقی که بايد بيفتد
اتفاقی شبيه شکستن، خلسه ای مثل از خود گسستن
اتفاقی که امروز... فردا... يا نه ،هر لحظه شايد بيفتد
خيز ودر شهر غوغا کن آزر! آتشی تازه بر پا کن آزر
رفته است آن تبر دار ديروز، پای بت های معبد بيفتد
موج بايد برانگيزی از من ، ماه بايد بياويزی از من
موج يا ماه تا نبض دريا ، يک دم از جزر و از مد بيفتد

*****
مرگ طنزی فصيح است آری ، بايد از عمق جان خواند وخنديد
گرچه اين شعر بی مايه باشد ، گرچه اين قافيه بد بيفتد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,671 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,209 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,747 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان