امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار |محمد حسین بهرامیان
#21
فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی ؛ فهـمید
از حجــم اقیــانوس دردم شبنـمی فهمید
می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است
فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید
این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد
وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید
امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد
امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید
اوداشـت هفـــده سـال یا هجده... نمی دانم
مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید:
مـو فالـگیرُم... اومدُم فالِت بگــیرُم.... هـای
فهــمید دارم اضـطرابی ، ماتمـی ؛ فهـمید
دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم
بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید
بخـتِت بلـنده... ها گُلو! چِشمون شیطون کور
راز تــونـه گـفــتـُم پریـنــو آدمــی فـهـمید
هی گفت از هر در سخن ، از آب و آیینه
از مهـره ی مار و طلسم و هر چه می فهمید
بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد
هـرچـند از باران چشـمـم نـم نـمی فهمـید
مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا
یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
از اتهام یک گناه ساده می ریزد
آیینه است از یک نگاه ساده می ریزد
بر بند رخت خانه شان هر شب گل مهتاب
بر آن قبای راه راه ساده می ریزد
با قوطی کبریت های خالی از دیروز
تا طرحی از یک سرپناه ساده می ریزد
با یک تلنگر می تکد از هر چه هیچاهیچ
خاکستر است، از یک دو آه ساده می ریزد
شوقی رها هر شب مرا مثل تبی ولگرد
در یک شب بی وعده گاه ساده می ریزد
سوت قطار کوکی شب خاطراتم را
در خالی یک ایستگاه ساده می ریزد
مثل همان دیروزهای خالی از لبخند
می آید و با یک نگاه ساده می ریزد
گاهی خدا، گاهی تب یک خواب رنگارنگ
از آن نگاه گاه گاه ساده می ریزد
من باختم سارا! چرا غم سایه ی خود را
هر شب در آن چشم سیاه ساده می ریزد؟
مهتاب شطرنجی چرا دلتنگی خود را
بر قلعه بان این سپاه ساده می ریزد؟
زندانی شبها منم یا تو که در چشمت
هرشب خدا یک خوشه ماه ساده می ریزد؟
***
با یک تلنگر می تکد از هر چه هیچاهیچ
خاکسترش از یک دو آه ساده می ریزد
چیزی نمی گوید ولی از هُرم آوازش
پوران، بنان، گلپا، الهه، ساده می ریزد
مثل همان دیروز های خالی از لبخند
اینگونه با یک اشتباه ساده می ریزد
اینگونه آری در شبیخون خزانی زرد
از برگ برگ یک گناه ساده می ریزد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
نگذار اینجا بوی خار و خس بگیرم
می خواهم از دنیا دلم را پس بگیرم
می خواهم امشب برگ برگِ هستی ام را
از شاخه های این شب نارس بگیرم
من آمدم تا حجم اقیانوس را از
جغرافیای شانه ی اطلس بگیرم
کولی شدم تا مثل تقدیر نگاهت
آیینه را از هر کس و ناکس بگیرم
اما چه با من می کند چشمت که باید
هم گفته، هم نا گفته ام را پس بگیرم
کر نیستند این ناکسان اما چگونه
داد خود از این لشکر کرکس بگیرم
ای تلخ شیرین شوخ تند! ای مرگ! بگذار
کام خود از آن خنده های گس بگیرم
ای با تنم از عطر کافور آشنا تر!
نگذار اینجا بوی خار و خس بگیرم
دلتنگم از جنجال جنگی سرد اینجا
با زندگی می خواهم آتش بس بگیرم
***
در قاب عکسی کهنه، مادر چشم در راه
تا ماه را طوقی از اطلس بگیرم
کو دستمال خیس اشک ای روح باران؟
تا گرد از آن چشمان دلواپس بگیرم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
زیرهجوم اینهمه آوار درد و غم
امشب دلم هوای تو کرده است بد رقم
می دانم ازسکوت دلم غافلی ولی
با هر درنگ سوی در خانه می دوم
اینجا میان آهن و سیمان و دود و سنگ
دنبال چشمهای زمین خورده ی توام
دیشب هوای شرجی گلشهر زد سرم
رفتم کنار ساحل آرام و بعد هم
یک چای داغ-جای شما سبز- بد نبود
زیر و بم صدای بنان، لِی لِیِ بَلَم
یک ناگهان سرخ مرا تا کویر برد
تش باد طبل حادثه را کوفت دم به دم
نالید مادری و زمین لرزه اش گرفت:
بم بم ببم ببم ب ب بم بم ببم ببم
من اعتراف می کنم آتش نبوده ام
اینسان غریب کی ز غمت زوزه کرده ام؟
از گرمگاه مدرسه باری نیامدم
مثل همین جماعت بی درد محترم
تا در پتوی بی سر و ته خاکتان کنم
تا مرگ را دو دمدمه تلقین تان دهم
آدم نه! یک سگم! به تب گرم آشتی
از مرزهای آبی باران گذشته ام
تا در زمین مرده تو را جستجو کنم
تا از زمین مرده تنت را نفس کشم
من اعتراف می کنم آتش نبوده ام
اینسان غریب کی ز غمت زوزه کرده ام؟
***
من پاره پاره می نهم این زخم در دلم
من تکه تکه می نهم این خانه روی هم
می سازمت دوباره اگر باورم کنی
می سازیم دوباره اگر باورت کنم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25

مرگ یک هیچ بزرگ است و دنیا همه هیچ

من و تو گمشده در وسعت یک عالمه هیچ

دل هر آینه لبریز جهان من و توست

پس هر آینه اما همه هیچ و همه هیچ

از اجاق شب ایلم چه نشان می گیری؟

گرگ و میش سحر و ایل و شبان و رمه هیچ!

با منی از همه ی همهمه ها دور ولی

قسمتم از تو، از این شهر پر از همهمه هیچ

خوابم، از وهم شب و سایه به خود می پیچم

چیست سهم تو از این خواب پر از واهمه؟ هیچ

منِ محکومِ به من، داد به کوه آوردم

هیچ... جز هیچ... نه... نشنیدم از محکمه هیچ

دم رفتن همه از بغض زمین می گویند

از تو اما نشَنیدیم در آن دمدمه هیچ

هیچ یعنی منِ از حسرت رویت دلتنگ

منِ آواره یِ در وسعتِ یک عالمه هیچ

اولین صفحه تقدیر دو دستم پر پوچ

دومین صفحه این قصه بی خاتمه هیچ

بی تو اقلیم زمین در نظرم یک کف خاک

هفت دریا همه در چشم ترم یک نمه هیچ

هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه بغض

هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه هیچ

"بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین"

ما نشستیم و ندیدیم جز این زمزمه هیچ

***

زندگی، یک شبِ بی شادیِ یکسر کابوس

کاش برخیزم از این خوابِ سراسر غمِ هیچ
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26

یک قاب شکسته ست که تصویر ندارد

باغی ست که یک شاخه ی انجیر ندارد

یک قوری چینی ترک خورده تر از ماه

گنگویی یک بغض که تعمیر ندارد

آن چیست بگو؟ آن که شبیه شبح ماه

می آهد و در قلب تو تأثیر ندارد

دیرنده و دور است زمانی عطش مرگ

گاهی نه... نه... یک ثانیه تأخیر ندارد

این ساعت کز کرده به دلتنگی دیوار

دیریست که درمانده و تدبیر ندارد

عمری است که حیرانی یک هیچ نهان را

سر می دود و میل به تغییر ندارد

واکرده ام امروز سر سفره ی دل

نان، سهمی از این بغض گلوگیر ندارد

وارونه بیانداز زمین را که ببینی

امروز گرسنه خبر از سیر ندارد

از جان خودت سیری و شهری که دریده ست

شهری که دلی پای دلی گیر ندارد

خود خواسته جان در قدمش ریختم ای مرگ!

تیغ غضب آلود تو تقصیر ندارد

از گردن ه ی هیچ به هر حیله گذشتم

این راه نفس گیر، سرازیر ندارد

هی فلسفه می بافم و می افتمت از عقل

دیوانه همیشه غل و زنجیر ندارد

بی کوچه و بی عابر و سرگشته تر سیب

بی خوابی ماه اینهمه تعبیر ندارد

***

پایان غزل قصه ی یک کولی تنهاست

با آینه ای کهنه که تقدیر ندارد

مثل من آواره که دارایی ام از هیچ

یک قاب شکسته است که تصویر ندارد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27

عصر است و غروب رمضانی که گرسنه است

لب های تو در بانگ اذانی که گرسنه است

لب های تو و تشنگی چک چک لیوان

دستان من و سفره ی نانی که گرسنه است

وقت است بیایی و دل تب زده ام را

هذیان صدایی بچشانی که گرسنه است

کوهم من و سر می کشد از بُهت
دهانم

نام تو به رنگ فورانی که گرسنه است

می دزدمت از مردم قحطی زده ی شهر

می پوشمت از چشم جهانی که گرسنه است

بلعیده دو دست از شب پیراهن من را

راهی شده ام با چمدانی که گرسنه است

پرواز صد و یازده، مقصد شب قحطی

بلعیده هوا را خلبانی که گرسنه است

می گردم و دنبال ورم کرده ی یک ماه

در کوچه ی بی نام و نشانی که گرسنه است

سومالی سودا زده را می خرم امروز

از گیشه ی پر گرد دکانی که گرسنه است

سومالی ماتم زده یک مادر تاریک

با کودک بی تاب و توانی که گرسنه است
انگار عروسی تو در دهکده بر پاست
خونریز من و سورخورانی که گرسنه است
من را ببر از داد و هوارِ شبِ لبخند
من را ببر از خانه برانی که گرسنه است
بر حسرت من یک شکم سیر بخند و ...
آزاد کن از رنج جهانی که گرسنه است

من آمده ام با شـب واگـیر بجنگم

با شیشه ایِ قطره چکانی که گرسنه است

جاری شدم از نیل که دنباله بگیرم

آشوب تو را در شریانی که گرسنه است

می بینم و یک نیمه ی سیر از کره ی خاک

در کاسه ی خالی جوانی که گرسنه است
یک شاخه یِ خشک است میان عطش باد
این سبزه ی باریک میانی که گرسنه است
اسطوره اینان همه طبل و طپش مرگ
پاکوبی شان جامه درانی که گرسنه است
اینجا همه در هلهله ی سرخ و سیاهند
در کشمکش دیوکشانی که گرسنه است
انگار که برخاسته اند از شبح خویش
از هول هیولای نهانی که گرسنه است

گــرما و بیــابان و تب و تـاول و تشـویش

در می برم از مهلکه جانی که گرسنه است

***
[
قانون زمین است که گاه از سر سیری

بنشینی و هی شروه بخوانی که گرسنه است
درد تو تب قافیه ای باشد و با زور

در پای ردیفی بنشانی که گرسنه است
...]

با حرف مسلمانم و با دل چه بگویم

خون می خورم از نیش زبانی که گرسنه است

در جنگ صلیبی است زمین با من و چشمم

بر بازوی امداد رسانی که گرسنه است

انگار که ضحاکم و روییده دو تا دست

از شانه ی من شکل دهانی که گرسنه است

یک سوی زمین مرتع گاوان هیاهو

یک سو شکم گاوچرانی که گرسنه است

صد ها گَله قربانی عیش دو سه چوپان

ما دلخوش موسی و شبانی که گرسنه است(!)

قانون زمین است که سگ باشی و خود را

تا لاشه ی گرگی بکشانی که گرسنه است

قانون زمین است و منِ تشنه ی لبهات

قانون زمین است و زمانی که گرسنه است

می دزدمت از مردم قحطی زده ی شهر

می پوشمت از چشم جهانی که گرسنه است

***

عصر رمضان است و تو و شوق نفسهات

افطاری جان از هیجانی که گرسنه است

حیف است که در نافله ی ناز نبینی

شب ناله ی چشم نگرانی که گرسنه است

درد است و دریغ است که با دشمن خونیت

در مخمصه باشی و ندانی که گرسنه است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28

پر می کشم از کوچه و از کوی تو ناگاه

ای هلهله ی کوچ پرستوی تو ناگاه!

بر من بوز ای رو سری ریخته در باد!

ای هی هیِ پُرهای و هیاهوی تو ناگاه

ای حادثه ی زیر و بم زلف تو یکچند!

ای پیچ و خم لی لیِ گیسوی تو ناگاه!

افتاد لب پنجره گلدانِ شب پیش

پیچید در آن حول و ولا بوی تو ناگاه

ناگاه تر از هرچه به ناگاه تر از گاه

نازل شدم از چشم سخنگوی تو ناگاه

شعر آمد و در زیر و بم نبض من افتاد

برخاستم از زنگ النگوی تو ناگاه

بی سنگ شکستیم سکوت و من و صد بغض

در آینه ی گنگ فرا روی تو ناگاه

ای بارش بی واسطه فیض تو یکریز!

ای رعد گره گیر دو ابروی تو ناگاه!

تا سیب کشیدند تو را در گذر باد

ما بید نشستیم لب جوی تو ناگاه

ای سوز! چه کردی گله با داغ که خورشید

پیچید و گره خورد به سوسوی تو ناگاه؟

اسلیمی نقش آبی گل بوته تر از باغ!

بی گنبد گلدسته ی بازوی تو ناگاه!

لبخند ترک خورده ی گلنار تر از سیب!

از تاک گریبان سر لیموی تو ناگاه!

ای ماه هنوز آمده ی رفته تر از دیر!

سرو آمده ی قامت دلجوی تو ناگاه!

سر می رسم از صبح سپیدی که به راه است

از قافله ی گمشده در موی تو ناگاه

بر من بوز ای روسری ریخته در باد

ای هیمنه ی هی هی و هوهوی تو ناگاه!

ای حادثه ی زیر و بم زلف تو یکچند!

ای پیچ و خم لی لیِ گیسوی تو ناگاه!

آویشن افتاده به هوهوی نسیمم

از من مگریز ای رم آهوی تو ناگاه!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29

چندیست هی پهلوی مادر درد می گیرد

هر شب کسی اینجا تو را سردرد می گیرد

وقتی نباشی قلب مادر می زند اما

گاهی سکوت این کبوتر درد می گیرد

در قاب عکس کهنه

ی مصلوبِ بر دیوار

حتی مسیح شام آخر درد می گیرد

از زیر قرآن می روی تا هر چه ناپیدا

یک زن میان ناله در درد می گیرد

از حزن آوازی شبیه شیون خورشید

تا هفت کوچه آن طرف تر درد می گیرد

نـقـال قصه، پرده خوانی می کند در من

در چشم من صحرای محشر درد می گیرد

لب تشنه بر می خیزم از مشکی که افتاده ست

پشت من از داغ برادر درد می گیرد

قنداقه ی خورشید بر سر نیزه می رقص د

آن سو زمین از داغ اکبر درد می گیرد

تو بر زمین می افتی از حجم منورها

میدان مین از سمت معبر درد می گیرد

هی آیه آیه آیه... من مسلم بگوشم

گفتی کمی چی؟ بال تندر درد می گیرد؟

یک خیمه آن سو آتشی افتاده در جانم

یک ترکش این سو کتف سنگر درد می گیرد

در پرده ی آخر خدا

لب تشنه می ماند

انبان بی خرمای حیدر درد می گیرد

شام غریبان را اسیری می روم با ماه

شب ناله ی خلخال خواهر درد می گیرد

***

بعد از تو بوی آش نذری می دهد کوچه

اما من از یک درد دیگر درد می گیرد

یک سر همه سروند و یک سر تیغ، حتی سنگ

از این جدال نا برابر درد می گیرد

تا حرمت سجاده ای بر خاک می افتد

گلدسته و محراب و منبر درد می گیرد

من درد دارم درد می دانی برادر؟ درد!

شعر من از داغ تو یکسر درد می گیرد

در برگ برگ زرد تقویم زمین هر سال

خورشید تلخ پنج آذر درد می گیرد

تو بر زمین می افتی از حجم منورها

میدان مین از سمت معبر درد می گیرد

یک انفجار از من پر پروانه می ریزد

یک ناگهان پهلوی مادر درد می گیرد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
گاري سيب فروش سر ميدان افتاد
مرد از جاذبه در بهت خيابان افتاد
سيبها ريخت كه از مرد نماند چيزي
جوي پرشد كه دو سر عايله در آن افتاد
بعد از آن كوچه نديدش به گمانم آن مرد
يك دو ماهي به همين جرم به زندان افتاد
يا نه مثل همه ي مردم شيدا شايد
گذرش بر حرم شاه شهيدان افتاد
گره مشكل او دست خدا باز نشد
كار او باز به يك مشت مسلمان افتاد
او كه عاشق تر از آن بود كه دانا باشد
سر و كارش به همين مردم نادان افتاد
غم نان ، كاش بداني غم نان يعني چه
يعني آدم به تب گندم از ايمان افتاد
آدم آن روز كه دستش به دهانش نرسيد
از خدا دست كشيد و پي شيطان افتاد
**
... و شب بعد زمين مرده ي او را بلعيد
جسدش در حرم شاه شهيدان افتاد
گله آرام ميان شب عريان خوابيد
زخم چون گرگ به جان ني چوپان افتاد:
لا لالا برگ گُلُم! شاخه ي بيدُم لالا
يوسفُم دست كدوم گرگ بيابان افتاد؟
***
برف چون حوله اي آرام وسبكبار و سپيد
گرم روي تن عريان زمستان افتاد
برف باريد كه از مرد نماند چيزي
شاعري باز پي قافيه ي نان افتاد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,641 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,179 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,699 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان