ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
محمد علی سپانلو در سال 1319 در تهران دیده به جهان گشود . وی فارغ التحصیل دانشکده حقوق دانشگاه تهران است . سپانلو از جمله شاعران معاصر است که به زبانی مستقل و مشخص در شعر دست یافته است . عصیانهای روحی شاعر ، خصیص زبان ویژه و مستقل اوست . سپانلو در اشعارش بیش از حد به کلمات دشوار عربی و سیر در زوایای مبهم و مصراعهای طولانی و پیچیده می پردازد تا دردهای انسان و جامعه و تمدن صنعتی امروز را بازگوید . اشعار سپانلو در قالب نو و سپید است . سپانلو در سرایش منظومه توانایی قابل بحثی دارد . ترکیب واژه های عربی و فارسی در کنار هم قرار دادن واژه های امروزی و روزگار گذشته و اینکه همه چیز را باید از دیدگاه تاریخی دید از مشخصه های شعر سپانلو است . شعر سپانلو عمدتا شعر فرم و پرداختن به جلوه های صوری کلام است . او در این راه در زمینه های گوناگون دست به تجربه زده است . از ویژگیهای دیگر شعر سپانلو تلفیق فضاهای زندگی قدیمی با زندگی امروزی است که در نهایت شاعر میخواهد با این کار تصاویری از تمدن و دنیای صنعت به دست بیاورد . محمد علی سپانلو با زبانی مستقل و مشخص و ترکیبی از تاریخ ، افسانه و سیاست ، نوعی شعر اجتماعی خاص را با بیان کردن دردهای انسان امروزی محصور در دنیای تکنولوژی آفریده است .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
زیباومه آلود به رستوران آمد
از دامن چتر بسته اش
می ریخت هنوز سایه های باران
یک طره خیس در کنار ابرویش
انگار پرانتزی بدون جفت...
بازوی مسافر را
با پنجه ای از هوا گرفت
لبخندزنان به گردش رگبار...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
از تو و بالش که با چراغ لیموها روشن می شدید
کدام یک به سفر رفت؟
دماغه ی ملافه در این آسمان
سفینه های جاذبه را گم کرد
چه آسمانی ! پروازهای منحنی شوق
کلاغی از دیبا
چتری از طلا
قطار که بگذرد از بوته زار خیس
فرو رود بالش
به شکل خفتن تو
پس این قرار قدیمی را به هم بزنیم
ملافه و بالش را در گنجه ها بگذاریم
سلام بر تن تو
هنوز پاییز ، با سرانگشت ، بوسه می فرستند
به پوست دختران زمین
به زلف های چتری زرین
که بین پیچه و پیشانی می رقص ند
فرودگاه کجاست
در آسمان این بستر
رواق های تصادف
با پله های نقره و عاج
که هر چه می روم پایین
نمی رسم به زمین ؟
کدام یک به سفر رفت
کدام باد به رقص آورد
طلای ابریشمین و
آبنوس کرپ دوشین را ؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
من در نفس تو رمزها یافته ام
من با نفس تو زندگی ساخته ام
من در نفس تو یافتم مکیده ای
با خون ترانه ی تو در رگ هایم
درخشک ترین کویر بی باران
من در نفس تو خرم آبادم
وقتی دو کبوتر حرم را دیدم
در قرمزی نوک هاشان می شکفند
پنهان کردم در نفس تو گنج هایم را
در ژرف ترین خواب تو اسرارم را
پنهان ز تو ، آهسته امانت دادم
من در نفس تو رود را پوییدم
بازیچه ی موج
از راه تنفس دهان با تو
از غرق شدن به زندگی برگشت
هر بازدم تو روح رؤیای من است
محرابه ی آتشکده در بوسه ی تو
من آتش را به بوسه برگرداندم
خاکستر بوسه را به آهی کوتاه
تا با نفس تو مشتبه گردد
در راسته ی عطر فروشان ، امشب
در بین هزار شیشه ی مشک و گلاب
می پرسم
دستمال عطر آگینی از نفس او چند ؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
رؤیای خویش است و بوسه بر لب های خویش
سرزمین من که در قوس بامدادان
گل سرخ می نوشد دختر کوچک باران
اقامتگاهم
ترانه ای ست پیشواز مسافر
و جاده هایش از رد گام ها عطرآگین
نشانه ی مقصد یا
ساحره ی گمشدگی
ژالیزیانا!
شبه جزیره ای با چشمه های شور و شیرین
گوش و گوشواره
انگشتری و اشاره
تشنگی و گلوبند
منظره ی خویش است و دسته گل پنجره ی خویش
در این هوای طناز شعری اگر بسازی
یاد آور گفت و گوست هنگام عشق بازی
ای سرزمین سایه و روشن
ظهر معطر من
از تو به تو باز می گردم
در جست و جوی عطشی که هدیه می دهی
عطش پناهندگان
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
این عینک سیاهت را بردار دلبرم
این جا کسی تو را نمی شناسد
هر شب شب تولد توست
و چشم روشنی هیجان است
در چشم های ما
از ژرفنای آینه ی روبه رو
خورشید کوچکی را انتخاب کن
و حلقه کن به انگشتت
یا نیمتاج روی موی سیاهت
فرقی نمی کند ، در هر حال
این جا تو را با نام مستعار شناسایی کردند
نامی شبیه معشوق
لطفا
آهوی خسته را که به این کافه سرکشید
و پوزه روی ساق تو می ساید
با پنجه ی لطیف نوازش کن
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
اگر این کودک شاعر شد
آسمان امروزخاطرش می ماند
قطره های زرین
گوشوار زن زیبا
دو قدم پیش از ظهر
این بهاری که به تدریج می دهیم از دست
می تواند که به ما پس بدهد
هنرش این باشد
اگر این کودک شاعر شد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
با شاخه ی گل یخ
از مرز این زمستان خواهم گذشت
جایی کنار آتش گمنامی
آن وام کهنه را به تو پس می دهم
تا همسفر شوی
با عابران شیفته ی گم شدن
شاید حقیقتی یافتی
همرنگ آسمان دیار من
شهری که در ستایش زیبایی
دور از تو قهوه ای که مرا مهمان کردی
لب می زنم
و شاخه ی گل یخ را کنار فنجان جا می گذارم
چیزی که از تو وام گرفتم
مهر تو را به قلب تو پس می دهم
آری قسم به ساعت آتش
گم می کنم اگر تو پیدا کنی
این دستبند باز شد اینک
از دست تو که میوه ی سایش به واژه هاست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
شاید تو را دوباره بیابد
در طرحی از بخار دهانت
در سردی زمستان
یا عطری از کنار بناگوشت
در آخر بهار
یا از دهان بطری
غافلگیر
ظاهر شود
هنگام جرعه ای که بریزی به جام
در بین پاک زدن به سیـ ـگاری
آهسته پشت صندلی ات
مثل نسیم سر بکشد
و زمزمه کند : سلام ، گل من
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
و گل همان گل است
کسی که هدیه فرستاد همان مسافر نیست
مسافری که حوصله می کردی از حدیث سفرهایش
و با دهانش ، حلقه های نوازش
به انگشت التماس تو می بخشید
و گل همان گل است ، ولی این بار
رفیق بی فاصله ای هدیه می دهد
که سرگذشتش بی ماجراست
چراغ همسایه در آن طرف کوچه
به شیشه های تو چشمک زد
و تو همان تویی
فقط زمستان نیست
که در برودت آن فرصت مقایسه نداشته باشی
و هدیه را
بدون رقابت ، بدون سبقت ، بدون شک
بپذیری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت