امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| مهدی فرجی
#1
مهدی فرجی متولد نهم بهمن 1358 از سال 75 برای اولین بار آثارش به طور جدی در مطبوعات منتشر شدند. وی نخستین کتاب خود را در سال 79 روانه بازار نشر کرد و در همان سال در کنگره شعر و قصه جوان کشور در هرمزگان برگزیده شد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟

تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم
آخ... تا میبینمت یک جور دیگر میشوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل میکند
یاسم و باران که میبارد معطر میشوم

در لباس آبی از من بیشتر دل میبری
آسمان وقتی که میپوشی کبوتر میشوم

آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
میتوانم مایهی ـ گهگاهـ دلگرمی شوم

میل، میل توست، امّا بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت، پرپر میشوم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی

وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی

من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی

گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟!

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟

حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی

و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
همین که خواستم از آخرین قفس بپرم
رسید نامه ی سنگت چه ناگهان به پرم

هنوز چشم به راهم که باز لطف کنی
هنوز منتظر نامه های سنگ ترم

بهار آمد -ماندم- پرنده ها رفتند
پرنده ها که بیایند راهی سفرم

بلا که همیشه بد نیست راستی دیدی
تو آن بلای قشنگی که آمدی به سرم

من و تو ما شده بودیم اگر نفهمیدیم
منم که می گذری یا تویی که می گذرم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی
باز در چشم رس دیدهی پر سوی منی

تا ابد گر چه عزیزی ولی از یاد نبر
چشم من باشی، در سایه ابروی منی

در غمم رفتهای و با خوشیام آمدهای
چه کنم؟ خوی تو این است پرستوی منی

چشم بادامی و شیرین و خوش و بانمکی
چینی و تازی و ایرانی و هندوی منی

گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس
شیرها خاطرشان هست که آهوی منی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
باز کن در را دوچشم پر شراب آورده ام
از سر کوه بلند تاک آب آورده ام

آنقَدَر داغم که آتش نيست....نورم را ببين!
شعله را پايين بکش من آفتاب آورده ام

ميزهايت را به چای تيره نازيبا نکن
خمره ای آبستنِ سرخيٌ ناب آورده ام

پلکها را میپراند، چشمها را می بَرد
داروی بيداری و جادوی خواب آورده ام

سوره هايم جامها وآيه هايم جرعه هاست
وحی نازل از ازل دارم کتاب آورده ام

قهوه چی!ديوانه ميگويی به من اما مگر ـ
حال تو خوب است و من حال خراب آورده ام

بد حسابی کرده ام ،دستم ولی امشب پُر است
صبر کن لب تر کنم حرف حساب آورده ام

من سرم داغ است و مستی در دلم قُل ميزند
جام آتش روی قليـ ـان شراب آورده ام

باز کن...من خنده های مشتريهای تو را
پشت در با گريه ساعتهاست تاب آورده ام...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
چیزی نگو دزدانه و شیرین تماشا کن
بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن

یک کاروانِ خیس ِابریشم همین حالا
از زیر چشم م رفت سمت چین تماشا کن!

بر شانه ات نگذاشتم سر با خودم گفتم
آن قله ها را از همین پایین تماشا کن

آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش
جاری ست نافرمان و بی تمکین تماشا کن

مرد خدا را هر اذانِ صبح در کافه
ای چشم های کافرِ بی دین! تماشا کن

"من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور "
من قرن ها رنج ام در این تضمین تماشا کن

چون بشکنم عکس تو در هر تکه ام پیداست
باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
سرت که درد نمی آید از سوالاتم؟
مرا ببخش که این قدر بی مبالاتم

چطور این همه جریان گرفته ای در من
و مو به موی تو جاریست در خیالاتم؟

بگو به من که همان آدم همیشگی ام؟
نه... مدتیست که تغییر کرده حالاتم

چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم؟
درست از آب درآیند احتمالاتم

تو محشری به خدا، من بهشت گم شده ام
تو اتفاق می افتی، من از محالاتم

چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم
دوباره گیج شدی حتما" از سوالاتم

دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی
مرا ببخش که این قدر بی مبالاتم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
من خواستم که خواب و خیال خودم شوی
رویا شوی امید محال خودم شوی

لرزید دستهایم و سرگیجه ام گرفت
آوردمت دلیل زوال خودم شوی

یا در دلم شناور یا بر تنم روان
ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی

هر روز بیشتر به تو نزدیک می شوم
چیزی نمانده است که مال خودم شوی

حالا تو چشمهای منی ابر شو ببار
تا قطره قطره گریه به حال خودم شوی

عاشق نمی شوی سر این شرط بسته ام
نه ... حاضرم ببازم و مال خودم شوی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,622 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,170 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,670 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Ar.chly (۲۷-۰۴-۹۴, ۱۲:۱۸ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان