امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| مهدی فرجی
#31
نه ... روبروی تو بازنده اند حالا هم
قمار بازترین مردهای دنیا هم

زمین زدم ورقی را شروع شد بازی
ولی به قصد - فقط - روبروشدن با هم

گرچه می دانستی - اگر چه می دیدم
در این مقابله جز باختن نمی خواهم

طنین قهقه ات در تبسمم می ریخت
هجوم زلزله ات در غرور گهگاهم

نمی برید چرا حکم من شروع ترا
نمی گرفت چرا بی بی ترا شاهم

سیاه و سرخ گره خورده بود و پیدا بود
جنون دست تو در تک تک ورقهایم

فقط در این بازی بی بی دل تو بس است
برای کشتن پنجاه ویک ورق باهم

بدست داشتی آن قدر دل که می لرزید
دل سیاه ترین برگه های بالا هم
...
مرا به باخت کشاندی ولی نیفتادم
به این امید که روز خداست فردا هم

شروع می شود این بازی تمام شده
اگر چه رو بکنی برگ آخرت راهم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
حيف آنها که بالشان دادم شاخه شاخه پريده اند ازمن
از رفيقان راه می گويی؟ پيشتر ها بريده اند از من

هرچه دادند زود پس دادم هر چه می خواستند رو کردم
عشق را در سخاوتم روزی - به پشيزی خريده اند از من

کرمهائی که در تن خشکم شادمان می خزند و می لولند
سالها پيش در بهاری سبز - ريشه هائی جويده اند از من

خشکی ام را بهانه می گيرند که رهايم کنند و در بروند
خودشان هم چه خوب می دانند - رگ به رگ خون مکيده اند از من

هر کجا از نفس می افتادند باز سنگ صبورشان بودم
گریه هایی به من فروخته اند - خنده هائی خریده اند از من

پاک کردند رد پایم را که ندانی که کجا گرفتارم
بعد تا هر چه دور تر بشوند از من سمت دیگر دویده اند از من

چشم ها جور دیگری هستند - حرف ها روی دیگری دارند
وای هرجا که پا گذاشته اند قصه ای آفریده اند ازمن
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
مي سوخت در پيراهنت خورشيدی انگاری
از سالهای دور میتابيدی انگاری



از بين لبهای تو بوی اطلسی می ريخت
از شيرهء گلها می آشاميدی انگاری



وقت غزل خواندن شبيه مولوی بودی
می چرخ ... چرخی ... چرخ ... می چرخيدی انگاری



من گيج٬ ساعت گيج٬ اجسام اتاقم گيج
در بعد بعد خانه می گرديدی انگاری


در قالب هر باد پنهان ميشدی آنوقت
در پرده٬ بی آواز می رقص يدی انگاری



ميريختی در کوچه جاری ميشدی در جوی
از هيچ آغازی نمی ترسيدی انگاری



حل می شدی در ريشه های هر درخت پير
از شاخه های کهنه می روييدی انگاری


چشمت حساب تک تک گنجشکها را داشت
تنها و تنها آسمان می ديدی انگاری



شهرم عروس برفپوشی بود٬ روی او
مثل بهاری تازه گل پاشيدی انگاری
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی

ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی

آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛
چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
حیف است حیف دست تو و دست های من
باید قبول کـــرد کــــــه رفتـــی... خـدای من
رفتم که پشت خاطره هایم کفن شومتا سایه ای چـــه دور بماند به جای من
بعد از تو آه حال غزل هیچ خوب نیستبعـــد از تـــو آه آه نمــانده بـــــرای من
یادش به خیر!پشت مرا ناگهان شکستآن دوستی کـه خواست بمیرد یرای من
حالا شب عروسیتان مست میکنمتا بهتتان بگیرد از خنده هــــای من
آقا مبارک است، چــه داماد خوشگلـی!خانم مبارک است به طعنه؟نه وای من ـ
این خانه از همیشه خراب است تا هنوزاین سرنوشت بـــــود نوشتند پـای من؟
سیـ ـگار را دوباره سروتــــه ،دوباره...اَهتلخش رسید تا طعم ِ چشمهای من
از کوچه های کاشان تا پشت باغ فینیک مرد دفن شد کــم کــم انتهای من
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
خوابم درست مثل ((تو را می برند)) بود
فریاد های من بــه کجـــا می رسند بود

تردید چشم های تــو مثل غریبه هـــا
وقتی که چشمهای مرا می دوند بود

خوابم پرید ثانیه ها....تیک...تاک .... تیک
ساعت بـــه وقت عقربـــه آباد چند بــود؟

وقت دوازده عدد گنگ مــــی دوند
وقت هزار ثانیه گم می شوند بود

آن شب که قرص ماه نخوردند ابرها!
درد ستــاره های مرا می کشند بود

یک لنگه کفش قرمــز جاماند پشت در
در کوچه رد پای (( تو را می برند)) بود
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
این مست های بی سر و پا را جواب کن
امشب شب من است مرا انتخاب کن
مهمان من تمامی این ها و پای من
قلیـ ـان و چای مشتریان را حساب کن
تمثال شاعرانه درویش را بکن
عکس مرا به سینه دیوار قاب کن
هی قهوه چی ! ستاره به قلیـ ـان من بریز
جای زغال روشنش از آفتاب کن
انگورهای تازه عشقی که داشتم
در خمره های کهنه بخوابان شراب کن
از خون آهوان بده ظرفی که تشنه ام
ماهیچه فرشته برایم کباب کن
از نشئه خلسه ای بده ، از سُکر جرعه ای
افیون و می ببار ، بساز و خراب کن
دستم تهی است هرچه برایم گذاشتی
با خنده های مشتریانت حساب کن
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
باز کن در را دوچشم پُر شراب اورده ام
از سر کوه بلند تاک ، آب اورده ام
آن قَدر داغم که آتش نیست ، نورم را ببین!
شعله را خاموش کن ، من آفتاب اورده ام
میزهایت را به چای تیره نازیبا نکن
خمره ای آبستن انگور ناب اورده ام
پلک ها را می پراند چشم ها را میبرد
داروی بیداری و جادوی خواب اورده ام
سوره هایم جام ها و آیه هایم جرعه هاست
وحی نازل از ازل دارم ، کتاب آورده ام
قهوه چی دیوانه می گویی به من اما مگر
حال تو خوب است و من حال خراب اورده ام
بدحسابی کرده ام ، دستم ولی امشب پر است
صبر کن لب تر کنم ، حرف حساب اورده ام
من سَرم داغ است و مستی در دلم قُل می زند
جام آتش روی قلیـ ـان شراب اورده ام
قهوه چی ! من خنده های مشتری های تو را
پشت در با گریه ساعت هاست تاب اورده ام
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
انداختی از سکه، بازار پری ها را
بشمار وقتی می پرانی مشتری ها را

دامن طلای در تلاطم! این همه دل را
در سادگی هم می بری واکن زری ها را

یک طاقه ابر از آسمان بردار و از سَروی
سوزن کن و نخ کن تمام روسری ها را

رختی بپوش از ابر و رویا و کتابی کن
آیین شوخی ها و رسم دلبری ها را

مقصود شو دیوان به دیوان انوری ها را
از گور برخیزان به صف کن عنصری ها را

بی سکّه هم سازند و همراهند و هم سفره
معشوق بازیّ و شکار و مِی خوری ها را

می، می بیاور هی بیاور کِی سرم داغی
ساقی عطش دارم رها کن مشتری ها را

امشب در این مِیْخانه ی بی خواب، چشمی کو
تا مثل من رنگین ببیند گچ بُری ها را؟

داغم چراغم، خامشی دور از شب انگور
حالا که دارم بر سر افسر سروری ها را

مستم! بده پیمانه ها را پُر تَرَک دستم
لولم، ملولم، لب به لب کن آخری ها را

خوابم، خرابم، هر دو چشمم خفته در بستر
تیمار کن یارا! خمارا! بستری ها را!

لب هام نمناک است و عطر بوسه ام سرخ است
ساقی بیا این وَر رها کن آن وری ها را
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,624 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,170 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,673 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Ar.chly (۲۷-۰۴-۹۴, ۱۲:۱۸ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان