ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به من خسته - بی گمان - برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آن که دوست تَرَش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند ... نه! نفرین نمی کنم ... نکند
به او - که عاشق او بوده ام - زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
همین دقیقه، همین ساعت ... آفتاب، درست
کنار حوض، کمی سایه داشت روز نخست
تو کنج باغچه، گلهای سرخ می چیدی...
پس از گذشتن یک سال یادم است درست
ببین چگونه برایت هنوز دلتنگ است
کسی که بعد تو یک لحظه از تو دست نشست
چقدر نامه نوشتم ... دلم پر است چقدر
امید نیست به این شعرهای ساده ی سست
دوباره نامه ی من... شهر بی وفا شده است
چه خلوت است در این روزها اداره ی پست!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
چگونه می رود به سمت بیکرانه ها
که ابر گریه می کند برای رودخانه ها
پرنده غافل است از اینکه تندباد می رسد
وگرنه باز هم بنا نمیشد آشیانه ها
و این چنین که این همه ز عشق رنج می برند
مرا غم تو می کشد در آتش بهانه ها
چراغ و چشم آسمان! ستاره ها تو، ماه،تو
پس از تو تار می شود شبِ تمامِ خانه ها
اگر چه زخم می زنی ولی ترا نوشته اند
به روی صفحه ی دلم خطوطِ تازیانه ها
خلاصه بر درختِ دل، تو باید آشیان کنی
وگرنه می سپارمش به دست موریانه ها
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
خورشید پشت پنجره ی پلکهای من
من خسته ام! طلوع کن امشب برای من
می ریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دل خوشی، همه ی شهر دل خوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاس من شده ای ... کوه ها هنوز
تکرار می کنند تو را در صدای من
آهسته تر! که عشق تو جرم است، هیچ کس
در شهر نیست با خبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد من باشی
من... تو... چقدر مثل تو هستم! خدای من!!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانه ی متفاوت تمام روز...
هی فکر می کنم به تو و خیره می شود
چشمم به چند نقطه ی ثابت تمام روز
زردند گونه های من و خاک می خورد
آیینه روی میز توالت تمام روز
در این اتاق، بعد تو تکرار می شود
یک سینم ای مبهم و صامت تمام روز
گهگاه می زند به سرم درد دل کند
با یک نوار خالی کاست تمام روز
"من" بی "تو" مرده ای متحرک تمام شب...
"من" بی "تو" سرد و خسته و ساکت تمام روز
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
قلبت که می زند سر من درد می کند
این روزها سراسر من درد می کند
قلبت که... نیمه ی چپ من درد می کشد
تب کرده، نیم دیگر من درد می کند
تحریک می کند عصبِ چشمهام را
چشمی که در برابر من درد می کند
شاید تو وصله ی تن من نیستی، چقدر
جای تو روی پیکر من درد می کند
هی سعی می کنم که ترا کیمیا کنم
هی دستهای مس گر من درد می کند
دیر است پس چرا متولد نمی شوی؟
شعر تو روی دفتر من درد می کند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
بده به دست من این بار بیستونها را
که این چنین به تو ثابت کنم جنونها را
بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه ی سطرها، ستونها را
عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم
بسازی از دل مردم کلکسیونها را
... منم که گاه به ترک تو سخت مجبورم
... تویی که دوری تو شیشه کرده خونها را
میان جاده بدون تو خوب می فهمم
نوشتهای غم انگیز کامیونها را!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده
حرف "ع ش ق" به خطِّ عتیقه خشک شده
دوباره زخم تو گل کرده "دوم" ماه است
زمان به روی "دو و ده دقیقه" خشک شده
کناره پنجره ای، ماه می وزد ... داری
به سمت کوچه نگاه عمیق خشک شده
از آن قرار برای تو این فقط مانده است:
گلی که بر سر جیب جلیقه خشک شده
...هجوم خاطره ها ... چشمهای تو بسته اند
و دستهای تو روی شقیقه خشک شده
برای "عشق" تو سر مشق تازه می خواهی
قلم کنار تو افتاده لیقه خشک شده
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست
نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست
حتی نفسهای مرا از من گرفته اند
من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست
دنیای مرموزی ست ما باید بدانیم
که هیچ کس اینجا برای هیچ کس نیست
باید خدا هم با خودش روراست باشد
وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست
من می روم هرچند می دانم که دیگر
پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
تو نیستی و این در و دیوار هیچ وقت...
غیر از تو من به هیچ کس انگار هیچ وقت...
اینجا دلم برای تو هی شور می زند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچ وقت...
اخبار گفت شهر شما امن و ناراحت است
من باورم نمی شود، اخبار هیچ وقت...
حیفند روزهای جوانی، نمی شوند
این روزها دو مرتبه تکرار هیچ وقت
من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بوده ام برات سزاوار؟... هیچ وقت!
بگذار من شکسته شوم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچ وقت...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت