امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار نیما یوشیج
[b]گنبد

بدیدند جمعی به ره گنبدی
زهر سوی در بسته ی مفردی
یکی گفت: شنیده ام من امید
چنین بیضه ها می گذارد سپید
یکی گفت: زانگشتِ چرخِ برین
نیفتاده باشد نگین برزمین
یکی گفت: دندان ابلیس هست
ندانسته در راه افکنده ست
یکی گفت: خم سلیمانی ست
یکی گفت: این دام شیطانی ست
یکی گفت: بی سرطلسمی ست این
یکی گفت: معکوس جسمی ست این
ستاره ست، گفت: آن یکی. کز سپهر
جدا گشته ست این قدر خوب چهر
بگفت آن که: این تخمِ چشم کسی ست
که بد می کند هیچ شرمیش نیست
ولیکن فقط گنبدی بود، فرد
درون سوی گرم و برون سوی سرد
جهالت برآن پرده ئی می کشید
.خلایق درآن داشت گفت و شنید.
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


[b]گرگ

زمستان چون تنِ کهسار یکسر
شود پوشیده از لبادّه ی برف
درآن موسم کزآن اطراف دیگر
به گوش کس نیاید از کسی حرف.

در آن موسم که هر جایی سفید ست
زِ دانه، مرغ صحرا نا امید ست
رَمه در خوابگاهش ناپدید ست
زمان کیدِ گرگان پلید ست.

به روی قلّه ها گرگِ درنده
رَمه را درکمین بنشسته باشد
شود گاهی عیان و گه خزنده
به حیله چشم ها را بسته باشد.

بلایی مُبرم ست آن حیله گردان
مهیا گشته از بهر دریّدن
به یک غفلت ز سگ یا مردِ چوپان
فرو آید، کند با گله دیدن.
بدین سان بر سرِایوانش ارباب
چو گرگان در کمین سود باشد
خورَد،غلتد، کند بسیارها خواب
دلش پُر کین، کفش بی جود باشد.

شما را بنگرد از راهِ بالا
چو کوشیدید و حاصل گشت بسته
ای ابله کشتارِ نا توانا
فرود آید هم این گرگ نشسته.

۴ مردادماه سال ۱۳۰۵
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[font=&amp][b]قلب قوی[/font]

دیده ئی یک گلوله یا تیری
که به خاک اندرآورد شیری؟
دیده ئی پاره سنگ کم وزنی
که چو از مبدأش برون بپرد
دلِ بحرِ عظیم را بدرد
درهمه موج ها شود نافذ
ای نبوده دمی به دهرآرام
پی هنگامه ی دل ناکام
مرَد، ای بی نوای راه نشین
پاره ی آن سنگ وآن گلوله تویی
که تو را انقلاب و دست تهی
می کند سوی عالمی پرتاب
گرچنین بنگری به قصه ی خویش
ننگری بعد ازاین به جثه ی خویش
وقع ننهی که هیکلت خُرد ست
پیش این آسمان پهناور
چه تفاوت اگر برآری سر
اندکی مرتفع و یا کوتاه
نشود پهنی و بلندی تو
مایه ی عزّ وارجمندی تو
ارجمندی پس ازکجا پیداست؟
ارجمندی زقوّتِ دلِ توست
همه زانجاست آنچه حاصل توست
چو تو را دل بود ،به دل بنگر
پی دشمن بسی لجاجت کن
چون لجاجت کند، سماجت کن
مرد را زندگی چنین باید
خیز با قوّت دل و امید
شب خود را بکن چو روز سفید
خصم با هیکل وتو با دلِ خویش
خویش را با سلاح زینت کن
از همه جانبه مرمّت کن
خانه ای را که فقر ویران کرد
۲۵ فروردین سال ۱۳۲۵
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[font=&amp][b] فضای بیچون[/font]

ای صفا بخش فضای بیچون
تو چه اسرار که در بر داری
دل تو دفتر ناخوانده بود
بس معمّا که به دفتر داری
گر چه با ما بنمایی پیکر
آنچنانی که نه پیکر داری
قرن ها خفته به دامان تو اند
قصه ها نادره در سر داری
گاه از خنده گل افشان گردی
گاه از گریه رخان تر داری
خون دل خورده ی از دست زمان
دیده زین روست که احمر داری
صولت و هیبت دارا دیدی
خبر از ملک سکندر داری
ما به تن خُرد وضعیفیم و نحیف
تو به تن نیروی دیگر داری
هر رقم بر زند انگشت زمان
اندر آیبنه مصور داری
آنچه نیما کند از زشت و نکو
به نهان نقشی از آن بر داری.
۱۲ اسفند ماه سال ۱۳۱۰
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
عقوبت
چو بی هنگام می خواند آن خروسک
گرفتش کد خدای ده، شبانه
برون از خانه اش، در لانه ئی کرد
که وقتی داشت از لانه نشانه
درآن ویرانه می خواند او که ناگاه
درآمد رو به وبردش زلانه
چه بسیار از عقوبت ها ی افزون
که گشتش لغزش خردی بهانه.
سال ۱۳۰۸
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[font=&amp][b]شهیدِ گمنام[/font]

همه گفتند مرو، اونشنید
نشود مردِ دلاورنومید
ننهد وقع به کار دشمن
کیست اینقدرجری؟ گفت که من
بعد ازآن ماند خموش وکرد اندیشه کمی
او جوان بود، جوانی نو خیز
بین همسالانش چون آتش تیز
مثل آن گل که کُند وقتِ طلوع
بِه زگل های دگر خنده شروع
تا درآمد به جهان،جلوه اش بود وغرور
در کمیته چو از او صحبت بود
همه را حیرت از این جرئت بود
همه پر حرف به هر سوق ودرون:
اگر این توپ بماند بیرون
اگر آگاه کند شاه را امشب امیر!
بهم آشفت جوان گفت: بس ست
او چه کس هست وامیرش چه کس ست
همه جا خلوت و هر کار آسان
احتیاط است فقط مشکلمان
می شود روز سفید،همه خواهیدم دید
بعد گفتند: قراولخانه
ببَرد حمله چنان دیوانه
شاه کرده ست، غضب . گفت عجب!
بی جهت شاه به خود داده تعب!
ملت اندر غضب ست ترس دراین غضب ست.


صبح شد، صبح چون روی گشود
هیچ کس بر زبَر راه نبود
ابرها روی افق سرخ و دو نیم
می وزید از طرف غرب نسیم
غنچه های گل سرخ ، همه لبخند زنان
ولی امروز به ره نیست کسی
بر نیامد ز رفیقان نفسی
مثل دیروز رجز خوان وجری
نیست پیدا،نه صدایی نه سری
فقط او بود به راه،با خیالات دراز
بر خلافِ دلِ خود ،طینتِ خود
می شود بگذرم از نیّت خود؟
نه، به خود گفت، ستبداد امروز
ز هراسیدن ما شد فیروز
بگریزم من اگر ،بگریزند همه
این سیلی خورها، خصم منند
عنکبوتندهمه، برسقف تنند
چه هراسی ست ، چه کس در پی ما ست
ما بمیریم که یک ابله شا ست؟
مرگِ با فتح مرا، بهترست ازاین ننگ
نظر افکند به راه از همه جا
دید هر چیز سیه ،غم افزا
همه جا چنگ سِتبداد دراز
همه جا راه بَر اهریمن باز
از برای قجری، نصف ملت مقهور
مثل یک سنگر باقی مانده
دشمنان را ز برابر رانده
گفت:این توپ اگر گردد راست
زانِ ما گر بشود حامی ماست
ظهر بگذشت، به خود گفت: همت کن اسد
هیچکس نیست دراین دمَ با او
با دل خود شده او رو در رو
دید در پیش زنی ، مادربود؟
یا خیالی به رهی اندر بود؟
هر که باشد باشد،ضعفا در خطرند
بروم زود ،مبادا دشمن
زودتراو ببرد توپ از من
شوقی افتاد دراو مثل امید
رو به مقصود ورا جنبانید
چشم ها بست وبتاخت، رفت تا برسِر توپ
بود دشمن به سوی او نگران
دست بنهاده وننهاده بر آن
آخ ! ( گفتند به هم چند نفر)
آخرافکندی خود را به خطر
ولی او آخ نگفت، جستنی کرد وفتاد !
سرب بگداخته درگردن ِ اوست
جثّه ی بی ثمری رو درروست
ای وطن! ازپی آسایش تو
می پذیرند چنین خواهش تو
می روند از سرِشوق، تا به درگاه اجل !
دست بگشاده، به خود داد تکان
مثل این که چیزی می داد نشان
نتوانست برآرد سخنی
به دهن، حقه ی خون چه دهنی
بعد خوابید چنان تخته ی بی حرکت
هر که سر داد، عوض، شهرت کرد
ولی این آتش ناگه شده سرد
سا ل ها رفته ولی او گمنام
سوی تو می دهد از دور سلام !
آی ملت ! یک دم، هیچ کردیش تو یاد؟
۴ دی ماه سال۱۳۰۶
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


[font=&amp][b]شکسته پر

نزدیک شد رسیدن مرغِ شکسته پر
هی پهن می کند پَرو هی می زند به در
زین حبسگاه سَر
آواز می دهد به همه خفتگان ما
در گارگاهِ روشنِ فکر جوان ما
بیدار می کند همه شور نهان ما.
بر بام این سرای که کردش ستم گون
استاده ست همچو یکی گوی واژگون
می کاودش دو چشم
تا چهره های مرگ نما را کند جدا
از چهره های خشم
تا فکرهای گمشدگان را
که کارشان همیشه ویرانه کردن ست
وآثار این خرابی شان هردم به گردن ست
از فکرهای دیگریکسوی ترکند
تا نیم مردگان را
کافسرده شوقشان، هم از او با خبر شوند
اول به رنگ های دگر روی می کند
تردد می فزاید
در ساحتِ غبار پر از شکل جانور
تصویر آتشی بنماید
با سوزشی دگر
می سوزد انچه بینی
وز خشم، چیزهای سیه می کند سفید
آن گاه می نماید از این سقف تیره سر
یعنی دمید از پس شام سیه سحر
نزدیک شد رسیدن مرغ شکسته پر.
دی ماه سال ۱۳۱۹
[/b]
[/font]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


[font=&amp][b]سال نو

سیصد ونه چنان که سیصد وهشت
خواهد از پیش ذهن ما بگذشت
دست ما بر جبین آن چه نوشت
قلب ما با زمان رفته چه کرد؟
گر تو صنعت گری بُدی استاد
صنعتِ تو به ملّتِ تو چه داد ؟
ازچه بیچاره ئی به خاک افتاد
زیرتیغ تو بودی ارسر باز
آن طفل فریب خورده ی خام
مانده منکوبِ فکرخویش مدُامَ
تو یقین داری آنچه نیست چو دام
دام بر راهِ افتخار توهست؟
هان در این گیرودارِ لیل ونهار
می فریبد زمان ترا، هشدار
که چه حاصل شدت درآخرِ کار
زان همه فکرها که کردی تو
تو که در کار تازه بنیادی
خانه ی خویش را صفا دادی
شرم بادت به نام آبادی
خانه ی فکر را صفا ندهی.
لاهیجان.اول فروردین ماه سال ۱۳۰۹
[/b]
[/font]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[font=&amp][b] زیبایی

چون باد صبا به دشت می کرد شتاب
کردش گل سرخ تازه بشکفته خطاب
پرسید به پاس خاطر من که چنین
رنگین تر و بهترم ز گلهای قرین
از ره که رسیده ئی ره آورد تو چیست؟
گفت این همه را که گفتی انکارم نیست
چون از همه زیباتری این برگ دراز
آورده ست که تا بپوشد رخ باز
از خلق مبادا که گزندت برسد
رنجی زطریق نوشخندت برسد
هیهات بدو گفت: نیاوردی هیچ
جز فکر کجی برای من پیچاپیچ
پُر گشت از آوازه ی من گوش جهان
زیبایی و نکویی نماند به نهان.
[/b]
[/font]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]روز بیست ونهم

روز بیست و نهم اردیبهشت
ازهمه روز بتر یا بهتر
هست با گردش هر لحظه ئی او
چشم سر، چشم تن من بر دَر.
تا رسد مهمان هرجاست درَی
زن! درخانه عبث باز مکن
چو جوابی نه به پرسش بینی
پس د ربگذر و آواز مکن.
آشنا دست مکن با چیزی
کز صدائیش نباشد آزار
چون گریزد به صدا، بس که لطیف
خانه را خلوت با او بگذار.
برگ سبزی و کف نانی خشک
زود بردار به سفره ست اگر
ژنده ریخته گر در کنجی
سوی آن پستوی ویرانه ببر.
من نمی خواهم مهمان داند
که ندارست ورا مهمان دار
شری* کوچک را با من ده
هر چه را یک دم خاموش گذار.
خط به خط سایه زهر سایه کنون
می کشد چهره ی اویم دربَر
هرچه کاهیده به هرج افزوده
که نماید به پسر، شکل پدر.
از پس این همه مدت او باز
همچنان ست و بدان شکل که بود
پدرم پیرنگشته ست هنوز
سفر او را ننموده ست عنود.
شکل او نرم گرفته ست قرار
سینه ی پهنش با شانه به جنگ
با همان سبلت آویخته اش
با دو چشمان خوشِ میشی رنگ.
می برد دل زره سینه ی من
منش آن مرغ پرانیده زدست
همه آغوشم و تا کی بوسد
بسته ام چشم ولبم بگشوده ست.
به لبانش لب من آمده جفت
چو به دل آرزوی دیرینه
به هوایی که کُنم یا نکنم
جفت با سینه ی پهنش سینه .
می برد دستم تا گیرد دماغ
خبر ازدستش دردستم گرم
پس نگاه من غرق ست دراو
اندرآغوش ویم خامش ونرم.
ندهد دل که ز مَن دور شود
ندهم ره که ز راهی برود
چون خیالی که درآید دردل
اگراز راه نگاهی برود.
زن! نگفتم در خانه مگشا
تا بیابد اوهرجاست درَی
هیچ وقتی نه فراموش کند
پسری را پدری یا پدری را پسری.




*شری= شراگیم ( فرزند نیما یوشیج )

۲۹ اردیبهشت ماه سال۱۳۲۵[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,555 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,149 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,634 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
d.ali (۲۷-۰۷-۹۶, ۱۱:۰۴ ب.ظ)، !!Tina!! (۰۳-۰۸-۹۶, ۱۰:۲۶ ب.ظ)، taranomi (۲۹-۰۷-۹۶, ۰۴:۵۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان