امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار نیما یوشیج
[b]زن انگاسی

سوی شهرآمد آن زنِ انگاس
سیر کردن گرفت از چپ و راست
دید آئینه ئی فتاده برخاک
گفت: حقا که گوهری یکتاست!
به تماشا چوبرگرفت و بدید
عکس خود را، فکند و پوزش خواست
که: ببخشید خواهرم! به خدا
من ندانستم این گهُرزشماست!

ماهمان روستا زنیم درست
ساده بین،ساده فهم، بی کم و کاست
که درآئینه ی جهان برما
ازهمه ناشناس تر، خود ماست.

۱۸جدی سال۱۳۰۲
انگاس : نام دهکده ئی ست در کجور که مردم آن به پاک دلی و سادگی مشهورند.
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]خروس و بوقلمون

از پی دانه به هم شدند ازجا برون
خروس خوانندهئی، بوقلمون کری
روان شد این برزمین، پرید آن یک به بام
وزآن پریدن رسید، به دانه ی بهتری
خطاب کرد این که: «هان، چه زحمت ست ای رفیق!
که از پی دانه ئی زهمرهان بگذری؟»
خروس بشنیدوگفت: «شود خطای توفاش
اگربیایی براین مکان یکی بنگری.
نصیحت توبه من، همه ازآن بابت ست
که عاجزی، ای حسود، بلند چون من پری! »



لاهیجان بیست دی ماه سال هزاروسیصدوهشت[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


خروس ساده
خروسِ ساده خوش می خواند روزی
به فرسنگی ز دِه می رفتش آواز
به خاتون گفت خادم از رهِ مهر
چه می خوانَد ببین این مایه ی ناز!
خروسک با چنین آوا که دارد
شب مهمانی اورا می کشی باز؟
به لبخندی جوابش داد خاتون:
بود مهمان کرَو چشمان او باز
شکم تا سفره می خواهند مردم
بخواند یا نه با خون ست دمساز
زبان باطن ست این خواندن او
جهانِ حرص با آن نیست همراز.


۲۷خرداد ماه سال ۱۳۰۸
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


[b][b]چشمه ی کوچک[/b]

گشت یکی چشمه زسنگی جدا
غلغله زن، چهره نما، تیز پا
گهَ به دهان برزده کف چون صدف
گاه چوتیری که رود برهدف
گفت:« در این معرکه یکتا منم
تاج سِرگلبن و صحرا منم
چون بدوم سبزه درآغوش من
بوسه زند برسربردوش من
چون بگشایم زسرموشکن
ماه ببیند رخ خود را به من
قطره ی باران که در افتد به خاک
زو بدمد بس گهر تابناک
دربرمن ره چو به پایان برَد
ازخجلی سر به گریبان برَد
ابر زمن حامل سرمایه شد
باغ زمن صاحب پیرایه شد
گل به همه رنگ وبرازندگی
می کند از پرتومن زندگی
در بُن این پرده ی نیلوفری
کیست کند با چو منی همسری ؟ »
زین نمط آن مست شده ازغرور
رفت و زمبدأ چوکمی گشت دور
دید یکی بحرخروشنده ئی
سهمگنی، نادر جوشنده ئی
نعره برآورد فلک کرده کرَ
دیده سیه کرده شده زهَره در
راست به مانند یکی زلزله
داده تنش برتن ساحل یله
چشمه ی کوچک چو به آ نجا رسید
وآن همه هنگامه ی دریا بدید
خواست کزآن ورّطه قدم درکشد
خویشتن ازحادثه برترکشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
کز همه شیرین سخنی گوش ماند.
خلق، همان چشمه ی جوشنده اند
بیهده درخویش خروشنده اند
یک دو سه حرفی به لب آموخته
خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده زخود بر درند
یک قدم ازمقدم خود بگذرند
درخم هر پرده ی اسرار خویش
نکته بسنجند فزون تر زپیش
چون که ازاین نیزفراتر شوند
بی دل و بی قالب و بی سَرشوند
درنگرند این همه بیهوده بود
معنی چندین دم فرسوده بود
آن چه شنیدند ز خود یا زغیر
وآن چه بکردند زشروزخیر
بود کم ارمدت آن یا مدید
عارضه ئی بود که شد نا پدید
وآن چه به جا مانده بهای دل ست
کآن هم افسانه ئی بی حاصل ست .
تهران اسد ۱۳۰۲
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b][b]پرنده ی منزوی[/b]

به آن پرنده که میخواند غایب از انظار
عتاب کرد شریری فساد جوی به باغ
چه سود لحنِ خوش وعیبِ انزوا که به خلق
پدید نیست تو را آشیان چو چشمِ چراغ ؟
بگفت: از غرض این را تو عیب می دانی
که بهرحبسِ من افتاده دردرون تو داغ.
اگر که عیب من این ست کز تو من دورم
برو بجوی ز نزدیکهای خویش سراغ.
شهیرترزمن آن مرغ تنبل خانه
بلند ترزهمه آشیان جنسِ کلاغ !
لاهیجان۱۰فروردین ماه سال ۱۳۰۹
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]اسب دوانی

هر سال صمد اسب دوان نایب دوم
خوش جایزه می برُد به چالاکی و خرُدی
امسال چنان شد که به ره اسب فروماند
ازبس بَرو پهلوش به مهمیز فشردی
برسرش بکوبید زبس نائره ی خشم
« ای بی هنراسبی که در این بار فسُردی
پاراز چه چنان خوب دویدی نه چو امسال
و امسال چه ها بیشتر از پار نخوردی ؟ »
اسبش نگهی کرد ، نگاهی که بدو گفت:
« من خوب دویدم تو چرا جایزه بردی؟ »
باشد که تو را نیز چو آن اسب دوانند
ای کمتر از اسبی که در این رنج فسُردی !

تیرماه سال ۱۳۰۸
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]سرباز فولادین

این ماجرا به چشم کس ار زشت ور نکوست
آنکس که گفت با من اینک برای اوست
و این اوست کاو به دل خواهد شنیدن این:
این ماجرای دست ز جان شسته یی ست کاو
آمد که داد مردم بستاند از عدو
اما چگونه داد و آنگه چه دشمنی؟
تیغی که انتقامش در زهر می کشید
تیزی گرفت از شبی و از هزار امید
اندر شبی دگر، خاکش غلاف شد.
وآمد اسیر محرم این عرصه ی نبرد
آن بارور درخت بهنگام چاره کرد
همچون یکان یکان همکارها به کار.
کس را جگر به گفتن حرفی در آن نبود
جز از پی شکست در این ره نشان نبود
او را در این زمان این بود آنچه بود.
او کشتی شکسته ی ما را بر آب دید
رفتش که وارهاند اما بخواب دید
نقش امید را، با خواب بود طرح.
تعبیر یافتش همه اندیشه ها به خواب
نقشی که بسته بود فرو شد همه بر آب
اسب مراد را کردند یال و دم.
تا دید دید هر چه غم آلوده و عبوس
جغدی نشسته بر زبر بام و در فسوس
بامی که کرده زهر در جام تعبیه
یکسو برفته مردی و سر نیزه اش ز پی
سوی دگر دراز قدی پاسدار وی
در این هوا از آن، دنیای او خفه
تاریکی یی که از دل هر نور ره زده
دیوارها سمج همه بر گرد هم رده
سقفی بر آن چنان سنگ لحد فرو.
اما کدام حوصله یی یا کدام صبر
بر اختیار او اگر این بود ور به جبر
برقی دمیده بود بارانش بود این.
او از خیال گم شده نقشی می آفرید
با خود عبث به لب سخنانی می آورید
در طول و عرض آن دهلیزها نمور.
آیا در این قفس چه کسی کاو است بهره ور
دور از وی این زمان چه کسانند در خطر
آیا از او خبر دارند دوستان؟
اندیشه یی غم آور بردش به راه دور
در تنگنای تیره که بودش از آن نفور
سنگین و زهرناک آورد پوسخند.
پرسید از نگهبان با یک تکان سر:
ما را کجاست منزلگه؟ ( پیش از آنکه در
بر او گشاید از تاریک دخمه یی)
ـ این جای تو است. دادش خاموشی یی جواب
آندم که در گشود بر او. یعنی این عذاب
هر زنده را که زد چون زندگان نفس.
مرد، این جزای همت و اندیشه ی دقیق
با دوره ی معاند و همپای نارفیق
داخل شو از دری کان می نمایدت.
او نیز دم ببست و همه حرف ها به دل
آمد بجای خود نه غم آلوده نه کسل
خرسند بلکه او از دستمزد کار.
با دستمزد کار پس آنگه به چهره باز
با چهره بازی یی که از آن بود سرفراز.
وز سرفرازی یی در کار شادمان.
دیدندش ار چه خسته در این رنج بر حصیر
اما چو فاتحی که مقر کرده بر سریر
با چهره ی عبوس با صولت قوی
شیری به زهره هیچ که را زهره نه چنان
آشفته ای چنانکه ببایست و بود آن
آرام همچو سیل، از بعد رستخیز.
بنشست گوشه جسته به جائی که بود مرد
رویش ز خشم خون و در اندیشه گاه زرد
پائیز صولتی دمساز با بهار.
مانند آنکه رهگذری نغمه می سرود
او گوش و هوش جمله بر آن نغمه بسته بود
از دور این سرود می آمدش به گوش:
«ای مرغ در قفس ز کجا یاد می کنی
یاد از کدام ساقه ی شمشاد می کنی؟
شهر طرب گسست هر جلوه اش که بود.
زآنجا کسی نخواهد آوای کس شنود
مرغ، آن فراخنای تهی شد از آنچه بود.
دروازه دار آن، جغد ست این زمان.
جغدی نشسته بر زبر خاک واره یی
نومید بسته هر که به سویش نظاره یی
تا نام که برند، گور که را کنند؟
اما در آن خراب که نام از که می برد
امید را کدام دل است آنکه پرورد
سیراب از کدام ابر است کشت او.»
از بعد لحظه یی او در آن ساعتی که بود
با هر خیال تند کز او پر گشوده بود.
باز این نوا سرود آن نغمه اش به گوش:
«تیره شبان براه جرس نغمه یی گشاد
دزدی هنوز صبح نه در کاروان افتاد
از کاروان نماند در تنگنای هیچ.
دیدیم بر گذر که باری شکسته ست
طاقی که عنکبوت بر آن تار بسته ست
ویرانه ای که هست یاد از خیال باغ.»
این رهگذر از آرزوی او پیام داشت
آیا نبود و بود کسی بود و نام داشت
چون باد نیم گرم پیش از دم بهار.
باران گرم بار شبی بود معتدل
یا سردی یی که طبع درآید از او کسل
بگرفت گوش خود تا نشنود سرود
تا گرم تر بسوزد در آتشی که هست
گر پای او در آن همه تن را کشد بدست
ور یکسره تن است هم جان نهد بر آن.
لیک این نوا بحدت تأثیر می فزود
چون شب دراز می شد و مرموز می نمود
وز راه وهم او جان می گرفت باز
می دید آنچه را نه به نزدیک او یکی
گه در یقین موذی و گه دلگزا شکی
زان چیزها که بود وان چیز کان نبود.
می دید حبسگاه بیاکنده از ملال
نقاش چرب دست نهانی ست از خیال
در حبس زندگی ست ز اندیشه بهره ور.
چون لنگری ز ساعت محبوس در تکان
هر چند رفته است، هنوز است بر مکان
وز آمد و شدن او راست حالتی
او هر صدای و هر خبری راست پاسبان
با هر خبر که می شنود، سود ور زیان
با فکرهای دور دارد حساب ها.
لیک او از این مشقت در خاطرش نه غم
فکریش ناوریده بر ابروی، ذره خم
گوئی چنانکه هست در خانه با کسان.
هیچش بتر نبود از این حال و نابجا
کاو عجز آورد که بر او می رود چه ها
وندر اسارت است مفلوک مانده یی.
خورشید صبح روز زمستان چو می دمید
در زهرخندی آمد و در بسترش لمید
وز جاش شد جدا چون دود از آتشی.
با او هزار درد ولیکن نهاده آن
سنگی چنانکه گوئی با سیل داده آن
پس خود چو آسمان بسته در او نگاه
قد برفراشت، گوئی پیکار می کند
با فکرتی غم ار به دلش بار می کند
وز سرفه یی شکست هنگامه ی سکوت.
سرگرم داشت خاطر خود را بدآنچه بود
چون دید هیچگونه نه در بر رخش گشود
لبخند آورید، بر آنچه کاو شنید.
نزدیک او براه و در آن فوج را صدا
یا دور از او چو از مگسی زمزمه جدا
بر هر شنیدنی لبخند باز زد.
با خود به حرف آمد و بی اختیار گفت:
سربازهایشان بنگر با چه رنج جفت
تا صبحدم به کار، آیا برای چه؟
این مردگان زنده نما بین چه نامشان
فکر کدام حیله که کرده ست خامشان
وز رنجشان چنان یعنی چه کار راست
اندر همین زمان به دگر فکرها فرو
گفت آنکه آب برد از این کوه اینش جو
زآنجا که آب را ره نیست در کشش
می خواستی نماند از کس اجاق سرد
در خارزار چهره ی گل بستری ز گرد
با خیل آرزو اینک بکار شو.
آسوده باش مرد. بجان می خری چو رنج
چون نیستت خیال تن آسودگی و گنج
هر ماجرا ترا اینک به امتحان.
سرهنگ! گفتش افسری، اما امید هست
گر چه دری ببندد دائم نبسته ست
چشمی بهم زدن بسته است نقش ها.
اما به پوسخندی پاسخ بداد: اگر
زندان دیگری ننماید فراخ تر
این تنگنا جهان، آزاده را به چشم
گفتند: این بجا ولی آزاد اگر شوی.
گفت: ار فغان خلق گرفتار نشنوی
آزاد چون زید مرد و جهان اسیر؟
گفتند: مغتنم بود آزادی ای که هست.
گفتا: ولی چو از نفری ظلم دست بست
بسته است بی خلاف دست از همه گروه.
آنگاه لب جوید و لب از روی غیظ بست
آمد بجا چو آتش و بر جای خود شکست
و آورد چون نشست حرفی به لب نهاد
گوئی که خسته ست و نفس تازه می کند
گفتا: متاع کهنه چه کس تازه می کند
و اینش خیال پوچ کاین نیز بگذرد
با نیز بگذرد که به خود می دهد فریب
از نیز بگذرد چه ثمر هست و چه نصیب
با عمر بی نصیب ماندن برای چیست؟
داغم من و به حسرتم این داغ می کشد
شبگیر را خرابی این باغ می کشد
زین پشته خارها در باغ سرپرست
گفتند: خاری ار شکند باز اگر بجا ست؟
چه سود از شکستن آن؟ گفت نکته راست.
در کار فرجه است اما چو بنگری
با هر خلاف جستن راهی به زندگی ست
بی ذره ای مخالفت آئین بندگی ست
جز مرده هیچکس تسلیم محض نیست.
گفتند: کس نبود در این شیون و محن
کاندر خطر تو افکنی ای مرد کارتن؟
گفت: این حساب لیک با مرد کار نیست
شرمی به روی ما که ز خود دست بسته ایم
(کو یک کسی) بگفته و بر جا نشسته ایم
ما خود یکی کنون از آنهمه کسان.
ترسیم اگر به جان خود این حرف ها چراست
مردی که اوست ساخته ی وهم ما کجاست
با دست چه کسی روی آورد به کار؟
پس بر لب آورید یکی آه سرد مرد
بهر ادای حرفی کز اوست مرد سرد
افسوس کاین سراب آبم نموده بود!
بوغی دمید و گفتم صبح ست. بی خبر
کاهریمن ست و می کشد او نقشه ی سحر
دندان اژدهاست در کام شب نه صبح.
گفتند آری آنگه و در بیم هر کسی
بسیارها سخن برفت و نهان تر سخن بسی
چون قصه بود از او در بین دوستان.
وندر کشیکخانه در آن افسران کسل
با نیم مرده رنگ چراغی فسرده دل
یا خانه ها که بود از حبسخانه دور.
صد حیف از این ببار نیالوده این گهر
در این پلید خانه پر از مرده جانور
گفت آن دگر که: حیف در خارزار گل!
وز این قبیل بس سخنان رفت در نهان
هر کس بنوبه نکته ای آورد بر زبان
لیکن چه سود از آن بسیار نکته ها.
او رنج می کشید از این حرف ها به گوش
می خواست رنج دیگر جوید به دل خموش
تا درد او شود درمان درد او.
دیوارها چو مار بر او بسته گر رده
وآنگه اگر چو گور در و بام صف زده
وز هر شکسته یی ست پیکان و خنجری.
می خواست مار دردش پیچد بجان و خون
گور دگر به رویش بگشایدش جنون
از راه دل برد از نوش و نیش بهر.
بگریزد او گر ازین ویران سالیان
ور در میان آن لحظاتی ست بی امان
کز مرگ زودتر می خواهدش ربود.
می خواست او هر آنچه که خود داشت باز خواست
وندر جبین او نه کسی خوانده بود راست
در آن خطوط تنگ نا آشنا بچشم
دارد بخود در این مصیبت جان کار خود یله
با بیشتر ثبات و فراوانش حوصله
دور از کس و رفیق ماند بجای باز
با این گروه یکسره آدم ولی بگوش
با این گروه یکسره آدم ولی خموش
آدم به گوش و چشم آدم به پای و دست.
چشمان که در قضاوت با چشم دیگران
با چشم دیگران به نظرهای بیکران
چون طوطی یی که چند آموخته است حرف.
آن گوش ها که آنچه شنیده اند گفته اند
وندر پس شنیده چنان مرده خفته اند
مهری شده است حرف روی دهانشان.
پاها که می روند به هر ره که سود بیش
از دستکار اهرمنی یا ملک به پیش
و آوازه ای ز راه بُر دستشان به در
آن دست ها که گشته دراز از پی چه جام
گر شربتی ز نوش ور از زهر یا کدام
از بهر مستی ای تا چند لحظه یی
شب در دل سیاهش اما بهانه داشت
هولی به راه می شد و صدها نشانه داشت
می سوخت اختری چون کوره یی به دود
سنگین بجای هر چه و فرصت چنانکه بود
مرموز و بس دراز بر او روی می نمود
گوئی که گشته ست هر لحظه ساعتی
در چشم می نمودش بسته اند ره به سد
اسبی جدا ز صاحبش از راه می رسد
دیوار بی ثبات دارد بجا، درنگ.
هر چیز همچو سایه ای از جای می رود
استاده همچو رنگی و بی پای می رود
در عالم سکون رنجی ست نطفه بند.
خورشید خرده خرده می شکند گشته ست طرد
بی نور بس که مانده و خندیده بس که سرد
دارد از آن زمین اکنون به دل نفور.
صبحی پلید روی در این حین بر او گذشت
چونانکه بر هر آمده زندانی ای بگشت
دل مرده و ملول، طبع جهان از آن.
صبحی شکسته خاطر و چرکینه خورده یی
رنگ نشاط و جنبش از هر چه برده یی
چون قرصه ای ز یخ، خورشید او به پیش.
کور وکچل درخت در او تو سری خوران
درهای خانه ها چو دراز گورها بر آن
در جاده های چون خاکستر عجین.
زین روی آمد او، زآنسان که می سزید.
بر او نگاه های بسی دشمنان او
با او بسی سخن نه یکی بر زبان او
زانگونه کافسری این دید و گفت این.
گر او درست گفت وگر نادرست گفت
من پرده می گشایم از آن گفته ی نهفت
زانسان که ماجرا می آیدم به چشم.
گفت از نخست بود عیان این مآل کار
این خوانده بود در رخ او چشم روزگار
و این حال می نمود با پرده دار غیب
حکمی بخواندمان پی این عرصه ی نبرد
تأخیر کرد اگر کس و تأخیر اگر نکرد
گرد آمدیم ما بر او چو دشمنان.
ما را به ماجرا در این دم نازک نظاره بود
پرسش که کی می آید هر لحظه می فزود
تا آمد از دری، آن میهمان مرگ.
چه آمدن. چه آمدن اما به چه نمود
آن مایه ی غرور گر از ما نشانه بود
آمد که بشکنیم او را به دست خود.
تا با تمام دعوی که این و آن کنیم
مردی چنان بهمت و با او چنان کنیم
آمد کشد بچشم کردار زشتمان.
آمد به هر نگاهش آری چو نیشتر
بر صولت و وقار بیفزوده بیشتر
چون دید وضع و کرد با خود حساب کار
اول بایستاد و نظر بست یک زمان
صبحی که نیست گوئی از شب جدائیش
با دنب شب تنیده نه از آن رهائیش
تا با هم آورد بیمارناک چند.
آنان که تشنه اند تماشای هر چه را
گو زنده هر که باشد و گو مرده هر که را
تا خوب و خوبشان یکسان به پیش چشم.
چون زندگان و لیک هم از مرده ای بتر
آیا چرا که آمده از گورشان بدر
بیدار طبلی این هشیار بوغی آن.
بیدار نه ولیک ز حرفی بجای خود
رفته چنانکه گوی رود بی هوای خود
زآنجا که خورده ست تیپاها برو.
حیران و مات ابلهی ای کارسازشان
با چشم گوسفند و دهان های بازشان
بر راهشان نگه تا خود چه بگذرد.
هیچ آیتی نبود در این صبح خون فشان
کاندر گروه خلق دهد از رمق نشان
با رنگ ماتمی این صبح داشت رنگ.
اندر کشیک خانه هم از بعد زمزمه
طبلی ز حال رفته بیاورد همهمه
با هم ردیف بست سربازهای چند.
بادی دمید پس پی جاروب ره ز دور
افتاد چند افسر افسرده را عبور
غمناک تر کشید هر چیز را به چشم.
گویی به جرم روشنی کاذبی فرو
شهری چو در غبار سیاهی سواد او
طرح افکنیده است از دود دوزخی
ترسانده روی مرگی هر چیز را بجا
وز جای برده فکر گریزی چه چیز را
تا رفته پس به راه مانده ست منجمد.
اما چه کوه ها که کنون بر کشیده سر
وآنجا هر آنچه بر رهش آزاد رهسپر
چون کاروان ابر در آسمان دور.
لیکن چنانکه دیگر آن صبح ها بکار
غم را نه زهره در رخ او بستن شیار
او آنچنانکه بود با صبح رو گشود
مانند آنکه در دل ابری رخ بهار
عکسی ز ماهتاب به غرقاب آشکار
یا آتشی بر آب و آبی بر آتشی.
با او دگر شده ز همه چیزها اثر
گر روزگار با دل او نیش نیشتر
او نیز نیشتر در قلب روزگار.
نه بیم آنکه لختی از عمر نیست بیش
یا نز کسی که بدهد یاریش پا به پیش
تا آنکه او کند بر او میانجی یی.
نه بیم آنکه دیگر این آفتاب سرد
بر روی او نخواهد لبخند تازه کرد
بی او چه بس دمد برطرف جوی گل.
یا بیم آنکه چون نه امیدی ست چیست پس
یا با چه شیوه از پس امید زیست کس
حتی نه بیم آنک با دلش نیست بیم.
اکنون رسیده و آمده آن ساعتی فراز
کاو را دگر نگردد آغوش گرم باز
در دیدن پسر یا مهربان او.
با لطمه ی رسیده وی آسان نبود خُرد
فولاد بود و دیر وی از رنج می فسرد
از جا نمی شد این کوه از هر آب تند.
در این زمان که هر کسی از پای می فتاد
از پا نمی فتاد گر از جای می فتاد
چونانکه آن دگر از جا فتادگان.
فولاد بود آری و می گفت خود که هست
او را چه هست و آن دگران را جز او چه هست
دیوار چون عروس کاستاده بد بپای
فولاد بود و سخت بر او دست یافتند
با حیله دشمنان به سر او شتافتند
دادند زجرهاش تا نرم شد به تن.
بی شبهه دیده بود در او هر که این درست
کاو رنج را به هیچ شمرده ست از نخست.
وآموخته ست او، زجر و تعب بجان.
در زندگی که معرکه ی رنج و راحت ست
رنجی ست زندگی و نه جای شکایت ست
بیدرد مردم اند در راحت مدام.
زاینسان به زندگی به بسی فکر بارور
کس هست کاو به فکر همه می برد بسر
در کشتی ای بر آب، چون ناخدای آن
ما را وقوف نیست بسرتاسر وجود
نساج تا چه تعبیه کرده به تار وپود.
گویند هر کسی ست سودائی و شری
گویند زندگی ست جنونی بهمچنین
بس عشق ها بدل بجنون اند. لیکن این
در خورد فهم کیست بی شبهه ی جنون.
با قدرت چه فکر در این نکته بنگریم
دستی ز دور بر سر آتش چو می بریم
نارسته از خودی نابرده ره بجا.
«عارف» کدام یک به جنون پیشروتریم
نه من نه تو، من و تو صاحب سریم
آن ها جنون محض، ماها شبیه شان.
ما را بود که آید یک دوست چاره گر
پاکیزه تر ز هر کس و پرهیزکارتر
اما کسی ست کاو مطرود هر درست
رانده زهر کناری و مطرود هر دری
گر چه من و تو نیز (اگر نیک بنگری)
این حبس خوانده را، قصه شنیدنی ست.
ما را شنید گوش کنون کافسری برفت
جانی چگونه لیکن از پیکری برفت
از این خبر چه جست بیمار این خبر؟
بی هیچ بیم در دلش آمد بسوی مرگ
رفت از کمال غیظ که بیند به روی مرگ
آن آشنای درد در قهر زندگی.
چون شمع بر دهانه ی این تند باد گیر
از آتشی شکوفه به خاکسترش سریر
در پیشگاه مرگ زنده چو در کفن.
یا آفتاب روشن روزی در آن زمان
کز ابر تیره روی بپوشیده آسمان
واندر بسیط خاک از آن کدورتی ست.
برد آن جنون که بودش آخر بجای خود
(گوری که کنده بود خود او از برای خود)
در هر دلی تکان و دل او نه در تکان
آنگه به ره فتاد محکم ترش قدم.
نزدیگ شد به هر کس و از هر که گشت دور
آن آفتاب گرم زما برگرفته نور
باز هر خنده یی، چه معنی یی در آن
مانند آنکه خواهد عمداً وی آن کند
ما را تمسخری به اشارت چنان کند
کاین دم شکست کیست، از اوست یا ز ما؟
چشم کسی نبیند آنگونه منظری
چون آن نه اتفاق فتد روز دیگری
آن روزمان زیاد هرگز نمی رود.
کاسی به جلوه جام تهی لیک ما همه
با ما هزار واهمه با او نه واهمه
بر ما درآمدش باز آن نگاه چشم
آیا چه مردگی که زما دیده زآن شکست
با آن نگاه بر جگر هر کسش نشست
برساخته چنان با مردگی ما
و آئین زندگی همه بر ما نهاده یی
ما همچنانکه مرگ بر او اوفتاده یی
چون بر سرش فرو آوار جامدی
از سوی پیش صف زده یک زنده مان اسیر
گوئی به کینه یکسره با زنده ای دلیر
چون خواسته اند این چون گفته اند آن.
کس را نبود تاب به رویش نظر برد
مردی بدان خصال در آن حال بنگرد
یک چند دم بهم ما را نگاه رفت.
آنگه خموشی یی همه جا را فرا گرفت
فکر و خیال مرگ به هر گوشه جا گرفت
آمد به واقعه هر چیز دردمند.
خواهد هوا تو گویی سنگینی یی کند.
هر بامی و درختی غمگینی یی کند،
باید ندایی این تشویش بشکند.
بندید چشم هاش. بگفتند. ـ گفت: نه.
با بیم در چنین دم هم دلش جفت نه
واستاد روی پا چون میخ آهنین.
گر گشته بود یا نه زما حال مردگی
او بود همچنانکه نه در افسردگی
اما چه اش نبود آیا بحوصله
فریاد زد به خشم: چرا ایستاده اید؟
من چهره ام گشاده، شما نا گشاده اید.
مانند آنکه باز دارد به لب سخن.
ما بی صدای او سخنی با زمان به گوش
وز هر سخن که می کند او خونمان به جوش
لیکن کدام حرف با مردمی کدام؟
از بعد این عتاب که با ماش بود آن
حالی گرفت و هیچ نه در زانوان تکان
سر برفراشته با راست گردن ی.
در بین ما و چند بجا چیده چینه ها
بس شکل ها بدرهم و برهم دویده ها
بی برگ و بینوا شاخی ز روی بام.
زآنسوی آن خرابی زآن چه کس فقیر
آویخته سفالی از آن بر سر حصیر
بس ژنده ها در آن آثاری از زوال.
فرمان بداد آتش را با دهان خود
در ولوله فکنده دل از دوستان خود
واسوده ساخت جان زین قحطگاه مَرد.
ما را گذاشت با هنر خود که حاضریم
و این مان هنر که بر هنر غیر ناظریم
همچون منجمان در کار آسمان.
وز بعد این حکایت و این ناروا بر او
سربازخانه رفت به خاموشی ای فرو
تا خوب بسپرد، آن ماجرا به دل.

اسفند ماه سال هزاروسیصدوشش
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
محبس
به یادگار فقرای محبوس
در ته تنگ دخمه ئی چون قفس
پنج کرّت چو کوفتند جرس
ناگهان شد گشاده در ظلمات
درِ تاریکِ کهنه ی محبس
در بر روشنایی شمعی
سر نهاده به زانوان جمعی
موی ژولیده ،جامه ها پاره
همه بیچارگان بیکاره
بی خبراین یک از زن و فرزند
وآن دگر از ولایت آواره
این یکی را گنه که کم جنگید
وآن دگر را گنه که بد خندید
گنهِ این زِ بیمِ رفتنِ جان
در تکاپو فتادن از پی نان
گنه آن قدم نهادنِ کج
گنه این گشادگی دهان
این چنین شان عدالت فایق
کرده محکوم و مرگ را لایق
چار سرباز درچو بگشادند
غضب آلوده بردراِستادند
چشم هاشان به جستجو افتاد
تا که را حکم تازه ئی دادند
از همه سوی، زمزمه برخاست
این یک اِستادن آن نشستن خواست
این گرفته ز دامنِ سرباز
وآن دهانش ز روی حیرت باز
چند تن سر برآسمان گویان:
ای خداوند داوری پرداز
این به گریه: گرسنه فرزندم
وآن به ناله ، چگونه در بندم
بانک برزد ،عبوس سربازی
تند خویی مهیب آوازی
کای «کرَم» نوبت تو آمده ست
با سرو زلف خود مکن بازی
گفت سرباز دومی که: سزاست
مرگ هر آدمی که هرزه دراست
سومی گفت: کاین خیانتکار
خواب رفته ست یا به فکر فرار
چارمین ناگشاده لب نگران
کنج آن تنگ دخمه ی بس تار
جَست از جا جوانِ ناکامی
تیره چهری، ضعیف اندامی
سراو بسته و خراشیده
زِ همش سرخ جامه پاشیده
نه کلاهی نه کفشی و نه کمر
موی آشفته نا تراشیده
این برهنه ز آفت قانون
گنهش بود از شماره برون
وانکه او را برهنه کرده چنین
کج نهاده کله نشسته کمین
همچو دزدی که نان ازاو ببرد
کُند انگشتری به دست و نگین
حافظِ داد خانه بود و دیار
این فقیرزبون خیانتکار
سال ها خواجه زاده را بنده
به ادب سر به زیر افکنده
عمر با مسکنت به سر برده
نا امید از زمانِ آینده
گنهش در سرشت هیچ نبود
جز به فرمان خواجه زاده سجود
این هم از احتیاج انسانی ست
تا که انسان گرسنه ی نانی ست
همه اش عجز و سُست بنیادی
همه اش ذلت و پریشانی ست
گر نبود احتیاج، غم به کجا
سجده کردن کجا، کَرَم به کجا
این کَرَم بی زن و دو دختر داشت
که یکی را خیال شوهر داشت
دیگری تازه ره فتاده ولی
رزقشان از کجا میسّر داشت
می شدی ماه ها ز غرّه به سلخ
روز هر روز او فزون تر تلخ
نه بساطی نه مایه یی نه کسی
هردمی دردلِ جوان هوس ی
بارها سر برآسمان می گفت
ای خدا پس کجاست دادرسی
گر تویی رزق بخش و بنده نواز
پس کی اند این خسان دست دراز؟
آخر این ماهم ای خدای نعیم
بنده ی بینوای خوان توایم
رحم کن گر مرا گناهی هست
رحم بر این به ره فتاده یتیم
ناگهان لیک تنگسالی شد
سال هر لحظه اش وبالی شد
کار نایاب و کار فرما کم
مزد کم مشکلات بگشا کم
چند مالک به ده خوش و دگران
گر چه برنا ولیک برنا کم
پی رزق از غم عیال فقیر
بود در موسم جوانی پیر
بود آیا ترحمّی از پی
ز آسمان یا زخواجه زاده ی وی
کور را امتیاز و بینایی
بی خبر را ملال هی هی هی
آن که افتد کسش نگیرد دست
کافرست او وگر خدای پرست
آنچه در زیر این سپهر کبود
این پدر دید از خود او بود
تا که مظلوم سست وافتاده ست
شوَدش از کجا میسر سود
گر کَرَم در زمانه جانی داشت
از ره کوشش نهانی داشت
بینوا در زمانه گر کوشد
شیر پستانِ شیر را دوشد
پاکی و راستی وترس خداست
که از آن ها بلا همی جوشد
گنه ست این نه کار خیر و صواب
گفت با خود کَرَم ز روی عتاب
اندرین کار عقل می خندد
که خیالی دو دست من بندد
به خدایی که آسمان افراشت
خود او نیز هیچ نپسندد
که من و بچه ام گرسنه به خُم
خواجه را کیل ها بود گندم
باری این مسحق گندم ها
چابک و بهترین مردم ها
به نهان هرشبی به خانه کشید
یک منی دومنی از آن خم ها
برد زینگونه سود ها چندان
که بجوشیدش آرزوی نهان
طالع نیک چون فراز شود
آرزو هر دمی دراز شود
بی نیازی چویافت خواست کَرَم
بیشتر نیز بی نیاز شود
صاحب یک دو گز زمین گردد
وندران خانه اش نوین گردد
تازه نو کرده بود جامه به تن
تازه گاوی به خانه کرده رسن
گوشواره خریدی و جوراب
ارغوانی کلاه و پیراهن
آرزو داشت شوی دختر خویش
پسری را که داشت پنجه ی میش
آرزو داشت آرزوهایی
که نزاید مگر ز برنایی
باشدش نو عروس زیبایی
شوخ چشمی کشیده بالایی
لیک ناگه فکند شومی بخت
با همه آرزو به حبسش سخت
دست بر سر فکنده به زیر
چشم ها خیره بینوای فقیر
کَرَم استاده بود پیش قضات
پنج قاضیّ لب پر از تکفیر
پیر و برنا نشان کید و ریا
کج نهاده کله دراز قبا
روی کرسی نشسته چهره عبوس
نگران چشمشان چو چشم خروس
چند میز از کتاب و دفتر پیش
لیک هر پنج تن فسوس فسوس
بود شاگردشان ز بس تبلیس
روح بد کار حضرت ابلیس
داد از ایشان یکی ز غیظ ندا
به کَرَم از تو دور مانده حیا
مرد با این همه گنهکاری
شرمی آخر ز بندگان خدا
فاش دزدی کنی زمردم وباز
می دهی پاسخ ای زبان دراز
اندر این دم زپرده سربازی
به در آمد بگفت با قاضی
من چو این مرد کس ندیدستم
که کند بد ولی ز بد راضی
گفت قاضی: چه گفت خواجه ترا
گفت: توقیف گاو و فرش و سرا
مضطرب از شنیدن توقیف
گفت قضاوت را کَرَم که : ضعیف
وقف گردیده ی خدایی هست
وقف بخت من ست و بس به ردیف
همه گفتند : در طریق سزا
هر گنه راست یک سزای جدا
آه سردی ز دل کشید کَرَم
ای خدا من گناهکار توام
یا عدالتگری که می خواهد
بکنَد ژنده جامه ام زبرم
من و یک گاو یک دریده نمد
ای خدا این رواست خواجه برد
زین خیالات خفته و مدهوش
آمدی آن فقیر مرد بجوش
راست استاده بر در آن سرباز
پنج قاضی قلم به دست و خموش
دل و احساس و رحم داده طلاق
می نوشتند شرح استنطاق
مرد آخر به کار خویش مناز
گفت آهسته با کَرَم سرباز
یک دمک شرم کن ،زبان در کش
تا نباشد زبان حبس دراز
داد پاسخ بدو: ترا چه خبر
بی خبر را چه غم ز درد و خطر
پس به بانک رسا بگفت کَرَم
سزد ار پیرهن به تن بدرم
به خدا این نوشته ها ظلم ست
بیگناه ست پای تا به سرم
مرد خاموش گفت وی را تند
قاضی در نوشتن خود کند
نگران دیگری به استحقار
ورق و خامه بر نهاده کنار
سه دگر چشم ها دریده یکی
گفت از آنان که هر خیانتکار
بی گناه ست چون تو سرتا پا
استغانه طلب کند ز خدا
گفت وب را کَرَم به لحن حزین:
گر بگردید در تمام زمین
نیست نزدیک تر به سوی خدا
راه مظلوم وناله ی مسکین
رحمی آخر که رحم بر مظلوم
پس بگرداند آفت مشئوم
کرد قاضی بر او بلند خطاب
به گنهکار رحم نیست صواب
گوش کن،شرم دار، پاسخ ده
ور نه افزایدت بسی به عذاب
چه ترا هست ؟چند خانه تراست؟
هر یکی را چه حال و جای کجاست
ناله های کَرَم هدر رفته
خون گرمش ز دل به سر رفته
دست ها رو به آسمان افراشت
بانک بر زد ز جا به در رفته
ای خدا گر نه ای دروغ و فسون
داوری کن در این میان اکنون
سرّ مخلوق را تو خوانایی
به همه کارها توانایی
رزق دادی گرسنگی دادی
بنگر آخر ز روی دانایی
رزق جستن اگر گنهکاری ست
کیست آن کس که از گنه عاری ست
تنگی دست بود و قحطی و بیم
باد کرده شکم به خنده لئیم
باز مانده دهان بچه یتیم
من گنهکارم ای خدای رحیم
که نجستم فزون تر از حق خویش
یا که آن خواجه ی لئامت کیش
گفت سرباز با تبسم سرد
شورشی نیز هست این سره مرد
شد ز پرده برون و مغلطه ئی
پر تمسخر به قاضیان رو کرد
آن همی کرد چهره تند و عبوس
واین همی گفت :حیف ، حیف ، افسوس
بگریزد چو طالع از هر سو
بینوا را خطایی آرد رو
دزد گردد دروغ بپسندد
شورشی گردد وخیانت جو
آه از سادگی بگفت یکی
هم از او هست آفت فلکی
گفت بر خود کَرَم گرفته و تار
ساده ام یا به بخت نحس دچار
شورشی یا که دزد راهزنم
در کسی ننگرم به استحقار
روی بر بی گنه دژم نکنم
با همه سادگی ستم نکنم
گر شما پاک بین و دادگرید
به دو طفل یتیم من نگرید
خوب سنجش کنید کار مرا
گر به عقل از من و زمانه سرید
چیست آخر گنه ، خیانت چیست
گفت قاضی:دو رویی و دزدیست
بشکفتند فاتحانه و شاد
همه زین پاسخی که قاضی داد
مرحبا مرحبا بر او گفتند
که شکسنی خیال این شیاد
هر یکی شان به خود همی بالید
کَرَم از زیر لب همی نالید
فکر شوریده چشم ها دوّار
به کمر دست و پشت بر دیوار
می فشار ید روی خویش بهم:
آه این قاضیان عدل شعار
که چنین خصم قتل و تاراجند
دام راه ضعیف و محتاجند
بیشترشان اگر چه هشیارند
به هزاران مرض گرفتارند
گره از کار ما گشایند اگر
گوش بدهندمان و بگذارند
لب ما ای دریغ بسته شده
دل ما در فشار خسته شده
رحم، تقوا ز راه یکسوتر
حبس بازا بکش مرا در بر
سوختم بس ز درد و دم نزدم
آتش افزود از دلم تا سر
روحم آزاد و تن به بندگی ست
مرگ آخر بیا چه زندگی ست
دوست دارم مراست نیز ادراک
چند بیم نگارها چالاک
سرخ پیراهنان دست به دست
جیب من خالی و دل من چاک
دست من بسته پای من بسته
دائمأ از آرزوی من خسته
ای طبیعت منت نه یک پسرم
که هوس ها فکنده ای به سرم
این همه نقش های دلکش را
چون ببینم چگونه در گذرم
حسرت و یأس اگر حیات من ست
خوش تر از آن مرا ممات من ست
با خود اینگونه گرم زمزمه بود
محکمه آنچنان به همهمه بود
بود چندان سخن ز شورشیان
کانچه می شد زیاد محکمه بود
بانگ بر زد یکی که :صحبت بس
در حق او نبرده شکّی کس
نگران بر کَرَم همه مغرور
باز پرسید یک تنش کز دور
به نهان زیر لب چه می گویی
داد پاسخ کَرَم حکایت زور
شکوه ها می کنم ز سختی خود
ناله از فقر و تیره بختی خود
فقر را چون میانه افکندید
دست مارا از چه رو همی بندید
گر پسندیده نیست گرسنگی
حالیا بر خیال ما خندید
مصلحت نیست این نه دادگری
این دو رویی بود ستیزه گری
این چه کیدی ست، این چه خیره سری ست
کاشکارا به نام دادگری ست
ضرر کارگر به حبس و عذاب
ضرر عالام ست اگر ضرری ست
گر خیانت دورویی ودزدی ست
این دو رویی چرا خیانت نیست
این سخن ها چو آبدار آمد
همه را سخت ناگوار آمد
خشمگین چهره ها کشیده بهم
دل قضات بی قرار آمد
بانگ بر زد یکی : زبان در کش
لال شو گمره سرکش
داد آن یک ندا : چه زمزمه ست
چشم بگشا بساط محکمه ست
و این بیفزود قاضی دیگر
کور اینجا دو دیده ی همه ست
پیش قانون ره مشاجره نیست
دزد را حق این مناظره نیست
آه کَرَم کشید بلند
گفت: زیبد مرا هزار گزند
آنچه گویید من بتر زانم
به زمانه نباشدم مانند
تا من اینگونه زار و محتاجم
در خور هر ستیز و تاراجم
کارگر تا تهی کف ست وذلیل
هوس زورگوی و رأی بخیل
نام قانون به خود همی بندند
شود از محکمه بر او تحمیل
برود بر فلک وگر ،به زمین
باید از ضعف خود کند تمکین
همه مهبوت و چهره گویی مست
یک تن از آن میانه خامه به دست
به کَرَم داد از عتاب ندا
به شمار آنچه داری،آنچه که هست
لیک آن بینوا که بیمش بود
با همه بیم خود چو آتش بود
تا به تن جان و جان من بر جاست
نشمرم گفت هر آنچه مرا ست
مال من نیست آنچه من دارم
مال دو بی گنه یتیم خداست
من اگر خائنم و گر گمراه
آن دو طفل یتیم را چه گناه
گفت: قاضی اگر تو خون باری
بشمری مال یا که نشماری
کار خود محکمه بَرَد پایان
بدهد کیفر گناهکاری
میل تو نیست ،میل قانون ست
پیش قانون تمرّد افسون ست
وای بر من اگر که اسم برم
حق دو بی گناه را شمرم
خانه ئی در شکسته مزرعه ئی
باشد ارثی رسیده از پدرم
چشم هایش همیشه در دوران
آن مهین زبده مرد کارگران
گر چه زو ده سئوال شد افزون
دید در التهاب خاطر و خون
قامت ژنده پوش دختر خویش
گیسوان بر فشانده رخ گلگون
خواب می دید یا ز شور خیال
دید او را زغم پریشان حال
همی گرید از فراق پدر
و آن سوی دهکده ز خانه بدر
بر سر راه مزرعه می دید
دگری آن دو ساله بی مادر
که به بازی و خشگه نان به دهن
بی خبر خنده می زند به چمن
زین تماشا، دل پدر شد ریش
مِهر جنبید و لرزه زد برخویش
روی بر آسمان به خود نالید
ای خدا هر دو طفل خیراندیش
بنده ات هر دو بی گنهند
بی کسند و فتاده روی رهند
وای برمن چه می کنم اینجا
از چه می ترسم ،از چه کس ،زکجا
راست استادن و اطاعت من
چه گشایش در آن بود چه رجا
پیش این مفت خوارگان ز ستم
نکند مرد پشت خود را خم
چند گامی برفت و باز استاد
چشم دیوانه وار ولب بگشاد
آتش از دل ز لب برون می ریخت
قاضی ئی زد ز قاضیان فریاد
مرد،دیوانه ئی، چه می گویی
از خیالات خود چه می جویی
آمد از پرده پیر سربازی
گفت با او به خشم قاضی
بِبریدش که در خور حبس ست
گفت او را کَرَم منم راضی
بکشید احترامتان نکنم
سجده بر یک کدامتان نکنم
همه دزدید ولیک ظاهر ساز
ظاهرأ جمله داوری پرداز
به نهان جامه از گدا بکنید
تو هم ای کیسه خالی ، ای سرباز
داشتی گر ز سرّ کار خبر
نبُدت بندگی و ژنده به بر
رنگش از رُخ ز جوش و یأس پرید
هیچ نشناختی سیه ز سفید
سایه ای بود عالم از برِ او
واندر آن سایه نه مفر نه امید
ای خدا انتقام ما تو بکش
پرده از هر کدام ما تو بکش
مات استاده بود آن سرباز
پنج قضات زمزمه پرداز
کَرَم از غم خدا گویان
گفت قاضی که : نشود آواز
از تو دزدی، خدای گفت کَرَم
تا مرا کار دزدی ست چه غم.

حمل ۱۳۰۳
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]وقت تمام ست

رفقا وقت تمام ست، تمام
مرده اندر گور
زنده ئی یا بر جا
داد باید
کارآنان انجام.
با جنونِ دشمن
وقت کوشیدن نیست
می به خُم دیدی کف
جوش می باید زد
با دمِ بادی سرد
وقت جوشیدن نیست
تو بکن آنچه را باید و،آنت شاید.
نا روا گفتم، گآه
روی ره می پاید
تا بماند بیمار
ناقص و بی اندام
رفقا وقت تمام ست، تمام.

۲۱ خردادماه سال۱۳۲۵
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]هیئت در پشت پرده
[/b]

[b]آمد به چه نحو؟ دردرونِ پرده
از شدتِ غیظ، خون به لب آورده
پاها ش برهنه بر کفش داسِ کهن
بالا زده آستین، یقه وا کرده.
با این همه ازچه دردرون پرده ست؟
از حبس نمی شود دلش آزرده؟
ای برزگر ،ای رفیق من، ای همکار
از کاِرتو خون به عرق تو پرورده
هروقت که هم صدا شدی با این مرد
فریاد زدید هر دو با هم در دِه
این پرده زهم دریده خواهد گردید
چیزی به نهان نماند اندر پرده.

۱۰ مهرماه سال۱۳۱۰
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,555 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,149 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,634 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
d.ali (۲۷-۰۷-۹۶, ۱۱:۰۴ ب.ظ)، !!Tina!! (۰۳-۰۸-۹۶, ۱۰:۲۶ ب.ظ)، taranomi (۲۹-۰۷-۹۶, ۰۴:۵۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان