امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار نیما یوشیج
[b]هیبره
[/b]

هیبره یک مرغ بد بوی ست، آگنده شکم
بال و برهاش از پلیدی ها بچسبیده بهم
او خوراکش خون انسان ست ومی خوابد جدا
روی دیواری که بالا رفته ست از خونِ ما
هرزمان ازنوکِ او بانکی برآید جانگداز
ما ز روی بیم جان داریم به سوی او نیاز
و بدون فکر سودی وخیالی باروَر
می پرستیمش بدو داریم ازهرسو نظر
تا نیاید زاو فرو پا روی ناهموار جا
سینه های ماست زیر پای ناهموارش وا
تا بخسبد، ما زچشمان دور می داریم خواب
وز پی یک لحظه حّظ اوست، عمری مان عذاب
لیک وقتِ واپسین، کاو می شود از ما جدا
می گشاید بال و می دارد دهانِ گند وا
می پرد وآب و هوا را زهر آگین می کند
تلخ بر ما زندگانی های شیرین می کند

آذر ماه سال ۱۳۱۹
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
نیما
از بر این بی هنر گردن ده ی بی نور
هست نیما اسم یک پروانه ی مجهور
مانده از فصل بهاران دور
در۶خزان زرد غم جا می گزیند
بر فراز گلبنان دل بیفسرده نشیند
دست سنگینی ست
در درون تیره گی های عذاب انگیز
که به روی سینه ی اهریمنان و نابکاران و درون جانشان فرود آید
همچنین روی جبین نازنینان و فرشتگان
اسم شورافکن یکی گردن ده ست این اسم
در زمین نه، بر فراز آسمان نه، در همه جا
در میان این زمین و آسمان
از پی گمگشته ی خود می شتابد
آن زمان که بر بساطِ بینوای خود درآید
خواهدش از دیده خون بارد ولیکن
آورد شرم از وقار پهلوانی
دائمأ در پیش روی او بدان سانی که او باشد نشسته
همچو کله ی جغد پیری سر فرود آید از او
در کنار صفحه ئی در وی خطوطی تیره
با وی این پیمان کند که هیچ وقتی
نه به ترکِ راه و رسم خود بگوید

۱۶ آذر ماه سال ۱۳۲۱
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]نه،او نمرده ست

دو سال از نبودِ غم انگیزاو گذشت
روی مزاراو
دوبار برگ های خزان ریخته شدند
سه سایه ی شکسته ی گریان
بر شاخه های سایه ی دیگر
آویخته شدند.

آنوقت باز مثلِ دگر روزها دمید
این روشن افق
یک جغد بی ثبات ازآن جایگه پرید
با یک غروب ِغمگین بالای آن مزار
غمناک تر نشنید
دو سال مثل آنکه دو روزازغمش گذشت
روزسفید آمد از نو به سیرو گشت
بر ساحتِ جبینِ جوانی
خطِ دگر نوشت
مانندِ این که آنکه تو دانی نمرده ست
هر کس به یادش آید گوید:
دو سال رفت و لیک اِرانی نمرده ست

نه او نمرده، او زنهانخانه ی وجود
بر پای خاسته ست
اواز برایِ زندگی ما
تا بهره ورتر آئیم
دارد هنوز هم سخنی گرم می کند
این تیره جوی سنگدلان را
دارد به حرف مردمی ئی نرم می کند.

دو سال شمع زندگی اش را به روشنی
مردم ندید لیک
بس شمع های دیگرروشن شدندازاو
پس فکرهای ویران گلشن شدندازاو
مانند آنکه همین آرزوش بود
پرّید از برابر زندان
مرغ شکسته پرکه همه رنج وجوش بود
تا روی بام دیگران آید زنوفرود
زانجا به رنگِ دیگربا ما کند سخن
دوسال شد این پرنده ی پُرنور
مانند یک دقیقه ی لذت که بگذرد
مثل چراغی روشن از دور
او نگذشته ست لیک
او با خیال گرم مردمان شریک
دارد به شیوه های دگرحرفی
او درمیان تیره ی این خاک های سرد
هر چند منزوی
کرده ست در درون بسی دل کنون مقر.

نه، او نمرده ست آنکه دلی زنده می کند
هرگز بر او نیابد بد روی مرگ دست
شکل غراب بیهده بنشسته ست
براین مزار، بیهده بنشسته ست جغد
اشک سه سایه بی سبب اینجاست بر زمین.
۱۳ بهمن ماه ۱۳۲۰
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]نعره ی گاو

ای طرب آور، ای نعره ی گاو از ره دهکــــده ی دور بلند
همه درساخته با خشک گیـاه بــا رخ تــره ی ماه اســـفند
عنقریب ست که برسبزه ی تر بخرّامــی و بـــرآیی خـرسند
سرخی آورده و زردی برده همچنان در تب صفرا ریوند
بنهی ناخوشی از تن بیرون بدَهی صــافی با دل پــــیوند
کِسلِی بگسلی ازخانه که بود انــدرو مــردم آزاده بــه بـند
خــانه پرداخــته داری زِآوا راه پرولوله زآیـند و رَونــد
قـَـدَمت دارد خــانه بـــه نـوا هر نــوایــی زنــوایت افــرند
دیهقان چو به درآید ز سرا زیر کَش چرَده، بردست کمند
به درانـدازد سنـگین انــدوه به لب انبازد شیـــرین لبــخند
به توبازآید چشمش سوی تو همچو چشم پدری بر فرزنـد
پدران درره شــادان گــذرند چو بهاری پسِ سرمای نژند
ماردان از جا خــندان خیـزند همچنانی که بر آتش اسپـــند
این بدان گوید:آمد چوعروس آن بدین گوید: با شیر چو قند
نـــازنینا بگشـــا راهِ چَپـَــــر! دلنشینا ســرِ گوساله بـــبند
عنقریب ست که بدهد خبراز نرگـس و نســترن و شــاه پسند
خبراز کشـــتگَه آرد وز کوه سبزه در برفش هم رنگ پرند
بانک بردارد زی مــا از دور که پس خانــه بمـاند تا چنــد
ما بــر آریــم ســوی وی آواز از در آیـــد بر ما چـــون دلبند
ای طرب آور،ای نعره ی گاو از را دهکـــــــده ی دور بـــلند.
آستارا۱۲ اسفند ماه سال۱۳۱۰
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]نطفه بند دوران

هر چه درکار خودست
یاسمن ساقش عریان می پیچد
به تن کهنه جدار
وجداری که شکافیده زهم
می نماید دیوار
و اهرمن رویی
تیرگی بر سر هر تیرگی ئی
به هم آورده به هم می بندد
یأس می گوید راهی نیست
بیم می گوید برخیز، اما
نطفه بند دوران
درنهان جاش نهان
به همه می خندد.
گرم در کار خودست
همچنانی که کاهرمنی
و جدار کهنه
وبه ساقش عریان یاسمنی
همه درهم می ریزد
می نهد آن که به زیرست به رو
وانکه به وی میآرد سوی زیر
و بهم ریخته ئی را به نها نجای که هست
او به هم می آمیزد.
یأس می گوید: راهی نیست
بیم می گوید: برخیز
تا رگ و پوست ز نور دست
نه بهم پیوندد
لیک درخنده چو صبح
دل چو دریاش به جوش
پای تا سرهمه هوش
به همه می خند د
نطفه بند دوران
در نهانجاش نهان.


۲۸ اردیبهشت ماه سال ۱۳۲۹
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


[b]نامه

مهربانا !
جواب کاغذ تو
من ندانم چگونه باید داد
شعرگفتی به شعرمی گویم
همه یاد توام، چه کم چه زیاد
لب فروبستم ازسخن، آری
لیک بنگرچه می کشم بیداد
عقده های عجیب قلب مرا
این لب بی هنر دمی نگشاد
چون که لب رنج دل نداند گفت
چه دهم پاسخ دل آزاد؟
آنچه می گویم، این فقط نفشی ست
که بیاض صحیفه کرده سواد
قطره ی خون زیک دل خونین
نکند آنچنان که خواهم یاد
معهذا بخوان وهیچ مپرس
حال مخلص دراین خراب آباد
به مرُادم نمی رود سفرم
سفری لازم ست سوی مُراد
ِشکوه هرروز برزبان دارم
که چرا نیست روزومه چون باد؟
ازچه این مختصر نمی گذرد
با چنین رنج وگونه گونه فساد
من که دورم زتو چنان که زتن
جان مجهوردرهوای معاد
چه خوشی،چه سلامتی که حیات
رنج بیننده ست ومردم راد
نه کم ازاین سفر پشیمانم
گرچه از یک جهت کمی دلشاد
«آستارا»ست مدفنی که درآن
جای بگزیده اند مثل جماد
چه توان کرد با دو دیده ی باز
با چنین مردگان سست نهاد؟
قصه ی شهر مُرده باید ساخت
شرح رفتار مُرده باید داد
اوستادی شگفت باید شد
پس براهل شگفت تراستاد
سخت مطرود ترهم از شیطان
بَرشدن زآتش درون فواد
آسمان را به سر فکندن تیغ
مرزمین را به پای براقیاد
درچنین موقعی به تنهایی
که جنین با قفس مراست عناد
تو فقط هستی ای امید دلم
که برادر به یاد تو افتاد
آه! امید زندگانی من!
از شکست دلت شکست مباد!


برادرت. آستارا۸ آذرماه سال۱۳۰۶
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
نام بعضی نفرات
یاد بعضی نفرات
روشنم می دارد:
اعتصام یوسف
حسن رشدیه.
قوتم می بخشد
ره می اندازد
و اجاق کهن سرد سرایم
گرم می آید از گرمی عالی دمشان.
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده ست
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم می بخشد
روشنم می دارد.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
[b]لکه دار صبح

چشم بودم بررحیل صبح روشن
با نوای این سحرخوان شادمان من نیز می خواندم به گلشن
در نهانی جای این وادی
بر پریدن های رنگ این ستاره
بود هروقتم نظاره
کاروان فکرهای دور دوراین جهان بودم
راه های هولناک شب بریده
تا پس دیوار شهر صبح اکنون دررسیده
بر سر خاکسترم ره بود
وین سخن را دمبد م گویا
«می رسد صبح طلایی
می رمند این تیره رویان
پس به پایان جدایی
چشم می بندم به روشن های دیگر سان»
آمد از ره این زمان آن صبح
لیک افسوس!
گر چه از خنده شکفته
زیر دندانش ز چرکین شبی تیره نهفته
می نماید لکه داری روی خاکستر سواری
می دمد بر صورت خاکی
هم ردیف نا بکاری.
لکه دار صبح با روی سفیدش روبروی من
می نشیند خنده بر لب
می پراند تیرهای طعنه ی خود را بسوی من
آه ! این صبح سراسیمه
از رهِ دهشت فزای این بیابان ها رسیده
تا بدین جانب عبث با سر دویده
از سفیداب رخ زردش زدوده
رنگ گلگون تر
پس به زرد چرک آلود
می نماید پیش چشم من
نه چنان که درد گر جا
.

یوش.۱۰ شهریورماه ۱۳۲۰[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


[b]لاشخورها

درکارگاه کشمکش آفتاب وابر
آنجا که در مِه ست فرو روی آفتاب
ویک نم ملایم
درکوه می رود
ودر میان درّه به اطراف جوی آب
یک زمزمه ست دائم
با آنچه می رود
بالای یک کمر.
ناگاه لاشخورها
دو لاشخور که پیر و نحیف اند
ازحرص لاشخواری
بر مشت استخوان نشسته
با هم قرین وهمدم وبا چشم های سرخ
بسته نظر به هم
دیگرچه همدمی و چه راز دل ست این
این انس با چه صفت می شود قرین
آنها چرا شده اند دراین وقت همنشین
این را کس نداند
لیکن هرآن یکی که بمیرد ازاین دودوست
آن دیگری بدرّد ازآن مرده گوشت و پوست
آنها برای تغذیه ی گوشت های هم
اینسان به هم
نزدیک می شوند.

۱۶ فروردین ماه سال ۱۳۱۹
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


[b]گنج ست خراب را

کردم به هوای میهمانی
آباد سرای و خانه ی تنگ
هر بام و بری شکسته بر جا
چون پای فتاده رفته از هوش
از هر درآن گماشتم باز
بیدار و بهوش پاسبانان
جز نقش توهرچه شان ز دل دور
جز نام تو هر چه شان فراموش
آن گونه که آفتاب درابر
از خانه ی آسمان بخندد
درخانه ی این امید تا کی
لب تر شودم به چشمه ی نوش
لیکن نگذشت سالیانی
کز پای بریخت هر جداری
وزغارت دستبرد ایّام
جغدیم برآن نشست خاموش
شد خنده ی هرشکاف با من
در طعنه نهیب زهر خندی
من بودم و درفسوس کاین خبر
ناگاه رسیدم از تو در گوش:
اینجایم در خراب تو، من
ای خسته کنون گرفته ام جا
آبادی این سرای بگذار
گنج ست خراب را درآغوش.
اسفندماه سال ۱۳۲۴
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,570 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,153 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,637 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
d.ali (۲۷-۰۷-۹۶, ۱۱:۰۴ ب.ظ)، !!Tina!! (۰۳-۰۸-۹۶, ۱۰:۲۶ ب.ظ)، taranomi (۲۹-۰۷-۹۶, ۰۴:۵۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان