ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
مادری و پسری
در دل کومه ی خاموش فقیر
خبری نیست، ولی هست خبر
دور از هرکسی آن جا، شب او
می کند قصه زشب های دگر.
کوره می سوزد و هرشعله به رقص
دمبدم می بردش بند از بند
این سکونت که در آن جاست به پا
با سکوت شب دارد پیوند.
اندر آن خلوت جا، پنداری
می رسد هردمی از راه کسی
لیک نیست، امیدی ست کزآن
می رود، بازمی آید نفسی.
مثل این ست دراین کومه ی خرد
بس کسان دست به گردن مرُدند
وین زمان یک پسرک با مادر
زآن ِاین کومه ی تنگ و خردند.
فقر از هر چه که در بارش بود
داد آشفته در این گوشه تکان
مادری و پسری را بنهاد
پی نان خوردنی، امّا کو نان !
قصه می گوید مادر ز پدر
یعنی از شوی که نیست
می خورد از تن او فقر و رخان زرد از او می شود، این ست خبر
در دل کومه ی ویران پی زیست.
روز ها رفته که او نامده ست
گرچه او رفت که باز آید زود
کس نمی داند اکنون به کجاست
روی این جاده ی چون خاکستر
زیر این ابر کبود.
کس ندارد خبر از هیچ کسی
شب دراز ست و بیابان تاریک
پیش دیوار یکی قلعه خراب
ماه سرد و غمگین.
خرد می گردد در نقشه ی آب
زیر چند اسپیدار
شکل ها می گذرند
مثل این ست که چشمانی باز
سو یشان می نگرند.
پسر آماده هراسیدن را
بدن نرمش در ژنده خموش
گوش بسته ست به حرف مادر
موی او ریخته ژولیده به گوش.
هست بر جای هنوز
زیر چشمان درشت وی و بر روی نزار
دانه اشکش کافتاده فرود
دانه لعلی یعنی
که می ارزد به هزار و دو هزار.
به هزار آن همه بی درد کسان
به هزار آن همه آدم به دروغ
در دل مردم از آن بی هنران
نه امیدّی نه نشاطی نه فروغ.
می زند دور نگاه پسرک
می کند حرفش ازحرف دگر
نگذرانیده سه پائیز هنوز
خواهش لقمه ی نانی کرده
دِلکشَ خون و همه خون به جگر.
تا بیآرامد طفلکَ معصوم
می فریبد پسرش را مادر
می نماید پدرش را در راه
« آی ! آمد پدرش،
نان او زیر بغل
از برای پسرش »
همه سر چشم شده ست و همه تن
ز اسم نان از لب مادر پسرک
پای تا سر شده مادر افسون
به پسرتا بنماید پدرک.
زین سبب آنچه که می گوید و داده ست به او عقل معاش
همه حرفی ست دروغ !
لیک در زندگی تیره شده
در نمی گیرد از این حرف فروغ.
حرفی این گونه برای فرزند
همچو زهرست به کام مادر
رنج می آورد این رنجش خشم
چون پشیمان شده ئی از گنهی
اشک پرمی کندش حلقه ی چشم.
باچه سیما معصوم
با چه حالت غمناک
پسرک باز بر او دارد گوش
او نمی داند مادر به نهان
می زداید اشکش را
که به دل دارد رنجی خاموش
او نمی داند از خواهش نان
اشکشان نیست به چشم
بچه های دگران.
او نمی داند از این خانه بدرخندانند
پسران با پدران.
پیش چشم تر او نقشه ی نانی که از او می طلبند
نقشه ی زندگی این دنیاست
چو به لب می مکد اوآب دهان
نان دل افسرده کنانش معناست.
می کشد آه چو تیر از ره زخم
می رود با نگه خود سوی نان
آنچه می بیند گر هست ار نیست
روی نان می باشد، روی نان.
هر چه شکلی شده تا بنماید
پدری نان در دست
به خیالش به ره پلّه خراب
پدرش آمده ست ، استاده ست.
لیک براین ره ویرانه به جا
کیست کاومی رسد ازره، چه کسی ست ؟
زین بیابان که مزار من و توست
سال ها هست که بانگ جرسی ست.
از درون سوی سرا
سایه ی مرگ فقط می گذرد
فقر میخواند آوای فنا
می سراید غم، آهنگ شکست.
از برون سوی، نه پُر ز آن ها دور
سایه گسترده بیدی به چمن
می دَوَد جوی خموش
مه تهی می کند ازخنده دهن.
تا پر از خنده بنوشید شما
دست دردست کسی کان دانید
خوش و خوشحال بنوشید شما
غزلی را شنوید
وصف خالی و لبی
بی خیال ازهمه هست، از همه نیست
بگذرانید شبی
همچنان مرده که نیست
خبریش از زنده.
ای سراب باطل
ای امّید نه کسی را محرم
همچو بر آب حباب
که نپاید یک دم
روزها ابر بر این کشت گذشت
روی این درّه براین دامنه براین منظر
از پس خنده ی یک برق سمج
شد تن کشت به جان سوخته تر.
دم ابری چرکین
چرک تر از دلتان
چون دمل باز شد و گشت تهی
جز به دلتنگی لیکن نفزود
وز برای آنان
زندگی بود بدین گونه که بود.
کو پدر؟ کوپدرش؟ آن که زره می رسد او افسونی ست.
از پی آن که سخن ساز دهید
دلگشا مضمونی ست.
زن به دل خسته صدا بگرفته
می رود هرنگهش، می آید
گوئیا داده به خود نیز فریب
چشم او می پاید
آری این ست که او
نه به خود دست به جا می ساید
زیر انگشتش زرد و لاغر
جان گرفته به تکاپوی خیال
هر خیالی که نماید منظر.
چون نمی بیند چیزی به سرِ جای و درست
سوی خود آمده باز
باز می گوید آن حرف نخست:
« آی آمد پدرش !
همه ی جانش شتاب
به هوای پسرش »
پسرک بازپی نان و پی دیدن روی پدرش
رفته او را نگه از راه نگاه مادر
هر زمان چشم براو می دوزد
در دل کوره همان گونه که بود
هیمه ئی چند به هم آمده جمع
پک و پک می سوزد
می رود دودش بالا، سوی بام.
۵ اردیبهشت ماه سال۱۳۲۳
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
روی بندر گاه
آسمان یکریزمی بارد
روی بندرگاه
روی دنده های آویزان یک بام سفالین درکنارراه
روی«آئیش»ها که«شاخک»خوشه اش را می دواند
روی نوغانخانه،روی پل، که درسرتاسرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند، یا آن جا کسی غمناک می خواند
همچنین برروی بالاخانه ی همسایه ی من(مردماهیگیرمسکینی که اورا می شناسی)
خالی افتاده ست، اما خانه ی همسایه ی من دیرگاهی ست.
ای رفیق من ! که از این بندر دلتنگ روی حرف من با توست
وعروق زخمدارمن ازاین حرفم که با تودرمیان می آیدازدرد درون خالی ست.
ودرون دردناک من زدیگرگونه زخم من می آید پر !
هیچ آوائی نمی آید ازآن مردی که درآن پنجره هرروز
چشم درراه شبی مانند امشب بود بارانی
وه ! چه سنگین ست با آدم کشی(با هر دمی رویا ی جنگ)این زندگانی.
بچه ها، زن ها،
مردها، آن ها که در آن خانه بودند،
دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
[b]در جوار سخت سر
[/b]
من که دورم ازدیارخود چومرغی ازمقر
همچوعمررفته امروزم فراموش از نظر
من که سرازفکرسنگین دارم وبربسته لب
شب به من می خواند ازرازنهانش، من به شب
من که نه کس با من و نه من به کس دارم سخن
درجوار«سخت سر» دریا چه می گوید به من ؟
موج او بهرچه می آید به سوی من درشت ؟
وین هیون بهر چه ام آشفته می کوبد به مشت ؟
گرمرا پیوندازغم بگسلد اورا چه سود ؟
می کند در پیش این دریا غم من، چه نمود
لیک این سرد وخروشان گرم درکارخودست
پای می کوبد به شوق و دست می مالد به دست
می گریزد چون خیال و می رسد ازراهِ دور
دارد آن رمزی که پیدا نیست با موجش عبور
او به هردم لب گشاده حرفِ غمگین می زند
حرفِ اودرمن غم دیزینه ام نو می کند
زیرورو می دارم آن غم های دیرین چون به دل
خاطرازیادِ دیارویارمی دارم کسل
او به پیشاپیش دریا ی نوازنده زدور
با غمی مهمان من از خانه می رانم سرور
باجبین سرد خود بنشسته گرم اما زغم
روزهای رفته را پیوند با هم می دهم
آه ! عمری را در این ره رایگان کردم تلف
حسرتِ بس رفته ام امروز می ماند به کف
هرنگاه من به سوئی فکر سوی آشیان
می کند دریا هم از اندوه من با من بیان
خانه ام را می نمایاند به موج سبزوزرد
می پراند آفتابی در میان لاجورد
من درآن شوریدگی هائی که او از چیرگی
در سر آورده ست با ساحل که دارد خیرگی
دوستانم را همه می بینم آن جا درعبور
این زمان نزدیکِ آن سامان رسیدستم زدور
سال ها عمر نهان را دستی بدر
می کشد بر پرده های تیرگی های بصر
چشم می بندم به موج و موج همچون من بهم
بر لبِ دریا ی غم افزا تاسف می برم
ای دریا ی بزرگ ! ای دردل تو مستتر
تیرگی ها ی نگاهِ مانده ی من از مقر
از رهی بگریخته، سو ی رهی باز آمده
پهنه ور دریا ، که چون من دلت ناساز آمده
می سپارم نیز من ازحرفِ تو راهِ خیال
می دهم پیوند دردل هرخیالی با ملال
تا فرود آیم بدان سوها ی تو یک روز من
کاش بودم در وطن ، ای کاش بودم در وطن.
۶تیرماه سال ۱۳۰۹
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
[b] میرداماد
[/b]
میرداماد شنیدستم من
که چوبگزید بُنِ خاک وطن
بر سرش آمد واز وی پرسید
ملک قبرکه: «من ربک؟ من»
میربگشاد دو چشم بینا
آمد از روی فضیلت به سخن:
«اسطقسی¬ست » بدوداد جواب
اسطقساتِ دگرزومتقن.
حیرت افزودش ازاین حرف، ملک
برد این واقعه پیش ذوالمَن
که « زبانِ دگراین بنده ی تو
می¬دهد پاسخ ما درمدفن.»
آفریننده بخندید وبگفت:
« توبه این بنده ی من حرف نزن
اودرآن عالم هم زنده که بود
حرفها زد که نفهمیدم من!»
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
کچَبی
کچبی دید عقابِ خودسَر
می بَرد جوجککان را یکسَر
خواست این حادثه را چاره کند
ببُرَد راهش وآواره کند
کرد اندیشه و کرد اندیشه
برگرفت ازبرخود آن تیشه
رفت ازده پی آن شرزه عقاب
پل ده را سر ره کرد خراب.
راه دشمن همه نشناخته ئیم
تیشه برراه خود انداخته ئیم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
[b]کبک
[/b]
از دهکده آن زمان که من بودم خرُد
روزی پدرم مرا سوی مزرعه برُد
چون ازپی اودوان دوان می رفتم
وز شیطنتم دست زنان می رفتم
کبکی بجهید دربرم ناگاهان
بگرفتمش ازدُم، به پدر بانگ زنان
حیوانک بیچاره که مجروح رمَید
تا آنکه پدربیاید ازمن بپرید
این را پدرم بگفت شب با مردم:
« این بچه گرفت کبکی، اما از دُم.»
تا من باشم که هرچه دارم دوست
او را بربایم ازرهی کان ره اوست.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
عمو رجب
یک روزعمو رجب بزرگِ انگاس
برشد به امّیدی زدرختِ گیلاس
چون ازسرشاخه روی دیواررسید
همسایه ی خودعمو سلیمان را دید
درخنده شدند هردوازاین دیدار
برسایه نشستند فراِز دیوار.
این گفت که: من بهترم، آن گفت که: من
دادند دراین مبحث خود داِد سخن
بس بحث که کردند زهم آزردند
دعوی برقاضی ولایت بردند
قاضی به فراست نگهی کرد و شناخت
پس ازره تمهید بدیشان پرداخت
پرسید: نخست کیست بتواند
یکدم دهنی کانهّ خر خواند ؟
هردوبه صدا درآمدند وعَرعَر
(غافل که چگونه کردشان قاضی خَر)
«صدقت بها» گفت بدیشان قاضی
باشید رفیق وهردوازهم راضی
از مبحث این مسابقه درگذرید
شاهد هستم که هردوتان مثل خرید. !
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!