۰۷-۰۸-۹۳، ۱۰:۱۰ ب.ظ
عبدالله طاهر و کنیزک
قصه شنیدم که: گفت «طاهر» یک تن
از امرا را به خانه باز بدارند
گوشه گرفت آن امیر همچو عجوزان
دل زغم آزرده و نژند و پشیمند.
گرچه مَر او را شفاعت از همه سورفت
خاطر طاهر نشد از او بهِ و خرسند.
در نگذشت از وی و گذشت مه و سال
مرد بفرسود چون اسیران دربند
کارد چو براستخوان رسید بیازید
دست به چاره گری و حیلت و ترفند
داشت مگردرسرای خویشتن آن میر
نوش لبی شوخ و بذله گوی وخردمند
قصه بدو در سپرد و برُد به طاهر
روی بپوشیده آن کنیزک دلبند
لابه بسی کرد و روی واقعه بنمود
باسخنی دلفریب و لفظ خوشایند
طاهرگفتش که:« راست باز نمودی
لیک گنه راست با عقوبت پیوند
بگذرازاین داستان که بد کنشان را
هر که نکو گفت با بد است همانند
زشت بود تن برآبِ برِکِه فکندن
از پی آنکه سگی ز برِکِه رهانند
وی نه گناهش بزرگوار چنانست
کزسرآن اندکی گذشت توانند.
گفت کنیزک: «بزرگوارترازآن
هست شفیع وی، ای بزرگ خداوند !»
طاهرپرسید: « آن شفیع کدام است؟»
گفت که: «روی من ست» و پرده برافکند.
برُد دل طاهرازدو دیده ی فتاّن
شیفته کردش بدان لبان شکرخند.
گفتش طاهر: « بزرگوار شفیعا !»
( کزپس پرده نمود آن رخ فرمند )
آنگه با چاکران درگه خود گفت:
خواجه ی آن مهوش از سرای برآرند
کرد به جایش کرامتی که بشایست
جای ستم ها که رفته بود براو چند .
قصه شنیدم که: گفت «طاهر» یک تن
از امرا را به خانه باز بدارند
گوشه گرفت آن امیر همچو عجوزان
دل زغم آزرده و نژند و پشیمند.
گرچه مَر او را شفاعت از همه سورفت
خاطر طاهر نشد از او بهِ و خرسند.
در نگذشت از وی و گذشت مه و سال
مرد بفرسود چون اسیران دربند
کارد چو براستخوان رسید بیازید
دست به چاره گری و حیلت و ترفند
داشت مگردرسرای خویشتن آن میر
نوش لبی شوخ و بذله گوی وخردمند
قصه بدو در سپرد و برُد به طاهر
روی بپوشیده آن کنیزک دلبند
لابه بسی کرد و روی واقعه بنمود
باسخنی دلفریب و لفظ خوشایند
طاهرگفتش که:« راست باز نمودی
لیک گنه راست با عقوبت پیوند
بگذرازاین داستان که بد کنشان را
هر که نکو گفت با بد است همانند
زشت بود تن برآبِ برِکِه فکندن
از پی آنکه سگی ز برِکِه رهانند
وی نه گناهش بزرگوار چنانست
کزسرآن اندکی گذشت توانند.
گفت کنیزک: «بزرگوارترازآن
هست شفیع وی، ای بزرگ خداوند !»
طاهرپرسید: « آن شفیع کدام است؟»
گفت که: «روی من ست» و پرده برافکند.
برُد دل طاهرازدو دیده ی فتاّن
شیفته کردش بدان لبان شکرخند.
گفتش طاهر: « بزرگوار شفیعا !»
( کزپس پرده نمود آن رخ فرمند )
آنگه با چاکران درگه خود گفت:
خواجه ی آن مهوش از سرای برآرند
کرد به جایش کرامتی که بشایست
جای ستم ها که رفته بود براو چند .
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!