امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| وحید خانمحمدی
#41
وقتی می خندی

دلم می خواهد

بمیرم

یادت باشد

به وقتِ مرگم

مرا در چالِ گونه هایت

چال کنی ...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#42
با توام

زیبا قناری نغمه خوانم.

این دل را برایت

آب و جارو کرده ام.

برای مهربانیت

دانه ی احساس ریخته ام.

کنج خراب آباد این ناکجا

بساط عیش و نوشت مهیا کرده ام.

فقط کافیست ،

این غمگسار مجنون را

مهمان ِ شیدایی ات کنی.

میدانی سخت درگیرم !!!

در گیر ِ واژه ها.

واژه هایی که زیر ِ خاکسترند.

خاکستری از رنگ تعفن.

دستم که از تو کوتاه است و

زبانم در زنجیر ِ سه نقطه ها.

خوابهایم در اسارت کابوسها.

تو بگو این دربه در را

خلوت من و تو کجاست؟

کجای این عصر یخزده؟

گیج میزنم .

شاید بیجاست بگویم ،

" خسته ام " !!!

نمی خواهم دلگیر باشی و

دل نگران ، حتی دلتنگم.

اما خسته ام بهانه ی من.

کاش کبوتری بودم

نه ، کبوتری ، خواسته ی کمی ست.

کاش سیمرغی بودم !!!

با شکوه و با وقار

به رنگینی ِ این زخم های تن.

اوج میگرفتم به قاف قلبت.

کاش میشد اما حیف.

کو بالهایم؟

راستی کو؟

من خودم را هم

گم گرده ام بین چشمانت.

میشود فقط امشب را

لابلای امواج آغوشت

کمی چشم بربندم بر این دنیا؟

من در ابعاد تو نمی گنجم

این را خوب میدانم.

اما تو با من کمی مدارا کن.

شاید دوباره زاده شدم

در دامان پر عشقت.



پ.ن:

راستی مژده

این شعر رها شد از سه نقطه ها بانو.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#43
همچو آینه ي پیر

که سالها دل بست به دیوار

دیوانه وار دل بسته ام به تو

میدانی

سرزمین مادریم هم

غریبه گی میکند با من

وقتی خبری از تو نیست

با این کبوتر ِ پرپر دل ِ

افتاده به خاکت چه کنم؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#44
گاه باید کودکی شش ساله بود

گاه باید کفتری بی خانه بود

گاه باید " یاوری " از بهر عشق

از برای مهر هر دردانه بود

***

گاه باید دل به دریاها زدن

گاه باید بوسه بر لبها زدن

گاه باید آتش سوزان عشق

برعمیق روح انسانها زدن

***

گاه باید عشق یک پروانه شد

گاه باید ضجه ی مستانه شد

گاه باید یک شراب ناب عشق

از برای این دل دیوانه شد

***

گاه باید شهره ی یک شهر گشت

گاه باید عشوه ی یک دهر گشت

گاه باید بهر طوفان زمان

از بدیهای زمانه قهر گشت

***

گاه باید وصف یک افسانه کرد

گاه باید خانه را ویرانه کرد

گاه باید کعبه دل را گشود

مامن امن و زیارتخانه کرد

***

گاه باید نغمه ی یک سار بود

گاه باید زخمی یک خار بود

گاه باید از برای راز عشق

شمع گشت و بهر مُردن یار بود

***

گاه باید التماس ابر شد

گاه باید اشکهای سرد شد

گاه باید ضجه ی درد آور ِ

زخم بی پایان ِ نبض زرد شد

***

گاه باید در زمانها لانه کرد

گاه باید پند یک فرزانه کرد

گاه باید بهر ناقوس زمان

سایه بود و صحبت دردانه کرد

***

گاه باید شاعری ویرانه گشت

گاه باید " یاوری " دیوانه گشت

گاه باید قطعه ی شعری نوشت

نبض تند عاشق میخانه گشت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#45
شعری که با اشک نگاشته شد

" نمیدانم شاید کفر میگویم "



خدای را دیدم

تکیه بر مسند داداری اش

سرخوش از پادشاهی

دیوان عدالت در دستش

مست از خدایی اش

گریبانش گرفتم

فریاد براوردم

داد خواستم از این

ظلمی که بر من روا داشته

سکوتی فرا گرفت

عرش کبریایی اش را

به زنجیر کشیدند دستانم را

اما

همچنان دل در آتش و

زبان در فریاد

تو را چه میشود ای

والا مقام ِ عالی منصب

از شیون این آدمیان دلشادی؟

از زاری عاشقان در نازی؟

رحمت و رحمانیتت این بود؟

خیل عاشقان را نمی بینی؟

خون گریه هایشان

معطر میکند عرشت را؟

یا

فریادهای خدا خدایشان

سمفونی دلنواز ِ عالم ِ

خدایی ِ توست؟

چقدر این بندگان

برایت شیرینند؟هه!!!

چشمت سیر است و

جز خود نمیبینی؟

حق هم داری

فرشتگان برایت ناز میکنند

تو هم فخر میفروشی

حرفی نیست

بهشت و جهنمت برایم

قصه ی کودکانه ای بیش نیست

تو ناز کن

حورالعینت حتی غلامانت

نازت را خریدارند

اما من دیگر خسته ام

از همه زیبایی های

این شهر بازیت

فقط جهنم ِ پر زرق و برقت

نصیب این مفلوک گشته دادار

من نه ، نصیب هر کس که

سنگت بر سینه اش زد

بهشتت به چند فروختی؟

شاید در توانم بود

من هم خریدارم

میدانم ، خوب هم میدانم

این دنیا بهشت توست

اما نه برای من

نه برای کسانی که

نامت را حرمت میدانند و

بودنت را قدرتی محض

یقین دارم حضرتا

اگر نمیخواستمت

اگر بودنت را نهی میکردم

من هم مینوشیدم

شهد بهشتت را

ولی صد افسوس که گرفتارم

روزی هزار بار

در آتش این جهنمت

میسوزم و دم نمیزنم

تنها من نیستم

چشمان تو نمیبیند

تختت را رها کن

از عرش به فرش آی

عاشق شو

طعم سوختن را خواهی دید

وقتی جدا افتادی از معشوقت

وقتی این فاصله ها

تو را به صلابه کشیدند

وقتی کشیدی درد ِ بی کسی را

آن وقت است که

میفهمی دنیایی از فریادم

دیگر شما خطابت نمیکنم

با توام

پای در خاک که زنی

تازه میفهمی جهنم یعنی چه

میدانی

تو تکلیفت با خودت هم روشن نیست

عاشق میکنی

جدایی فریاد میکند

وصلی حاصل میکنی

درد نداری طغیان میکند

ثروتش میبخشی

توان از جسمش میگیری

عدالت یعنی این؟؟؟؟

کافیست دیگر

کمی هم با خودت خلوت کن

کلاهت را قاضی کن ای بزرگ قاضی

اصلا نه، کاری دیگر بکن

معشوقی برای خود خلق کن

در دو اقلیم جدا

شاید فهمیدی حرفم را

شاید فهمیدی

اما من بریده ام

نه تو را میخوام

نه خداییت را

نه این شهر رنگین متعفن را

وعده های شیرینت هم ارزانی خودت

دیگر کافیست

این زمینی که آفریدی

بوی غربت میدهد

بوی دلتنگی

وجب به وجبش فاصله است

مخلوقت بی آغوش است ای رحمان

مخلوقت بی معشوق است ای منان

چرا به من که رسید از تو فقط

جبارت ماند ؟

چرا؟؟؟

خدا جان محکمه ای سراغ داری؟

عدلی در آن باشد

فریاد کنم ظلمی که بر من روا داشته ای؟

خوب میدانم

تو آنقدر رحمت للعالمینی که

داد شوم فریاد میشوی

کم ندیده ام

مشت به مشت زده ای

داده ای و گرفته ای

خوب میشناسمت ای بخشنده

با بنده ات بد تا کرده ای

شنیدم میگفتند

از خدا چیزی به زور نخواه

بدهد چیز ِدیگری می گیرد

این همان بخشندگی ِ توست

راست میگفتند

صلاح مملکت خویش خسروان دانند

و تو صلاح مملکت خویش خوب میدانی

شاید سکوت کنم بهتر است

تو خدا باش و بی نقص

من همان بنده ام و پر نقص

هی بر این خدایی ات

هی...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#46
من دنیایم

بین دکمه های پیراهنت

گیج و ویج است

تو رها

من درگیر

با دندان هم که باشد

دنیایم را خواهم یافت...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#47
کافیست چشمانم را

ببندم حتی برای لحظه ای

نگاهت...

نوازش ت...

بوسه هايت...

عطر تنت...

ببین چه دنیایی

ساخته ای برایم

حتی طغیان ِ زنانـ ـگی ات

مرا به اوج میبرد

چیز ِ کمی نیست

از من مگيرشان

تا در اوج احساس

ذوب شوم در تو

جان دادنی هم باشد

آغوش تو بانو، زیبا ترین

مسلخ عشق خواهد بود...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#48
جمعه را گره ُ کوری میزنم

تا هفته ها بی دلتنگی

بچسبند به فردای آمدنت

تمام تقویم ها

محکومند به نابودی

روز های بی تو که روز نیست

تکرار برزخند برایم

تقویم من

یک صفحه بیشتر ندارد

آن هم فقط روز آمدنت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#49
برای داشتنت

دلم تنگ است

مثل بی تاب قناری ِ

در حسرت آسمان

تازه جوان ِ

عاشقی را می مانم

بی قرار ِ یک نگاه

روح ِ هوس دمیده

بر تار و پودش

هوس ی از جنس نیاز

اما معصوم

و تو برایم

نوبرانه ی این عشقی

در فصل بی مهری ها



پ.ن: تو شیرین ترین لیلی و

من فرهاد ترین مجنونم...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#50
من سالهاست

از یادها رفته ام

به هر حال فرقی هم ندارد

شاید احساسم

چشیدنی نیست

خدا را چه دیدی

شاید روزی کسی

از جایی

از راهی رسید

برایم مخاطب خاص شد

و این خاک خورده را

جلایی داد با احساسش

شاید اصلا مخاطب ِ خاصم

تو شدی نفس بانو...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,638 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان