امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتــر شعــر | علیرضــا آدر
#51
بیماری تُرد نان،دهان را ترکاند...خمیازه ترین دهان،جهان را ترکاند

ابلیس شدم که آتش اصل و نسَبم...ابلیس شدم که آتش آمد به لبم

ابلیس منم که آتشم زد کَفنم...بایدبه تمام شعله دامن بزنم

ابلیس منم ایل و تبارم سیب است...تا باغ تویی،هرچه بکارم سیب است

ابلیس منم،دورِ دهانم خونی ست...شریان به دهان گرفتنم قانونی ست

پا از برهوت بیت خائن بکشید...یک قطره هم از خدای باران بچشید

ای کاش که جادو کنم این دایره را...تا پیر کنم هم سِره هم ناسِره را

نفرین کنم آسمان زمین می ریزد...خورشید به موی ماه می آویزد

نفرین کنم این جهان جهنم دارد...نفرین مرا جهانتان کم دارد

پای خودتان تبر اگر تیز شود...آغاز بهار،اول پاییز شود

پاسخ
سپاس شده توسط:
#52
با تواَم،ناب ترین قبله مرا داد بزن...خوشه ها سبز نشد،مزرعه فریاد بزن


قفل صندوقچه ام کو،که در آن بال من است...تا به کِی وصله ی ناجور به دنبال من است


حرف هایی که نگفتم همه بر گردن ت است...آخرش باز ولی دست من و دامنت است


مرگم آن روز رقم خورد که باران بارید...وقت رفتن شد و یکریز خیابان بارید


با تواَم،یخ زده از حجمِ زمستان سخنم...طرح یخچال گرفته است حباب دهنم




تمام خوشه ها گندم،تنورِ درد آوردند...تمام سیب ها با خود تبِ پیگرد آوردند


تمام اَبرها نازا،تمام دشت ها مرده...تمام سفره ها خالی،ملخ محصول را خورده


به جانِ سفره ی خشکم،توحّش خیز می گیرد...دهانِ باز وامانده،تبِ چنگیز می گیرد


...


سیاه زخم ها جاری،شبِ تندِ بدن بازی...قنوت مادرانی که به مرگِ بچه ها راضی


فرار دخترانی کز پدرهاشان حذر دارند...پسرهای عجیبی که به مادرها نظر دارند


نگاه آسمان حالا سیاه و سرد و سنگین است...پس از یک عمر تابیدن سرِ خورشید پایین است

پاسخ
سپاس شده توسط:
#53
پشت ذهنم دهانِ سوراخی...به خیالِ کلید وا مانده

یا کلیدی به فکر سوراخی...توی جیب جلیقه جا مانده

آن ورِ قفل های تکراری...می پذیرم عمیق چاهم را

دوزخت از بهشتِ آبی بهتر...می کِشم وزنه ی گناهم را

چشم هایت کنار ماشین ها...زیر پاها ی شهر جان بدهند

عابرینِ شلوغِ بی سر و تَه...رد شوند و سری تکان بدهند

جفت گیریِ گاو آدم ها...پای تابوتِ کرکسی مرده

ماهیانی که دیر می فهمند...کوسه از رنجِ بی کسی مرده

باز روزی شریک جرمت را...توی تارِ عنکبوت می بینی

دست و پای ظریف جفتت را...روی میزِ نهار می چینی

توی بشقاب های مهمان ها...تکه های غرورِ خون بارَت

زیر چشمی تعارفی بزنی...به لب و لوچه ی پرستارت

مفصل و ساقِ استخوانت را...به سگِ هرزه ای نشان بدهی

استخوان را به نیشِ خود بکِشی...رو به خود هم دُمی تکان بدهی

بعد از عمری خرِ خودت باشی...یک نفر گردن ِ کلفتت را

مفت دریا به تخمِ ماهی ها...یک نفر در طویله جفتت را


بر عهدِ عتیقِ خویش هستم...هر چند دلم هزار چاک است

مادر عطشی رکیک دارم...اما دهنم هنوز پاک است

پالانِ خیانت است دفتر...کابوس شب است روزگارم

این خانه ی ناتنی غریبه ست...خود را سر راه می گذارم

گر شیشه سراغ باغ گیرد...شفاف ترین جوابِ سنگ است

ماهی که به دامِ آب افتد...خونش سر پنجه ی پلنگ است

دلواپسِ گوشِ آسمانم...این بحث به دل نیاز دارد

این شرح تمام ماجرا نیست...این قصه سرِ دراز دارد

....

حاشا به اِزای عشق نانی...وقتی همه اهلِ دستمزدند

از سارقِ رفته رو مگردان...وقتی همه پشت بند دزدند

وقتی قلم اهل سود باشد...بر خاج و صلیب مانده شعر است

چشمی به وفاتِ واژه تر نیست...چیزی که غریب مانده شعر است

پاسخ
سپاس شده توسط:
#54
ماده جغد سفید من برگرد !
"بوف کورم" , چقدر گمراهی ؟
من "هدایت" شدم.. خدا شاهد !
بار کج هم به منزلش گاهی …

" علیرضا آذر _ تومور "

پاسخ
سپاس شده توسط:
#55
عشق
اما نهایتی مجهول
بیحضورش
اگرچه شب عالیست
در تن فکرهای هر شبهام
باز هم جای خالیاش خالیست ...

علیرضا آذر / عشق

پاسخ
سپاس شده توسط:
#56
می روم تا درو کنم خود را
از زنانی که خیس پاییزند
از زنانی که وقت بوسیدن
غرق آغوشت اشک میریزند
میروم طرح غصه ای باشم
مثل اندوه خالکوبی هاش
میروم تا که دست بردارم
از جهان مخوف خوبی هاش !
مثل تنهایی ِ خودم ساکت
مثل تنهایی ِ خودم سر سخت
مثل تنهایی ِ خودم وحشی
مثل تنهایی ِخودم بد بخت !
هر دوتا کشته مرده ی مردن
هر دوتا مثل مرد آزرده
هر دوتا مثل زن پر از گفتن
هر دوتا پای پشت پا خورده
ما جهانی شبیه هم بودیم
آسمان و زمینمان با هم
فرقمان هم فقط در اینجا بود
او خودش بود و من خودم بودم
در نگاهش نگاه میکردم
در نگاهش دو گرگ پنهان بود
نیش تیز کنار ابروهاش
او هم از توله های آبان بود
با تو ام قاب عکس نارنجی
با تو ام زر قبای پاییزی
در نگاهت حضور مولانا است
پا رکاب دو شمس تبریزی!
توی چشمت دوباره ماهی ها
توی چشمت عمیق اقیانوس
توی چشمت همیشه دعوا بود
بین هر هشت دست اختاپوس
توی چشمت چقدر آدم ها
داس ها را به باغ من زده اند
سیب بکری برای خوردن نیست
تا ته باغ را دهن زده اند
در سرت دزد های دریایی
نقشه ام را دوباره دزدیدند
اجتماعی که سارقت بودند
از تو غیر از بدن نمیدیدند
از تو غیر از بدن نمیخواهند
کرم هایی که موریانه شدند
عده ای هم که مثل من بودند
ساکنان مریض خانه شدند
ساکنان مریض خانه شدیم
حال ما را اگر نمیدانی
عقربی را دچار آتش کن
اینچنین است مرد آبانی !
ماده جغد سفید من برگرد !
بوف کورم ، چقدر گمراهی ؟
من هدایت شدم..خدا شاهد !
بار کج هم به منزلش گاهی ….
بار کج هم به منزلش برسد
آه من هم نمیرسد به تنت
قاصدک های نامه بر گفتند
شایعه است احتمال آمدنت
عشق من در جنون خلاصه شده
دست من نیست ، دست من ، عشقم !
دست من ناگهان به حلقومت !
مرگ من ،دست و پا نزن عشقم !
من مریضم که صورتم سرخ است
شاعری که چقدر تب دارم
اندکی دوست رو به رو با من
یک جهان دشته از عقب دارم
در سرم درد های مرموزی است
مغزم از شعر مرده پر شده است
خط و خوط نوار مغزی گفت
شاعر این شعر هم تومور شده است
من سه تا نطفه در سرم دارم
جان من را سه شعر میگیرد ؟
خط و خوط نوار مغزی گفت :
فیل هم با سه غده میمیرد !
بیت هایی که آفریدمشان
در پی روز قتل عام منند
هر مزاری علیرضا دارد
کل این قبر ها به نام منند
مرگ مغزی است طعم ابیاتم
مزه ی گنگ و میخوشی دارم
باورم کن که بعد مردن هم
حس خوبی به خود کشی دارم !
کار اهدای عضو هایم را
به همین دوستان اندکم بدهید
چشم و گوشم برای هر کس خواست
مغز من را به کودکم بدهید
در سرم رنج های فر هاد است
یک نفر بعد من جنون باید!
تیشه ام را به دست او بدهید
بعد من کاخ بیستون باید ..
وای از این مرد زرد پاییزی
وای از این فصل خشک پا خوردن
وای از این قرصهای اعصابی
وقت هر وعده بیست تا خوردن
مرد آبانی ام بفهم احمق!
لحظه ای ناگهان که من باشم
هر چه ضد و نقیض در یک آن
کوچک بی کران که من باشم
مرد آبانی ام که قنداقی
وسط سردی کفن بودم
بعد سی سال تازه فهمیدم
جسدی لای پیرهن بودم !
جسد شاعری که افتاده
از نفس از دوپا از هر چیز
سال تحویلتان بهار اما
سال من از اواسط پاییز
زردی ام از نژاد فصلم بود
سرخی ام از تبار برگی که
روز میلادم از درخت افتاد
زیر رگباری از تگرگی که
از تبار جنون پاییزی
کاشف لحظه های ویرانی
عقربی در قمر تمرکیدیم
وای از این اجتماع آبانی

من تو ام من خود تو ام شاید
شعر دنبال هردومان باشد
نیمه ای از غمم برای تو تا
خودکشی مال هر دومان باشد

پاسخ
سپاس شده توسط:
#57
روز و شبم را به هم آمیختم
شعر چه کردی که به هم ریختم ؟
یک قدم از تو همه ی جاده من
خون بطلب ، سینه ی آماده ؛ من
شعر تو را داغ به جانت زدند
مهر خیانت به دهانت زدند
هر که قلم داشت هنرمند نیست
ناسره را با سره پیوند نیست
لغلغه ها در دهن آویختند
خوب و بدی را به هم آمیختند
ملعبه ی قافیه بازی شدی
هرزه ی هر دست درازی شدی
کنج همین معرکه دارت زدند
دست به هر دار و ندارت زدند
سرخ تر از شعر مگر دیده اید ؟
لب بگشایید اگر دیده اید
تا که به هر وا ژه ستم میشود
دست ، طبیعی است قلم میشود
وا ژه ی در حنجره را تیغ کن
زیر قدم ها تله تبلیغ کن
شعر اگر زخم زبان تیز تر
شهر من از قونیه تبریز تر
زنده بمان قاتل دلخواه من
محو نشو ماه ترین ماه من
مُردی و انگار به هوش آمدند
هی ! چقدر دست برایت زدند !

پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتــر شعــر | مهــسا رهنما .M!!NoO. 145 6,128 ۱۶-۱۰-۹۳، ۰۹:۰۶ ب.ظ
آخرین ارسال: .M!!NoO.
  دفــتر شعــر | ساره دستاران .RaHa. 162 6,280 ۲۹-۰۴-۹۳، ۱۱:۵۲ ب.ظ
آخرین ارسال: .RaHa.

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
pooyan97 (۰۶-۰۸-۹۷, ۰۵:۲۳ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان