امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه اشعار کیوان شاهبداغی
#81
آئينه دنيا

نه تو مي ماني ، نه اندوه

و نه ، هيچ يك از مردم اين آبادي

به حباب نگران لب يك رود ، قسم

و به كوتاهي آن لحظه شادي ،كه گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آنچناني كه فقط ، خاطره اي خواهد ماند


لحظه ها عريانند

به تن لحظه خود،جامه اندوه مپوشان هرگز


تو به آئينه ، نه

آئينه ، به تو خيره شده ست

تو اگر خنده كني ، او به تو خواهد خنديد

و اگر بغض كني

آه از آئينه دنيا ، كه چه ها خواهد كرد !!!


گنجه ديروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حيف

بسته هاي فردا ، همه اي كاش ، اي كاش

ظرف اين لحظه ، وليكن خاليست


ساحت سينه ، پذيراي چه كس خواهد بود ؟

غم كه از راه رسيد ، در اين سينه ، بر او باز مكن

تا خدا ، يك رگ گردن باقيست

تا خدا مانده ، به غم وعده اين خانه مده



مژدگانی


ای مردمان شهر

گم کرده خنده ام
روزی اگر کسی
پیدا نمود،خنده گمگشته ای به شهر
آن خنده زآن ماست
دل تنگ آن شدیم
گم کرده ام اگر

یا آنکه خواب بوده ز لب ها ربوده اند
تحویلِ بسته لب ما ، شما دهید
بنویس این نشان :

در شهر عاشقی
میدان بی دلی
نبش همان گذر ، که ندارد نشان غیر
بن بست همدلی
...
بگذر از این نشان
فرقی نمی کند
هر خانه را ، که دلی تنگ خنده است
آنجا نشان ماست
تحویل ما دهی
یک مژدگانی زیبا ، از آن توست
اما اگر ، تو نیابی نشان من

من راضی ام کنون
ای مهربان ،
اگر که قدر خنده بدانی به روز گار
بردار خنده را
بنشان کنار لب
باشد برای تو
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#82
تکرار

وقتی نوشته شد

بر صفحه سفید روز نخستین عمر من

" فردا از آن توست "

" دریاب فرصتی که از این عمر مانده است "

" حرمت نگاه دار ، تو این لحظه های ناب "

هر روز دیده ام

این روز های خویش

با جمله نخست ، تکرار می شود

من راز این همه تکرار واژه ها

یکسان نمایش این لحظه های عمر

فهمیده ام دگر

در دفتر حیات

با کاربن سیاه شبانی که روزگار

در لابلای روزهای زندگی ام جای داده ست

آن واژگان نوشته در آن روز اولین

تکرار گشته است

با این حقیقت تلخی که دیده ام

آن واژه اصیل که :

" فردا از آن توست "

" دریاب فرصتی که از این عمر مانده است "

" دریاب حرمت این لحظه های ناب "

هر روز پیش رو

کمرنگ

کمرنگ

کمرنگ می شوند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#83
حال ساده

وقتی بعید شد

این فعل دیدنت

من دیده ام به عمر

"حال" و "گذشته " و" آینده " بعید

نقل است از گذشته ، که دل برده ای ز من

ماضی شده ست فعل همه خنده های ما

زین مستمر نگاه ، که بر کوچه دوختیم


بیهوده صرف می شود این لحظه های عمر

در این تلاطم افعال زندگی

تا چشم بسته ام

آینده های دور

جای گذشته های بعیدم نشسته اند


آن لحظه ها که رفت

ترسم نبینمت به حیاتم

بعید نیست


ای مهربان من

دریاب حال ما

این " حال ساده "

به خدا

چیز دیگری ست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#84
سکوت

اما سکوت

این هدیه ای که پر از عطر واژه هاست
این راز نا نوشته انبوه صد پیام
زیبا ترین کلام " نه "
والاترین پیام " عشق "
وقتی که واژه ندارد مجال حرف

حق با سکوت توست
با این سکوت ناب
یعنی که مهربان ،
بشنو حدیث راز سکوتم به گوش جان
آری بخوان مرا
اینک بخوان ز عمق وجودم جواب خویش
کوبنده پاسخی به هیاهوی واژه ها
هیهات از این دروغ بزرگی که گفته اند

پوشاندن ردای رضایت بر این سکوت
در پیش آنکه نفهمد سکوت تو

تنها سکوت کن
باور ندارد او
فریاد و نیمه شب و چاه و آه را
اما سکوت من

پژواک پر صلابت آوای عاشقی ست
رازی میان سینه که فریاد میشود
اما نه بر زبان
حجم عظیم عشق
در ظرف تنگ واژه نگنجد به روزگار
آری ، به هوش باش
دریاب جام پاک سکوت و زلال دل
قفل نهاده بر این گنج واژه ها

تا پر بها گوهر ناب عاشقی
ایمن بماند از ربودن سودا گران حرف
آری عزیز من

وقتی زبان بسته ندارد مجال عشق
دیگر سکوت
نقطه آغاز گفتگوست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#85
بنی آدم ...


از ماه گفته اند

از زلف یار هم

ابروی چون کمان ، خال کنار لب

مدح هزار پادشه و حاکمان ظلم

پرواز شاپرگی در مسیر باد

از دور های دور

از اشک های شور

...

اینک ز من بگو

همنوع بی کَس ات

بنویس :

گشنه ام

تنها و بی پناه ، از یاد رفته ام

عضوی شکسته از این پیکر بشر

اما کدام عضو ؟

خود نیز مانده ام

عضوی ندیده رگی ، در کنار خویش

خشکیده ام به پیکر انسانیت کنون

بس درد می کشم

در جمع با قرار شما عضوهای شاد

امشب میان سفره ، فقط بغض مانده است

با دست های خالی و این گونه های خیس


آری عزیزمن

اینک ز من بگو

شاید که شعر تو

اینک رقم زند

مهری برای او

نانی برای من
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#86
لالایی



لالا لالا گل پونه

دلم تنگه ، خدا دونه

کی گفته سهم تو این بود ؟

بخواب آروم ، نگیر بونه


لالا لالا کی می دونه

سفر کردی غریبونه

چه شرمی دارم از دستی

که از این خاکه بیرونه


لالا لالا نمی دونه

از این ماتم دلم خونه

ببند آروم دو چشمت را

که این مرگه که مهمونه


لالالالا نمی مونه

همیشه غم تو این خونه

اگه رفتی ، خدایی هست

جواب آه و می دونه

تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#87
نبینم جز به زیبایی

چه نوری در درون سینه ، مهمان است

چه روشن میشود این دل ،
بر این مهمانِ صاحب خانه ی زیبا
تو باور می کنی گاهی

به یک بارش ، ز باران بهاری
این دلم پر می کشد تا ابر
دلم گاهی همین نزدیک
حتی در هیاهوی غریب شهر
به اواز حزین کودکی در کوچه می گیرد
و می بخشد گُلی تا خنده ای را بر لبان بسته بنشاند
که می دانم اگر دستی بگیرم
دست او ، در دست می گیرم
تو می دانی که عاشق می شوم

گاهی به ناز غنچه ای در باغ
دلم تابی میان بازوان نور می بندد
تبسم می خرم از دوره گردی با سلامی پاک
شبی تا صبح می دوزم لباس کهنه یک قاصدک را
تا بگردد باز دور کوچه ها
با این پیام خالق هستی ،
شما را مردمان ، بادا بشارت
عشق با پرجاست
تو باور می کنی وقتی که می بوسم دو دست مادرم را

می روم تا مشق های کودکی
آنگه ، دوباره کوکب و تصمیم کبری در دو چشم بسته ام
با قطره اشکی می شود پیدا
تو باور می کنی دیشب میان کهکهشان راه شیری راه می رفتم
و دیدم دب اکبر را
سلامی کرده ، من چیدم کمی از خوشه زیبای پروین را
جواب چشمک آهسته دادم من سلام دب اصغر را
تو باور کن ،

آری هنوزم آرزوی کودکی را خواب می بینم
هنوزم یاکریمی می زند بر شیشه این خاطراتم
تا بریزم خرده نانی گوشه ایوان
تا فراموشم نگردد ، آب می خواهد
و می دانم که روزی یک نفر با اسب می اید
هنوزم از قفس ، از بند ، بیزارم
و آواز قناری در قفس را ، شکوه از صیاد می دانم
و مرگ ماهی سرخی درون تُنگ تنهایی
هنوزم می پراند خواب از چشمم
چه شرمی دارد این طعمه ، که بر قلاب می بندیم

فریب ماهی و صیدی که آغازش نوید بخششی دارد
تو باور می کنی وقتی که یاد قصه های کودکی
شب های زیبای زمستان باز می افتم
دو چشم خسته ام
تا صبح در یاد کلاغ خسته ای بیدار می ماند
و زیر لب دعایش می کنم ، شاید بیابد خانه خود را
تو باور می کنی ،

باور ندارم ، باوری جز عشق پا برجاست
بگوید هر که ، هر چیزی بجز از عشق ، نازیبا ست
سلام ای نور

زیبا خالق و پرودگار هر چه زیبایی
خداوندا
هر ان سینه که تاریک است ، با نوری تو روشن کن
بتابان روشنای عشق را بر ظلمت قلبی که افسرده ست
که میدانم خدا در قلب عاشق نور می کارد
و بذر نور را حاصل چه باشد مهربان ،
جز نور
تو باور کن اگر روشن شوی با نور او

دیگر به چشم دل نخواهی دید ، جز او را
مخوان مخلوق خالق را تو نازیبا
هلا ای عاشق خوبی

تمام جلوه هستی
بسان خالق زیبای خود
زیباست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#88
عاشقی را دریاب

من به آرامی یک شب پره

شاید به سبکبالی یک خاطره ،

باید بروم

نامه رفتن من را روزی، باد خواهد آورد

بعد از آن رفتن من

باز خورشید طلوع خواهد کرد

یاس گل خواهد داد

عید خواهد آمد

خواهرم بعد سه روز ، باز خواهد خندید

و فراموش کند کوچه ، قدم های مرا

خاطر خسته ایام ، دگر یاد مرا خواهد برد

و چه بسیار پس از ان که دگر

شمع ها فوت شوند ، کیک ها خورده شوند

جای خالی مرا ، آینه خواهد فهمید

کفش آویخته ام ، حجم خالی قدم های مرا

و تو ، هم ،

بعد دو بار آمدن چلچله ها

پیرهن ابی گلدار به تن خواهی کرد

و نسیم ، رد پایم زکف کوچه ایام ، به در خواهد برد

عکس من ، جای خودش را به گلی ، منظره ای ، خواهد داد

باز تقویم ورق خواهد خورد

رود دنیا ، جریان خواهد داشت

من به این جاری دنیا که نمی اندیشم

و نمی اندیشم ، که پس از رفتن من

تو به آن چشم پر از پرسش این راز ،

چه می خواهی گفت؟

که تو هم می دانی

بعد از این رفتن من

جریان دارد رود

سرخی داغ شقایق در دشت

شوق پرواز پرستو در باغ

رد یک خاطره در باور قاب

و دلت می شکند

از غم حسرت نادیدن من

قطره اشکی چکد از گونه عشق

مهربانم امروز

قبل از آنی که رسد

پیک ناخوانده باد

قدر این مانده نفس را تو بدان

عاشقی را دریاب
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#89



یک دعا مانده به باریدن ابر
یک قدم مانده به آغوش نسیم

مانده یک بغض فرو خورده به پایان سکوت

فرصتی هست هنوز

تا نسوزد دل تنگ

عطش روح من از دست تو سیراب شود

فکر و اندیشه در آید از خواب

مهربانی سر هر کوچه بساطی بکند

بفروشد لبخند

بسراید آواز

سینه فریاد کند نام تو را

و سلامی به سر آغاز امید

فرصتی هست هنوز

تا نخشکد گل یاس

تا نسوزد پر پروانه عاشق در شمع

مانده یک " آه " ، فقط فاصله تا عرش خدا

تا بفهمد ظلمت

نور هستی با ماست

دست تقدیر به سر پنجه نوری در کار

دو رکعت مانده به تسبیح خدا

هق هقی مانده به باریدن چشم

تا نسوزد گل احساس در این آتش تلخ

خواهشی را که جوابش با اوست

پاسخی را که قنوتش با ماست

مانده یک " نه " به فراخوان گناه

مانده یک گونه

که هرگز، نپسندد سیلی

یک عصا ، تا که ببلعد همه آیین دروغ

ناخدا نوحِ خدا جوی غیور

آخرین دم به هماوایی عیسی صبور

یک علی مانده و این خندق تاریک و سیاه

آخرین ماه نهان در دل چاه

آخرین چاره این درد هبوط

آخرین واژه ی لوح ملکوت

لحظه ای مانده به باریدن عشق

یک نفس مانده به آغاز حیات
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,641 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,179 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,699 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان