امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
مجموعه اشعار کیوان شاهبداغی
#1
دوباره باز خواهم گشت
دوباره باز خواهم گشت
نمی دانم چه هنگام ، از کدامین راه
ولی یکبار دیگر ، باز خواهم گشت
و چشمان تو را ، با نور خواهم شست
و از عرش خداوندی ، شما را هدیه های تازه خواهم داد
به دستان برادر ، دست خواهم داد
به زلف کودکان ، گیلاس خواهم زد
نوازش های مادر را ، دوباره زنده خواهم کرد
زن همسایه را ، نور و هوا و آفتابی تازه خواهم داد
به ننوی یتیمان ، من تکان از عرش خواهم داد
به لب های فرو بسته ، امید خنده خواهم داد
به دیوار حریم عشق ، یکبار دگر ، من تکیه خواهم زد
به گندم ، من حدیث نو شکفتن ، یاد خواهم داد
به شمع روشن محفل ، رموز همنشینی با پر پروانه را ، من یاد خواهم داد
گل نرگس به دشت مهربانی ، هدیه خواهم برد
کمرهای خمیده از شقاوت ، راست خواهم کرد
برای فهم زیبایی ، دوباره واژه خواهم ساخت
دوباره مزه لبخند را ، من بر لبان خشک خواهم راند
نگاه مهربانانه ، امید گرمی خانه
رسوم عشق ورزی را ، دوباره زنده خواهم کرد
برای قفل لب هاتان ، برای فتح دل هاتان ، کلید تازه خواهم داد
برای سر نهادن ، تا سحر بگریستن ، آنک هزاران شانه خواهم داد
ز رخسار پدر ، من شرمساری را
ز چشم مادران ، من اشک و زاری را
تباهی را ، تباهی را ، تباهی را ، دوایی تازه خواهم داد
برادر با برادر ، صلح خواهم داد
به خواهر ، مهربانی ، یاد خواهم داد
به مردم بانگ خواهم زد:
هلا ای عاشقان خسته نومید ، به پیش آرید دفترهای مشق زندگانی را
که من سر مشق های تازه خواهم داد
برای صبح فردا ، مشقتان این است
هزاران بار بنویسید ، آزادی ، محبت ، عشق
و یکصد بار بنویسید ، انسان بنده حق است
و بنویسید ، رنگ آسمان آبی است
سیاهی ها ز دفترهای قلب خویش برگیرید
کنون با خط خوش ، زیبا
در اوراق سفید قلبتان این جمله را صد باره بنویسید
خدا نور است ، زیبایی است
خدا آزادگی را دوست می دارد
و می خواهد که بند هر اسارت را
ز فکر و روح و دست و پای ، برگیرید
و مشق عشق ، خواهم داد
و آغوش محبت ، باز خواهم کرد
و مادر را دوباره از سرای سالمندان ، من به سوی خانه خواهم برد
و پیران را دوباره ، گوهر هر خانه خواهم کرد
پدرها را ، نوازش های کودک ، یاد خواهم داد
به دست کودکان ، نان و پنیر و عشق ، خواهم داد
دوباره با سعادت بندگی کردن
خدایی زندگی کردن
سروشی تازه خواهم داد
به نام عشق و زیبایی ، دوباره خطبه خواهم خواند
و عزت را ، دوباره زنده خواهم کرد
به انسان یاد خواهم داد
بهایش را ، قرار با خدایش را
به باران بارش رحمت
به دریا زایش گوهر
به تن ها ، شوق آزادی
به اندیشه ، رهایی
یاد خواهم داد
به باغ خشک و بی حاصل
هزاران بوته ی بابونه خواهم داد
به نجوای شبانگاهان ، دو صد لبیک
به باغ زرد پاییزی ، قبای سبز
به رود ساکت و خاموش ، خروش تازه خواهم داد
و هر چه رسم بد عهدی
ز پهنای زمین برچیده خواهم کرد
نمی گویم چه هنگام ، از کدامین راه
لیکن باز خواهم گشت
به ابر آسمان ، باران
به باران ، شوق باریدن
به بارش ، شوق رویاندن
به رویش ، باور گندم
به گندم ، حسرت سفره
به سفره ، شرم نان آور
به نان آور ، طلوع صبح صادق را
خدا را ، یاد خواهم داد
به حکام زمان عشق به مردم را
به مردم باور خود را
به عالم شمع دینداری
به دینداران ، سلوک عشق ورزی ، یاد خواهم داد
برای هفت سین عیدتان ، آری
سحرگاهان ، سروش سبز سیمای سعادت ساز ساقی ، هدیه خواهم کرد
به محنت پیشه گان ، امید
به پر بشکستگان ، پرواز
به ره گم کردگان ، مشعل
به حق گم کردگان ، میزان
به تنها ماندگان ، یاران
به غرقه گشته گان ، یزدان
به یلدا روزگاران ، من بهاران
هدیه خواهم داد
نمی دانم کدامین روز آدینه
ولی با تو صبور منتظر ، آهسته می گویم
سرای عشق را یکبار دیگر ، آب و جارو کن
منم "مهدی"
دوباره باز خواهم گشت
[/color][/font][/color][/font]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
نماز باغ

چه خدا نزدیک است
لب درگاه عبودیت توست
به کناری بزن این پرده حجب
همنوا شو تو بازمزمه سبز حیات
به زلالیت چشمان بهاری که گریست
او همین نزدیکی ست
عطر او در تن باغ
نور او در مهتاب
به نم آه و هماوایی دست
تاری پنجره بگرفته نگاهش کردم
باغ آرام و هوایی دلچسب
ذهن نمناک درخت بوی باران می داد
جیرجیرک در باغ
آخرین شعر خودش را می خواند
حسن یوسف آرام ، سوزن از گل سرخ قرض گرفت
پشت پیراهن برگش را دوخت
کفشدوزک به لب غنچه سرخ ، بوسه ای زد و گریخت
ماهی کوچک حوض ، خواب دریایی خود را می گفت
و همه ماهی ها باله جنبان گفتند:
خواب خوبی ست خدا خیر کند
شیشه عطر بهار ، لب دیوار شکست
و هوا پر شد از بوی خدا
لب پاشویه نشستم
چه زلال است این آب
ماه در حوض خودش را می شست
دست در حوض زدم
ماه شرمنده ، خجل ، پیچ و تابی به خودش داد وگریخت
نردبان گفت به مهتاب : آسمان را تو بیاور تا بام
بام تاصحن حیاتش با من
غبطه خوردم به درخت
غبطه خوردم به گل اطلسی کنج حیاط
گل شیپوری سر به گوش گل کوکب میگفت:
صبحدم وقت نماز من صدایت کردم
خواب اگر می ماندی.صبح در باغ.خجل می گشتی
قاصدک شاد و سبکبال و رها نامه سوسن سنبل را داد
سرو با طمانینه وضو کامل کرد
رفت سر وقت نماز
پیچک گوشه باغ ،چون که بازوش دگر تاب نداشت دست بر خاک تیمم می کرد
جیرجیرک از دور ، آخرین مصرع شعرش را خواند
همهمه دردل باغ
بلبل از شاخه با آواز بخواند:
سرو قامت بسته است ، وقت تنگ است ، شتاب
همه قامت بستند
باغ می رفت ملاقات خدا
جیرجیرک شنل سبز خودش را بتکاند
ماند در آخر صف
باغ پر بود ز تسبیح خدا
من خجل از همه غفلت خویش
دست و پایم گم شد نرسیدم به نماز
گل میمون خندید و گل مریم هم
سرو در بین رکوع آنقدر ماند که شبنم برسد
من که یک عمر به دنبال خدا میگشتم
امشب این گوشه باغ او صدایم می کرد
من چه اندازه دلم بیدار است
من خدا را دیدم
پشت آن کوکب سرخ
لای آن بوته رز
قامت سرو بلند
برق آن پولک ماهی در آب
عطر آن یاس سپید
نور آن ماه قشنگ
خنک آبی آب
روی آرامش خواب گلیخ
چه خدایی دارم
چه به من نزدیک است
پشت هر بارش باران بهار
بعد هر قوس و قزح
لای هرپیچ اقاقی در باغ
پشت راز گل سرخ ، مهر آن مهر گیاه
هر اناری به درخت ، گره مشت خدا
مشت او باز کنید
دانه سرخ انار ، همه تسبیح خدا
باغ ، لوح زیبای وجود
هر درخت ، سوره ای از هستی
برگهایش ، همه آیات خدا
آیه ای سبزتر از این دیدی؟
تو به یک شبنم اگر خیره شوی ، طپش ابر بهاری پیداست
گوش اگر باز کنی ، سر گلدسته کاج
بلبل از شوق اذان می گوید
تو مناجات شب زنجره را ، می شنوی
خاک این باغ ، پس از موسم سرما هرسال
پر شد از ذکر معاد
بوم نقاشی به ای زیبایی
و خدا ، قلم خلقت خود برد به رنگ
رنگ سبزی برداشت
سرو و شمشاد وصنوبر وکمی بوته شبدر پایین
و سپس سرخی آن گل و پرهای شقایق و کمی لاله ناب
آبی آب و دم بلبل و شب بو و کنارش سنبل
زرد بر بال قناری و رز و گندم پاک
این همه جلوه هستی از کیست ؟
یاس از آن دور صدا کرد ، خدا
گل سرخ خوش بود
غنچه کوچک خود را به بغل سخت فشرد
غنچه کوچک مینای صبور ، چشمکی زدو شکفت
گل محبوبه شب ،عطر خود را از دور زد و یک گوشه نشست
دل باغ ، هوس باران داشت
قطره ای ریخت به پاشویه حوض
تا که آن ابر سپید ، دل خود را بتکاند فردا
ناودان زمزمه کرد: بارش ابر صفایی دارد
صبح فردا دل من ، میزبان طپش جاری آب
حلزونی کوچک ، بی خبر از همه جا
قامت خسته خود را تنها ، پشت یک برگ تماشا می کرد
چه حیاتی جاری ست در تن زنده باغ
روح من ، پر ادراک خداست
گل نیلوفر گفت : همه جا آیت اوست
دیدنش آسان است
سخت آن است نبینی اورا
شب که از نیمه گذشت
من و مهتاب وگل یاس وهمه ماهی ها
به جماعت چه نمازی خواندیم


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
آینه دنیا
نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ، خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو ، خیره شده است

تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
صبر بر دوری تو ، هرگز

سلام ای مهربان پروردگار پاک بی همتا
خدایا ، جز تو آیا مهربانی هست؟
گر چه پیمان خودم را با تو شکستم
نمیشد باورم اما ، چه زیبا باز من را سوی خود خواندی
عزیزا ، من گمان کردم که دیگر راه برگشتی برایم نیست
خداوندا ، مرا البته میبخشی
گمان کردم به جرم غفلت از تو
مرا راندی و در را پشت سر بستی
حبیبا باورش سخت است
اما تو ، مرا اینک برای آشتی خواندی؟؟؟
به پاس آشتی با تو ، اینک
من خدایا عهد میبندم
از این پس بی شکایت ، دوست خواهم داشت
بی توقع ، مهر می ورزم
خدایا ، سینه ام را رحمت پاک گشایش مرحمت فرما
به لبهایم ، تبسم را
به چشمم ، نور پاکت را
به قلبم ، مهرورزی را
خداوندا ، بلندای دعایت را عطایم کن
تو معشوق همه عالم
از این پس ، عاشقی را پیشه ام فرما
خدایا ، راستش من آدمیزادم
گاه گاهی گر گناهی میکنم
طغیان مپندارش
کریما ، من گناهی بنده ای دارم
و تو ، بخشایشی جنس خدا
آیا امید بخششم بیجاست ؟
خودت گفتی بخوان
می خوانمت اینک مرا دریاب
به چشمانیکه میجوید تو را ، نوری عنایت کن
و خالی دو دست کوچکم را
هدیه ای اینک عطا فرما
خودت گفتی کسی را دست خالی برنگردانید
کنون این اولین وآخرینم
بارالهاراست میگویم
دگر من با خدایم آشتی هستم
ببخشا آن گناهانی که دور از چشم مردم
در حضورت مرتکب گشتم
گناهانی که نعمتهای پاکت را مبدل کرد
خداوندا ، ببخشا آن گناهانی که باعث شد ، دعایم بی اثر گردد
گناهانی که امید مرا از تو پریشان کرد
خدایا پیش آنانی که می گویند
من را تو نمیبخشی
تو رسوایم مکن
من گفته ام : من مهربان پرودگار قادری دارم
که میبخشد مرا
آیا به جز این است؟
خدایا ، بین من به آنکه نامت را نمیخواند
فرقی نیست؟
اگر من رابه عدلت در میان آتش اندازی
در میان آتشت هم باز میگویم
هلا ای مردمان
من مهربان پروردگار قادری دارم
که او را دوست میدارم
چه پیوندی میان آتش و قلبی که مهر تو در آن پیداست ؟
وگیرم صبر بر آتش
ولیکن صبر بر دوری تو هرگز
خدایا خوب میدانم مرا تنها نمیخواهی
خدایا راست میگویی
غریب این زمین خاکیت
جز تو ، که را دارد؟
مرا مهمان دنیای خودت کردی
کریما تو پذیرایی از مهمان خودت را خوب میدانی
تو صاحب خانه خوبم
تو ظرف خالی مهمان خود را دوست میداری؟
خداوندا مرا جز تو خدایی نیست
و میدانم تو نومیدی ما امیدواران خودت را ، بر نمی تابی
اگر برگردم از پیش تو ، با دستان خالی
منکرانت شاد میگردن د
خداوندا شهادت میدهم هستی
شهادت میدهم من مهربان پروردگار عادلی دارم
شهادت میدهم من مهربان قلبی زروح پاک او دارم
شهادت میدهم من قطره ای از روح اویم
گر چه گاهی خود نمیدانم
شهادت میدهم من قلب پاکی را برای مهرورزی دارم ، اما
خوب چه باک از آن که گاهی هم بگیرد او؟
گواهی میدهم من جلوه ای از ذات پاک کبریا هستم
و من هستم ، که او میخواست من باشم
می خواهم که من آنگونه ای باشم ، که می خواهد
بیا ای مهربان همراه خوب مهر آیینم
بخوان با من
بخوان زیرا اگر با هم بخوانیمش
جواب هر دومان را زود خواهد داد
خداوندا تو را من دوست میدارم
و میدانم تو نور آسمانها و زمین
هر لحظه با من ، از خودم نزدیکتر هستی
تو گرمای محبت را عنایت کن
زمینی بنده ام اما یقینی آسمانی را عطایم کن
خدایا مزه ی زیبای بخشش را به کام قلب ما بنشان
تو لبخند رضایت را عطایم کن
خدایا قلب ما را
منزل پاک خودت را ، از حسادتها رهایی ده
خدایا قدرتم ده تا ببخشم آنکه من را سخت آزرده ست
خدایای من چه میگویم
چنانم کن که می خواهی
مرا آن کن که میدانی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
دو صد منزل
گفتیم عاشقیم و دگر هرچه باد ، باد
آغاز کرده سفر را به نام او
با کوله بار ، باور و ایمان ، از ابتدا
با دست های گره کرده ، با یقین
در جستجوی آنکه بپوییم راه او
در آرزوی آنکه بخوانیم ، نوای عشق
مقصد ، رسیدن تا قله های نور
در هر نفس امید ، با هر قدم سلام
آیین لب دعا
تنها به شوق رسیدن ، نمی رویم
ما عاشقان مسیر سعادتیم
دلدادگان همسفران رفیق راه
ما ، واژه واژه محبت سروده ایم
هرگز مباد ، شکوه ز خار کنار گل
خرسند از آنکه خارهای جهان ، گل نموده اند !!
با چشم دل ، چه آیه های فراوان که دیده ایم
ما دیده ایم ، شاپرکانی بدون بال
با خاطرات شعله شمعی به رسم عشق
پرواز میکنند
یک تکه چوب خشک ، با باور بهار
حتی بفصل خزان ، غنچه میدهد
ما معجزات عشق ، به کرات دیده ایم
ما دیده ایم دخترکی با قبول نور ، روشندلی صبور
با چشمهای بسته ، خدا را کشیده است
یا مادری ، که برای یتیم خویش
در بازی میان بودن و رفتن
به رسم مهر ، از مرگ برده است
ما عهد بسته ایم
با چشم های بسته ، نجوییم خدای خویش
بی مردمان خوب ، نپوییم راه دوست
یک روز در میان همین روز های خوب
جائی که وعده گاه دعا با اجابت است
جوری که عشق ، نقشه آن را کشیده است
همراه آن کسی ، که قفل قفس را شکسته است
چیزی بسان نور ، تو را چشم در ره است
آری صبور باش
بار امانتی است ، که یزدان نهاده است
با استقامتی که خدا امر کرده است
چون کوه بوده ایم
طوفان بما وزیده ، ولی باز مانده ایم
با ریشه های تنومند بندگی
دل های ما ، به یاد تو ، آرام گشته است
ما رهروان طریق سعادتیم
چون قطره قطره ، بهم جمع گشته ایم
دریای با صلابت عشقیم ، چه باک موج
این راه جز به یاد خدا ، طی نکرده ایم
در این مسیر هر چه نوشتیم ، ذکر اوست
با باوری که وارثان زمینیم ، به روزگار
حتی اگر به شعله شمعی ، به قدر وسع
ظلمت شکسته ایم
آری ، تمام جهان جلوه خداست
ما در تمام راه ، بجز او ندیده ایم
تکلیف ما ، رسیدن تا قله های نور
با این یقین ، که خدا در کنار ماست
اینک دویست منزل از این راه رفته ایم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
یکی بود ، یکی نبود

سر شب ، عاشق باران بودم
و دلم ، لک زده تا
بچکم از لب دیوار حیاط
نم آبی بزنم باغچه را
یاکریمی به دلم پر زده بود
که در ایوان خنک
تکه نانی بخورم
جرعه آبی لب حوض
بپرم تا لب بام
مثل یک قاصدک شاد و رها
رقص کنان ، دل سپردم به نسیم
ماهی تنگ بلور
در دل روشن دریایی من
باله می جنبانید
من ، چه افکنده حجابی در من
وقت آنست دگر برخیزد
هم چو آیینه نشستم لب حوض
سینه خالی شده از هر چه جز او
گاه یک پولک سرخ
گاه یک شاپرک مست رها
شرم یک شاخه بید
راز ناز گل محبوبه شب
قامت پیچک تنهای صبور
سینه ام منزل نور
عدم آباد وجود
من ، چه بی من زیباست
گل سرخم شاید
یا که یک بدبده خوب و نجیب
چمنم، یاسم، گاهی شبنم
رد باران جریان دارد بر گونه من
جنس ابر است چشمم
عشق در سینه سکوتی پر راز
روح من جنس خدا
نفسم زمزمه پاک نیاز
نیمه شب ، من خود باران بودم
نم دیوار حیاط
ماهی کوچک حوض
قامت پیچک باغ
هر چه گشتم که بیابم ز من ، آیا که نشانی
صد شوق
هیچ هیچم
همه چیز
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
آخر پائیز
اینک ، کنار خاطرات خودم ، من نشسته ام
باید کتاب زندگی ام را ، ورق زنم
قبل از حساب و کتابی ، که می رسد
باید خودم ، به حساب خودم ، رسم
با باوری که عبث من نیامدم
در جنگ نور و سیاهی به روزگار
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
تفریق کائنات ، به هنگام رفتنم
از وضع کائنات ، به هنگام بودنم
آری ، جواب هر چه که شد
وزن بودنم
اما کنون ، نتیجه من در زمین خاک
مرغان بی گناه کم شده از ساحت زمین
اتمسفری ، که به شش ها کشیده ام
آب زلال ، که آلوده کرده ام
زخم نهاده به دل ، صد هزار بار
عهد شکسته ، به تعداد بیشمار
دیگر حساب توبه ، من از دست داده ام
این است نقش من ؟!!
در خاطرات خودم غوطه می خورم
در جستجوی برگ سپیدی که روی آن
بنوشته ، دست کسی را گرفته ام
اما دریغ ، نیست
نوری به راه کسی ؟
نه نبوده ام
لبخند بر لبان عزیزی نشانده ام ؟
می خوانم این کتاب زندگیم را دوباره من
شاید در آن میانه بیابم دقایقی
تا در کنار رفیقی ، به رسم عشق
فریاد درد سکوتی شنیده ام
آیا ز چهره تبدار یک یتیم ، اشکی زدوده ام ؟
دست غریب کسی را گرفته ام ؟
بر سفره ام به مهر ، مانده به راهی ، نشانده ام ؟
در یاد یاکریم ، یک سفره را به ساحت ایوان ، تکانده ام ؟
یک پرده بر گناه کسی ، من کشیده ام؟
یک نان ، شبانه به مسکین خورانده ام ؟
فرق میان بودن و نابودنم کجاست ؟
یک مرغ بیشتر ، اتمسفری رها ، آبی زلال تر !
می کاوم این کتاب ، پر غلط عمر خویش را
تکلیف روز حسابم چه میشود ؟
من مشق های عاشقیم را نوشته ام ؟
یک ذکر بی ریا ، ز قلبم گذشته است ؟
این شانه را برای بغض کسی ، قرض داده ام ؟
از آنچه را که خدا روزیم نمود،
یک لقمه خلق خدا را ، خورانده ام ؟
نوشانده ام زلال محبت کسی ؟ دریغ
سطری ز عشق و عبادت ، که هیچ ، هیچ
آری ، خلیفه خدا به زمین بوده ام ، ولی
کالای جنس خدا ، عرضه کرده ام ؟
مهری ، محبتی ، سر سوزن عنایتی ؟
عشقی ، عدالتی ، دل مردم رفاقتی ؟
رد کرده ام امانت پاک خدای را ؟
یک جرعه عشق در ره او ؟
وای من که نیست
بنشسته بر کرامت این خوان ایزدی
بشکسته صد هزار نمکدان خالقم
می شویم این نوشته ورق های عمر را
با اشک گرم خویش
اینک کتاب ، از نیمه گذشته ست و من هنوز
در آرزوی برگ سپیدی به جستجو
بر فصل های رفته خود می کنم نظر
در بخش قرب الهی در این کتاب
سطری نوشته نیست
در آن دو برگه خاکستری ز عمر
زان خرده کار خیر هم ، که به قصد ریا شده ست
در ذیل آن ، نوشته خدایم به خط سرخ
پاداش آن ، به خلایق ، حواله شد
بر آن هزار باید ، و ناکرده های خویش
تصمیم های به فردا سپرده ام
تاریخ ها ، همه دیروز و لحظه اند
تاریخ صفحه فردا ، ندیده ام
آری در این کتاب عمر ، فردا ، نیامده ست
شرمنده ،عمر ، ورق می زنم ، چه سود
ای وای از این ضخامت بدکرده های خویش
من صفحه صفحه ، سیاهی ورق زدم
در سطر سطر رفته ، خدا را ندیده ام .
من واژه واژه ، منیت رقم زدم
تکلیف نا نوشته ، چه بسیار مانده است
سر مشق های او ، که فراموش کرده ام
آنجا نوشته ، ببخشم ، ولی نشد
با حق و صبر ، جمله بسازم ، ولی نشد
با قهر و کینه ، چه بسیار جمله ها
آری قسم بجان زمان گریز پای
خسران ، کتاب عمر مرا ، پر نموده است
روزی رسد ، که ندا می دهد ، بخوان
آری بخوان کتاب خودت را ، حضور ما
وانگه خودت ، به خودت ، نمره ای بده
ای وای ، اگر به دست چپ این جزوه را دهند !
من شرم می کنم ، که بخوانم کتاب خویش
با صفحه های پر از غفلت خدا
با دست و پای و زبانم حضور او
بر مشق زندگیم ، صفر میدهم
اینک بهار شاد و دل انگیز عمر ماست
روزی خزان خسته هم از راه می رسد
من قبل آنکه برگه این امتحان عمر
از دست من گرفته ، که تا نمره ام دهند
آری ، نوشته غلط های خویش را
با مهر آن مربی و پروردگار خویش
با صد هزار فرصت جبران اشتباه
در آن دمی ، که از این عمر مانده است
تا رخصتی بجاست
با خواندن کتاب هدایت ، که پیش روست
در پای درس ، اسوه رسولی ، که آمده ست
سر مشق بر گرفته ، ز پاکان روزگار
اصلاح می کنم
و آنگه تمامی اوراق مانده را
طرحی ز جلوه آن نور می کشم
در انتهای ورقهای این کتاب ، در ابتدای راه
خرسند ، برگه خود را به او دهم
با نفس مطمئن ، بشتابم حضور او
راضی از او ، برای فرصت زیبای زندگی
راضی ز من ، از آنچه نوشتم برای او
آری ، مرور کتابم تمام شد
پائیز از کنار پنجره ، دامن کشید و رفت
من جوجه های خودم را ، شمرده ام
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
مرا دریاب با یک قطره لبخند


با سلامی دیگر به همه آن هایی که تو را می خوانند
با تو خواهم گفت بر من چه گذشته ست رفیق
که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا
نوبت من چو رسید
رخصت یک دم دیگر چو نبود
مهربانی آمد ، دفتر بودن در بین شما را آورد
نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم
من به اومی گفتم کارهایی دارم ناتمامند هنوز
او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر
و به لبخندی گفت: وقت تمام است ، ورق ها بالا
هر چه درکاغذ امروز نوشتی تو ، بس است
وقت تمام است عزیز ، برگه ات را تو بده
منتظر باش که تا خوانده شود ، نمره ات را توبگیر
من به او می گفتم: مادرم را تو ببین ، نگران است هنوز
تاب دوری مرا ، او ندارد هرگز
خواهرم ، نام مرا می گوید
پدرم ، اشک به چشمش دارد
نیمی از شربت دیروز درون شیشه ست
شاید آن شربت فردا و یا قرص جدید
معجزاتی بکنند ، حال من خوب شود
بگذریم از همه اینها
راستی یادم رفت
کارهایی دارم ، ناتمامند هنوز
من گمان می کردم
نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد
من حلالیت بسیار که باید طلبم
من گمان می کردم مثل هر دفعه ی قبل
باز بر می خیزم ، من از این بستر بیماری و تب
راستی یادم رفت من حسابی دارم که نپرداخته ام
قهر هایی بوده ست که مرا فرصت آشتی نشده است
می توانی بروی؟ چند صباحی دیگر ، فرصتی را بدهی؟
او به آرامی گفت: این دگر ممکن نیست
واگر هم بشود وعده ی بعدی دیدار تو باز
بار تو سنگین تر وحسابی بسیار ، که نپرداخته ای
دم در منتظرم ، زودتر راه بیفت
روح مهمان تنم ، چمدانش بر داشت
گونه ی کالبدم را بوسید
پیکر سردم بر جای گذاشت
رفت تا روز حساب ، نمره اش را بدهند
چشم من ، خیره به دیوار بماند
دست من ، از لبه تخت به پایین افتاد
قلبم آرام گرفت ، نفسی رفت و دگر باز نیامد هرگز
دکتری هم آمد. با چراغی که به چشمم انداخت
گوشی سرد که برسینه فشرد وسکوتی که شنید
خبر رفتن من را به عزیزانم داد
وه! چه غوغایی شد
یک نفر جیغ کشید
خواهرم پنجره را بست که سردم نشود
یک نفر گفت : خبر باید داد که فلانی هم رفت
مادرم گوشه ی تخت زانو زد ، سر من را به بغل سخت فشرد
چشم هایم را بست ، گفت ای طفلک مادر اکنون
می توانی که بخوابی آرام
یاد آن بچگی ام افتادم ، که مرا می خواباند
باز خواباند مرا ، گر چه بی لالایی
پدرم ، دست مرا سخت فشرد و خداحافظی تلخی کرد
باز مردانه ، مرا ترک نمود
خواهرم اشک به چشم ، ساک من را می بست
رادیویی کوچک و لباسی که خودش هدیه نمود
شیشه ی قرص و دوا وبه تردیدی ، انگشتری ام را نستاند
جانمازم بوسید گوشه ی ساک نهاد
و برادر آمد ، کاش یک ساعت قبل آمده بود
قبل از آن که مادر چشم هایم را بست
او صدایم می کرد ، که چرا خوابیدم
اندکی برخیزم تا که جبران کند او
اشک بر روی پتو می بارید
گل مهری دیگر ، به چنین بارش ابر
فرصت رویش بر سینه ندارد ، افسوس
یک نفر آمد و او را برداشت و به او گفت تحمل باید
راستی هم که برادر خوب است
من که مدتها بود گرمی دست برادر را
احساس نمی کردم هیچ
باورم شد که مرا می خواند ودلش سخت مرا می خواهد
یک نفر تسلیتی داد ومرا برد که برد
جای سردی بودم ، سرد تر از نفس هر چه رفیق
صبح فردا همگی جمع شدند با لباسان سیاه و نگاهانی سرخ
پیکرم را بردند و سپردند به خاک
خاک این موهبت خالق پاک
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم افزودند
اشک در چشم کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای ، همه از خوبی من می گفتند
ذکر اوصاف مرا ، که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من ، که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گرچه دیر است ولی فهمیدم
که عزیز است برادر ، اگر از دست برود
و سفر باید کرد تا بدانی که تو را می خواهند
دستتان درد نکند ،ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود
کجی روبان هم ، ایده ی نابی بود
متن خوبی که حکایت می کرد
که من خوب و عزیز
ناگهانی رفتم وچه ناکام ونجیب
دعوت از اهل دلان که بیایندبدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند وتسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه ، ما چه فامیل بزرگی داریم
رخصتی داد حبیب ، که بیایم آنجا
آمدم مجلس ترحیم خودم
همه را می دیدم
همه آنهایی ، که در ایام حیات ، من نمی دیدمشان
همه آنهایی که نمی دانستم ، عشق من در دلشان نا پیداست
واعظ از من می گفت
حس کمیابی بود
از نجابت هایم ، از همه خوبی هام
وبه خانمها گفت: اندکی آهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود و به آواز بخواند:
"مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"
راستی اینهمه اقوام و رفیق
من خجل از همه شان
من که یک عمر گمان می کردم ، تنهایم و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم ،دوستانی دارم
همه شان آمده اند چه عزادار و غمین
من نشستم به کنار همه شان
وه! چه حالی بودم ، همه از خوبی من می گفتند
حسرت رفتن نا هنگامم
خاطراتی از من ، که پس از رفتن من ساخته اند
از رفاقت هایم ، از صمیمیت دوران حیات
روح من غلغلکش می آمد
گر چه این مرگ مرا برد ولی ،
گوییا مرگ مرا ، یاد این جمله رفیقان آورد
یک نفر گفت ، چه انسان شریفی بودم
دیگری گفت ، فلک گلچین است خواست شعری خواند
که نیامد یادش
حسرت و چای فرو برد به یک لحظه رفیق
دو نفر هم گفتند: این اواخردیدند که هوای دل من
جور دیگر بوده ست
اندکی عرفانی وکمی روحانی
وبشارت دادم ، که سفر نزدیک است
شانس آوردم من ، مجلس ختم من است
روح را خاصیت خنده نبود
یک نفر هم می گفت: من و او ، وه چه صمیمی بودیم
هفته قبل به او راز دلم را گفتم
و عجیب است مرا ، او سه سال است که با من قهر است
یک نفر ظرف گلابی آورد و کتاب قرآن
که بخوانند کتاب وثوابش برسانند به من
گرچه برداشت رفیق لای آن باز نکرد
و ثوابی که نیامد بر ما
یک نفر فاتحه ای خواند مرا و به من فوتش کرد
اندکی سردم شد
آن که صد بار به پشت سر من غیبت کرد
آمد آن گوشه نشست ، من کنارش رفتم
اشک در چشم عزادار وغمین
خوبی ام را می گفت
چه غریب است مرا
آنکه هر روز پیامش دادم
تا بیاید که طلب بستانم
و جوابی نفرستاد و نیامد هرگز
آمد آنجا دم در ، با لباس مشکی ، خیره بر قالی ماند
گر چه خرما برداشت ، هیچ ذکری نفرستاد ولی
باز هم فهمیدم ، من از خرده صوابی ، نتوانم که ستاند
آن ملک آمد باز آن عزیزی که به او گفتم من
فرصتی می خواهم
خبرآورد مرا ، می شود برگردی
مدتی باشی در جمع عزیزان خودت
نوبت بعد ، تو را خواهم برد
روح من رفت کنار منبر و به آرامی به واعظ فهماند
اگر این جمع مرا می خواهند
فرصتی هست مرا ، می شود برگردم
من نمی دانستم ، این همه قلب مرا می خواهند
باعث اینهمه غم ، خواهم شد
روح من ، طاقت این گریه ندارد هرگز
زنده خواهم شد باز
واعظ آهسته بگفت: معذرت می خواهم
گوییا شادروان مرحوم ، زنده هستند هنوز
خواهرم جیغ کشید وغش کرد
وبرادر به شتاب . مضطرب رفت که رفت
یک نفر گفت که تکلیف مرا روشن کن
اگر او زنده هنوز است که باید برویم
اگر او مرد خبر فرمایید تا که به خدمت برسیم
مجلس ختم عزیزی دیگر منعقد گردیده
رسم دیرین اینست ما بدانجا برویم ، سوگواری بکنیم
عهد ما نیست به دیدار کسی کو زنده ست ، دل او شاد کنیم
کار ما شادی مرحومان است
نام تکلیف الهی به لبم بود ، چه بود؟
آه یادم آمد
صله مرحومان!!!
واعظ آمد پایین ، مجلس از دوست تهی گشت عجیب
صحبت زنده شدن چون گردید
ذکر خوبیهایم ، همه بر لب خشکید
ملک از من پرسید : پاسخت چیست بگو
تو کنون می آیی؟ یا بدین جمع رفیقان خودت می مانی؟
چه سوال سختی
بودن ورفتن من درگرو پاسخ آن
زنده باشم بی دوست ، مرده باشم با دوست
زنده باشم تنها ، مرده در جمع رفیقان عزیز
ناله ای زد روحم
و از آن خیل عزادار و سیه پوش پرسید:
چرا رنگ لباس ذکر خوبیها سیه باید؟
چرا ما در عزای یکدگر از عشق می گوییم؟
به جای آنکه در سوگم ، مرا دریایی از گریه
کنون هستم ، مرا دریاب با یک قطره لبخند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
این راز سر به مهر
آنجا بهشت بود
آکنده از طراوت تسبیح و ذکر دوست
حوا و من ، به جمع ملائک به احترام
بی هیچ معصیت
حتی ، گمان گناهی نمی رود
در جمع با سخاوت گلهای بیشمار
لم داده زیر سایه طوبی ، کنار حوض
بی هیچ زحمتی
نوشیده از زلال گوارای آب رود
تنها به نیتی ، طعم لطیف و تازه زیتون به کام ما
یک دانه از انار تو آنجا ، تباه نیست
شیر و عسل به فراوانی نسیم
در آن هوای پاک
بی هیچ ترس و غم
بی آنکه زحمت برخواستن کشیم
آن بی کرانی نعمت ، کنار ما
پوشیده جامه عفت ، قرین شوق
بر لب بجز سلام ، حدیث دگر نبود
شیرین زمانه ای ، نشانده مرا در کنار یار
در من ، تمایل بی حد اختیار
آن ، سجده کردگان به امر الهی ، تمام روز
آهسته ، زیر چشم
با آن نگاه پر از راز و رمز خویش
در کشف ، خلقت مخلوق سرکشند
ترکیب خاک و خدا !
جمع خشت و نور !!
آری عجیب بود
اول ، گل سیاه
وآنگه ، دمیدن از روح خود در او
در بهترین زمانه تقویم کائنات
من را ، رقم نمود
احسنت بر خدا
اینک ، دردانۀ حریم الهی در این جهان
دستور سجده بر آدم ، خلیفه اوست
بی معصیت ملک ، همه مجذوب و پر سئوال
پروردگار پاک و منزه ، خدای ما
ما هر زمان که به تسبیح بوده ایم
آخر دلیل خلقت آدم برای چیست ؟
مخلوق فاسد خونریز حیله کار
ترکیب پر حکایت از جبر و اختیار
آری ملک ، تنها شنیده های خود ابراز کرده بود
وانگه ندا رسید ، می دانم آنچه را که نمی دانی ای ملک
دانای غیبدان جهان ، خالق بصیر
او نام های خویش ، به من یاد داده بود
او با دمیدن روحش به جسم خاک
اعجاز کرده بود
آری بهشت ، منزل من شد ، کنار یار
در زیر آسمان اول و دوم
گل بود و سبزه بود و عبادات بی کران
رود و هوای خوب و درختان پر ثمر
حوا و من ، خیل ملک های بی هوس
لیکن ، لقای دوست ، به معراج بود و بس
انگور بود یا که سیب
فرقی نمی کند ، تنها بهانه بود
تا روح اختیار ، به گردش در آورد
ابلیس هم ، بهانه تقدیر بود و بس
در آن میانه ، فوج ملک مات این گناه
مبهوت در ، چرائی چیدن از آن درخت
بیگانه با روایت زیبای اختیار
من مانده بودم و این راز سر به مهر
آنجا بهشت بود ؟
اما مگر کسی ، ز جنت او رانده می شود ؟
ابلیس را به روضه رضوان ، که راه داد ؟
آنجا ، بهای کدامین صواب بود ؟
آری ، گمان کنم ، که شبیه بهشت بود
تقدیر هر چه بود ، خدایش رقم نمود
حکم هبوط و زمین جایگاه من
باور مکن ، که رانده در گاه ایزدم
آیا کسی ، تبعیدی خلیفه ، به ایام دیده است ؟
در حکم من ، به خط خودش او نوشته بود
اینک خلیفه ، به خدا می سپارمت
آری غریب زمینی ، صبور باش
می آیدت ، بهانه خلقت پیمبری
راه میان آسمان و زمین را، نبسته ام
با مهر ، راه توبه ، به من یاد داد و گفت :
تو از منی ، و به من ، باز می رسی
برگرد پیش ما ، راضی اگر شدی ، راضی اگر شدم
دیدار در بهشت ، با نفس مطمئن
من آمدم زمین
با عشق و اختیار
تا وا نهاده مرکب خاکی به روی خاک
وانگه ، امانت خالق به او دهم
تسلیم روح پاک
پرواز تا خدا

تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
هزار و یک شب
سلام ای زندگی
خوبی ؟
سراغی ای قدیمی یار ، از احوال ما دیگر نمی گیری ؟
کمی نامهربان گشتی
عزیزا ، امتحان دیگری در پیش رو داری ؟
تمام عمر ما شد درس و بعدش امتحان و گاه تجدیدی
ببینم سهم مردودی ، که تقدیرم نفرمودی ؟
خدایی ، غیر درس و امتحان صبر ، کار دیگری با ما نداری ؟
روی خوش یا خرده حالی ، مهربانی ، در بساطت نیست ؟
از آن ابر و مه و باد و فلک ،
آری ، جناب گرم خورشیدت
که گویی یادشان رفته دگر در کار ما باشند ،
من چیزی نمی گویم
گرامی زندگی ، با ما مدارا کن
بپرس احوال ما را ، گاه گاهی مهربانی کن
چه می شد راز لبخندی ، نشان همرهان ما ، تو میدادی ؟
یا که گاهی ، دست مهری ، شانه گرمی
برایم هدیه می کردی ؟
عزیزم ، زندگی ، قهری ؟
منم ، فرزند آدم ، میهمان خاکی دنیا
هزار و یک شب دنیا که دیدم
قصه فردای روشن را برایم ارمغان آور
شنیدم بازی با مردمان را ، دوست می داری
در این هفت سنگ دنیا ، هر چه من چیدم
تو با یک گوی نا مریی ، تمامش را که مریزی
و در بازی قایمباشک این روزگاران
هر چه گشتم من ، نمی دانم کجا پنهان تو می گردی ؟
امان از دست این بازی نافرجام لجبازی !
که گویا خوب میدانی
هلا ای زندگی ، با مردمان قدری مدارا کن
خنک آبی و نان گرم را ، در سفره هامان ، نه
کسی چیزی به تو گفته ، که از ما روی گردانی ؟
گره از ابروان بسته ات وا کن
سعادت را مهیا کن
به لب هامان کلام مهر جاری کن
به چشم ما نگاه با عطوفت را ، عطا فرما
و دستان ، با سخاوت آشنایی ده
و بر دهلیزهای قلب ما بنویس
ورود کینه ممنوع است
تو یاد عاشقی را یادمان آور
بگو تا عشق ، مهمان تمام خانه ها گردد
بفرما تا نوازش باز ، بر گردد
رسوم مهر ورزی را تو احیا کن
و بر دیوار ها حک کن
در این وادی ، سلام و خنده آزاد است
و با یاد خدا ، بازار حزن و خوف ، تعطیل است
تبسم رایگان و با سخاوت ، عرضه میگردد
کسی اینجا به جرم عاشقی ، در بند و تنها نیست
خلاصه زندگی ، خود را خدایی کن
به تو ای زندگی ، با عشق می گویم
ترا بر جان زیبا لحظه های عمر ما
آری به عشق پاک فرهادین ما سوگند
به لبخندی ، تو کام مردمان خوب ما را
باز شیرین کن
[/color][/font]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,570 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,151 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,635 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان