امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار شاطر عباس صبوحی
#1
[عکس: shater.gif]

شاطر عباس متخلص به صبوحی، تولد او را به سال ۱۲۷۵ در شهر قم، اقامتگاهش را تهران، نام پدر او را کربلایی محمد علی و نام جدش را مشهدی مراد نوشته اند، دربار سیما و قد و قامت و اخلاقش چنین گفته اند: قامتی متوسط به حد اعتدال داشت، چهارشانه، دارای موی مشکی، ابروان پر پشت و دیدگانی فراخ و گشاده بود. کلفتی لبان و خوش ترکیبی بینی و چشمان درشت، روی هم رفته چهره ای بسیار جذاب به او بخشیده بود آنچنان که نظرها را بسوی خود جلب می کرد. صبوجی صدایی بم و مردانه و گیرا داشت. راجع به خلق و خویش گفته اند: خوش مشرب، مصاحبتش دلپذیر و مطبوع بود. اغلب فکور و اندیشناک به نظر می رسید. در هنگام کار، همیشه پیراهنی تمیز و پاک به تن می کرد و پیشبندی لطیف می بست. ولی در بیرون از محل کار سرداری ماهوت آبی کمرچین در بر می نمود. زلفانش انبوه و تا پشت گردن ش افتاده بود. در شرح حالش آمده است: از شاعران خوش قریحه، خوش ذوق و با استعداد کافی در غزل و رباعی بوده است. اشعارش، بسیار روان و ساده و در خور فهم عموم طبقات می باشد. شاطر عباس غیر از غزلیات آثار دیگری از قبیل مسمطات، رباعیات و دوبیتی از خود یادگار نهاده است. از جزئیات زندگی این شاعر اطلاع دقیقی در دست نیست. وفات شاطر عباس صبوحی به سال ۱۳۱۵ در تهران اتفاق افتاد.

ظاهراً معروفیت او بیشتر بدان سبب است که چنان که گفته اند از سواد خواندن و نوشتن بی بهره بوده و با این حال طبعی موزون داشته و اشعاری عاشقانه می سروده است.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
پدر، خواهد ببرد زلفکان چون کمندش را

پسر حیران، که چون سازد گرفتاران بندش را

کند کوتاه، دست از زلف و از لعل شکر خندش

نداند کاین دو هندو، پاسبانانند قندش را


سپندش خال و دودش زلف و آتش، پرتو رویش

عبث بی دود می خواهی بر این آتش، سپندش را


نکرده هیچ ابرو خم به قطع زلف می ماند

کمانداری که داد از دست ارپیچان کمندش را


صبوحی آنقدر نگذاشت آن زلف تا برجا

که گیری یک شب و بوسی دو لعل نوشخندش را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
گل شکفت و آن گل رخسار یاد آمد مرا

سرو دیدم آن قد و رفتار، یاد آمد مرا

صبح، دیدم طرِّه شبنم به روی برگ گل

زان لب و دندان گوهر بار، یاد آمد مرا


چون به طرف گلستان آمد سحر باد صبا

از نسیم روحبخش یار، یاد آمد مرا


روی گل دیدم، گریبان چاک کردم غنچه را

هر زمان کان سرو خوش رفتار، یاد آید مرا


شب صبوحی پیش اهل دل ز هامون می گذشت

زان دل دیوان افگار، یاد آمد مرا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
تا به دام غمش آورد خدا، داد مرا

هر چه می خواستم از بخت، خدا داد مرا

رفع مخموری از آن چشم سیه دارد چشم

چشم دارم که خرابی کند آباد مرا


نتوانم ز خداداد بگیرم دادم

کاش گیرد ز خداداد خدا داد مرا


گر دلش سخت تر از سنگ بود، نرم شود

بشنود گر شبی او ناله و فریاد مرا


من که تا صبح، دعا گوی تو هستم همه شب

چه شود گر تو به دشنام کنی یاد مرا


غم ندارم که به بند تو گرفتار شدم

غمم آنست که ترسم کنی آزاد مرا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را

شمارم مو به مو شرح غم شب های تارم را

برای جان سپردن، کوی جانان آرزو دارم

که شاید با دو سیل او، برد خاک مزارم را


ندارم حاجت فصل بهاران با گل و گلشن

به باغ حسن اگر بینم نگار گلعذارم را


بگرد عارضش چون سبز شد خط من، به دل گفتم

سیه بین روزگارم را، خزان بنگر بهارم را


تمنّا داشتم عین وصالش در شب هجران

صبا بوئی از آن آورد و برد از دل قرارم را


بدان امید از احسان که در پایش فشانم جان

که از شفقّت بدست آرد دل امیدوارم را


مریض عشق را نبود دوائی غیر جان دادن

مگر وصل تو سازد چاره، درد انتظارم را


چو یارم ساخت با اغیار و من جان دادم از حسرت

بگوئید ای برادر آن بت ناسازگارم را


صبوحی را سگ دربان خود خواند آن پری از مهر

میان عاشقان افزوده قدر و اعتبارم را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
ایا صیّاد رحمی کن، مرنجان نیم جانم را

بکَن بال و پرم، امّا مسوزان استخوانم را

اگر قصد شکارم داشتی اینک اسیرم من

دگر از باغ بیرون شو، مسوزان آشیانم را


به گردن بسته ای چون رشته بر پای زنجیرم

مروّت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را


به پیرامون گل از بس خلیده خار در پایم

شده خونین بهر جای چمن بینی نشانم را


در این کنج قفس دور از گلستان، سوختم، مردم

خبر کن ای صبا از حال زارم، باغبانم را


ز تنهائی دلم خون شد، خدا را محرم رازی

که بنویسم بسوی دوستانم، داستانم را


من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم

که دیدم تازه با گرگ الفتی باشد، شبانم را


اسیرم ساخت در دست قضا و پنجه دشمن

دوچار خواب غفلت کرد از اوّل پاسبانم را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
تا پریشان به رخ آن زلف سمن ساست تو را

جمع اسباب پریشانی دلهاست تو را

دست بردی به رخ از شرم و حریفان گفتند

که تو مو سائی و عزم ید بیضاست تو را


همچو ترسا بچگان عود و صلیب افکندی

یا حمایل زد و سو زلف چلیپاست تو را


قبله خلق بود گوشه ابروی تو زان

کعبه و میکده و دیر و کلیساست تو را


سرو را به تو چه نسبت، مه نو را چه نشان

قامتی معتدل و طلعت زیباست تو را


سر کوی تو بود محشر خونین کفنان

خود به بام آی اگر میل تماشاست تو را


بتولات صبوحی به دو عالم زده پای

با چنین دوست بگو از چه تبرّاست تو را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
چه خونبها به از این کشتگان کوی تو را

که بنگرند به محشر، دوباره روی تو را

تمام، گمشدگان ره توئیم و کنیم

به هر طریق که باشیم، جستجوی تو را


دم مسیح که گویند روح پرور بود

یقینم آنکه به لب داشت گفتگوی تو را


ز غصه، چون پر کاهی شود ز قصه من

اگر به کوه دهم شرح، آرزوی تو را


سبو کشان محبّت کشند دوش به دوش

اگر گناه دو عالم بود سبوی تو را


به خود مناز و مخند اینقدر به گریه من

که آب چشم من، افزوده آبروی تو را


ز آب دیده صبوحی وضو مساز که خون

مضاف باشد و باطل کند وضوی تو را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
نیست او را سر موئی سر سودائی ما

کار شد سخت، مگر بخت کند یاری ما

تا به آهوی ختن، نسبت چشمت دادند

شهره گردید به هر شهر، خطا کاری ما


گر بدادیم بهای دهنت نقد روان

سود بردیم که شد هیچ خریداری ما


همه شب تا به سحر، از غم رویت شادیم

به امیدی که بیائی تو به غمخواری ما


چند آزار دل ما دهی، ای راحت جان

راحت جان مگرت هست، دل آزاری ما؟


تو که چون سرو، ز آسیب خزان آزادی

چه غمی باشدت از حال گرفتاری ما؟


چشم فتّان تو را دوش، بدیدم در خواب

ای بسا فتنه که برخاست ز بیداری ما
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
صبر و قرارم دگر به یک نظر امشب

از تن و جانم ربود شوخ شکرلب

کاکل مشکین به دوش اوست؟ نه بالله

هشته به سر، آن نگار، عنبر اشهب


موی پریشش به عین طرفه کمندیست

یا که ز مه واژگون شده است دو عقرب؟


بر جهد از گوی عاج صفه سیمش

زان صنم گلعذار، سینه غبغب


دوش بدم من غریق بحر تفکر

خواب مرا در ربود در وسط شب


دیدمش آن یار بی وفا و ترشخو

آمد و بنشست و تکیه داد به منصب


گفت: زهجران من تو چند بسوزی

بحر شود بعد از این ز وصل معذب


گفتمش، آخر دو بوسه ای تو عطا کن

زخم دلم را بنه دوای مجرب


شوق جمال بستان به جهد صبوحی

گر بنماید دو صد کتاب به مکتب
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,571 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,153 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,638 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان