ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
الهی به امید تو که همه امیدمی
زیر بارانم
بی چتر
تنها بینی سرخم لو میدهد مرا
که باریده ام همراه ابرها
اما
....
تابلوی قشنگی شده ایم
من
باران
جاده
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
پلهای تمام جهان
بنا شده
روی امواج تو
ویلدایی
چشمهات
عمیقترین فصل خوابهای من!
که غرق میشود
افسون زنانهام
در دستهایت که گرگ
گرگ میشود
زوزه میکشد
انگشتانت
میرقص د
روی کلاویههای سیاه
فقط
پشت به خورشید
سایه میشوی
روی پلی که در آغوش کشیده امواجت را
سخت...
سخت....
یادت باشد
پلان آخر
روی سن...
اتاق شعر
...و پنجرهای که رو به دریا باز نمیشود!
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
با خیال اینکه
تو
میخندی مرا...!
سوار اسب چوبی
خاطرهها
اگرچه
هیچ بلد نیستم بچگی کنم!
فرقی نمیکند...
وقتی که میخندی
تمام دنیا
در دستهای من جا میشود...
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
آدم خوشبختیام
که از اتوبوسهای سرگردان
آویزان
پا به جهان گذاشتهام
و برای اثبات هویتم
فریاد میکنم
روزگارم را ...
ملاقات ممنوع
حالم را جا آورده
هرچه هست
میلههایی تاب نخورده
که ادراکم را به پیشانی برجها
دستبند زدهاست
توطئه
طناب کلفتیست
که آویزانم میکند..
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
قدم
قدم
قدم
جلو که میروم
پرت میشوم
از واژهها
که شکل تو را
کروکی میکشند
شبیه من
اینبار
تو
من..
و رد پاها یی که
به مقصد نمیرسند..
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
« هديه »
در آسمان چشمت پر مي كشم دوبا ره
تا نزد توبيايم با يك بغل ستاره
امشب غمي نهفته در زخمه ي سه تارم
تا چون غزل ببارم با قلب پاره پاره
اي غنچه ي شكفته در خلوت دل من
با من ببار نم نم ، بر سوز اين شرا ره
آري! تمام شعرم تقديم قلبت اي عشق!
بي منت و بهانه، « بي هيچ استخاره»
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
هيمالياي احساست
دست نيافتني ست
باز هم
وتو لبريز مي شوي از عشق
وقتي با خودكار محبت
بر سطر سطر باغ
سوناتي از پروانه مي شوي
اگرچه
من ياد گرفته ام
ترا
غزل بشنوم....
اي شعر من!
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
« ولگردي»
نشست توي پژو پشت چشم نازك كرد
هواي عاطفه هاي بهاري اش شد سرد
رسيد لحظه ي رفتن به سمت وهم و خيال
و خوب مانده به رويش لقب: زن ولگرد!
خيال كرد ستاره ست و اند زيبايي
و باز يك تنه مانده ست در شب آن مرد
تمام هيبت شب را شكافت با خشمش
نوشت توي نگاهش قصيده اي پر درد
و زد به عمق رگ بي خيالي اش يك شب
نشست توي پژو پشت چشم نازك كرد....!
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
« اتفاق»
من و تو
يك اتفاق جديديم
غوطه ور در شاهرگ يك قصه!
و تن پوشي از عشق
عرياني مان را مي خندد
چقدر خسته در انتظار تپش نشسته ايم
من و تو
رختخواب خود را
در بلندترين قله پهن كرده ايم
و در همآ غوشي ابرها
شريك مي باريم
عشق
عشق
ويك شب
از درختي سر در مي آوريم
كه سيب هايش من وتو!
راه را اشتباه نيامده ايم
من و تو
يك اتفاق جديديم!
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
« فال»
در كشد درقاب چشمش رد پاي آسمان را
بر حرير آسمانش می كشد رنگين كمان را
فال می خواند برايش كولي خورشيد بر دوش
فال طوفاني ترين عشقي كه لرزانده جهان را
_ « طرح زيباي ستاره در ته فنجان قهوه
آه نقش دختري روييده در قاب زمان را»
فال می خواند دوباره:« نقش یک شيطان ديگر
بي خبر او باز هم تسخير كرده آشيان را»
..........
مرد سيـ ـگاري به دستش ميكشد خود را دوباره
می زند پك لحظه لحظه می كشد قلبي جوان را
..........
_« يك نفر مي آيد اين بار از مسير آسمانها
با حضورش تا كه خاكستر كند آن بي نشان را»
..........
مرد مي خندد دوباره:«فال را باور ندارم»
مي كشد اما به چشمش رد پاي آسمان را!!
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!