امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سنایی غزنویی
#1
ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی در سال 473 هجری قمری در شهر غزنین (در افغانستان امروزی) پا به عرصهی هستی نهاد، و در سال545 هجری قمری در همان جا در گذشت . او در آغاز جوانی، شاعری درباری و مداح مسعود بن ابراهیم غزنوی و بهرام شاه بن مسعود بود. ولی بعد از سفر به خراسان و اقامت چند ساله در این شهر و نشست و برخاست با مشایخ تصوف، در منش، دیدگاه و سمتگیری اجتماعی وی دگرگونی ژرفی پدید آمد. از دربار بریده و به دادخواهی مردم برخاست، بر شریعت مداران و زاهدان ریایی شوریده و به عرفان عاشقانه روی آورد.

سنائی در دورهی اول فعالیتهای ادبی خویش شاعری مداح بود، روش شاعران غزنوی، به ویژه عنصری و فرخی را تقلید میکرد. در دورهی دوم، که دورهی دگرگونی وی بود، به نقد اجتماعی و طرح اندیشههای عرفان عاشقانه پرداخت. دربارهی دگرگونی درونی و رویكرد او به عالم عرفان، اهل خانقاه افسانه‏های گوناگونی را ساخته و روایت كردهاند كه یكی از شیرینترین افسانهها را جامی در نفحات‏الانس این گونه روایت كرده است: «سلطان محمود سبكتكین در فصل زمستان به عزیمت گرفتن بعضی از دیار كفار از غزنین بیرون آمده بود و سنایی در مدح وی قصیده‏ای گفته بود. می‏رفت تا به عرض رساند. به در گلخن كه رسید، از یكی از مجذوبان و محبوبان، آوازی شنید كه با ساقی خود می‏گفت : «پر كن قدحی به كوری محمودك سبكتكین تا بخورم!»
ساقی گفت: «محمود مرد غازی است و پادشاه اسلام!»
گفت: «بس مردكی ناخشنود است. آنچه در تحت حكم وی درآمده است، در حیز ضبط نه درآورده می‏رود تا مملكت دیگر بگیرد.»
یك قدح گرفت و بخورد. باز گفت: «پركن قدحی دیگر به كوری سناییك شاعر!» ساقی گفت: «سنایی مردی فاضل و لطیف است.»
گفت: «اگر وی لطیف طبع بودی به كاری مشغول بودی كه وی را به كار آمدی. گزافی چند در كاغذی نوشته كه به هیچ كار وی نمی‏آید و نمی‏داند كه وی را برای چه كار آفریده‏اند.»
سنایی چون آن بشنید، حال بر وی متغیر گشت و به تنبیه آن لای خوار از مستی غفلت هوشیار شد و پای در راه نهاد و به سلوك مشغول شد».

در واقع سنایی اولین شاعر ایرانی پس از اسلام بشمار میرود که حقایق عرفانی و معانی تصوف را در قالب شعر ارائه کرده است.او درسرودن مثنوی، غزل و قصیده توانایی فوق العادهای داشت. بد نیست بدانید كه سنایی دیوان مسعود سعد سلمان را، هنگامی كه مسعود در اسارت بود، برای او تدوین كرد و با اهتمام سنایی، دیوان مسعود سعد همان زمان ثبت و منتشر شد كه این خود حكایت از منش انسانی او دارد.

سنایی در عصر خودش یک شاعر نوگرا بود. بیشتر پژوهندهگان او را پایه گذار شعر عرفانی می دانند. کاری که او آغاز کرد، با عطار نیشابوری تداوم یافت و در شعر جلال الدین محمد بلخی به اوج خود رسید.

درونمایهی عرفانی و غزلسرایی عارفانه- عاشقانه، تنها نوآوری این شاعر بزرگ در ادب پارسی نیست. او در بیشتر قالبهای شعر پیش از خود بازنگری می کند و حال و هوایی تازه ای در کالبد آنان میدمد. برای نمونه اگر به سیر قصیده سرایی از فرخی و کسائی مروزی تا عصر سنایی نگاه کنیم، متوجه تکرار درونمایهها و تصویرها میشویم. در واقع انگار شاعران دیگر حرف تازهای در شعرهایشان نداشتهاند. شعر آنان فقط یک درونمایه داشت و آن هم ستایش پادشاه و اُمرا و وزرا بود، که حتا از نظر ادبی نیز دیگر چنگی به دل نمیزد و تازگی هم نداشت. یعنی اگر در قرن چهارم هجری قمری از خواندن مدیحه سراییهای فرخی سیستانی میشد از نظر ادبی لذت برد، در دوره سنایی دیگر خواندن این اشعار لذتی نداشت. سنایی با وارد کردن درونمایههای عرفانی، اخلاقی و اجتماعی، جان و روح تازهای به کالبد بی جان قصیده دمید. سنایی به جز درونمایههای عرفانی و اندرزهای اخلاقی؛ نوعی نقد اجتماعی را نیز وارد قصیده کرد که پس از او مورد توجه شاعری مثل کمالالدین عبدالرزاق قرار گرفت. سنایی در حوزهی قصیدهی عرفانی نیز نوآوریهایی داشته که خاقانی در این زمینه از او تاثیر گرفته است. غزلهای عارفانه و عاشقانهی وی نیز راه گشای، غزل عرفان عاشقانه بود. بدین اعتبار میتوان گفت مولانا در غزل عارفانه، سعدی در سرودن غزل عاشقانه، حافظ در سرودن غزل عارفانه و رندانه همه بهرهمند از خوان سنایی هستند. مولانا كه خویش را وامدار عطار و سنایی میداند در بیتی از مثنوی این ارادت را نشان داده و گفته است: «عطار روح بود و سنایی دو چشم او/ ما درپی سنایی و عطار آمدیم»

سنایی با غریبهگردانی و آشنا زدایی از مفاهیم پُر شور غزل عاشقانه، از شعر بی روح و سرد زاهدانه فاصله میگیرد و با دمیدن درونمایهی عارفانه به مفاهیم غزل عاشقانه، معشوق ومی زمینی را به حاشیه میراند و معشوق و می آسمانی را به مرکز فرا میخواند.

شعر سنایی، شعری توفنده و پرخاشگر است. درونمایهی بیشتر قصاید او در نكوهش دنیاداری و دنیاداران است. او با زاهدان ریایی و شریعتمداران درباری و حكام ستمگر كه هر كدام توجیه‏گر كار دیگری هستند، بی‏پروا می‏ستیزد و از بیان حقیقت عریان كه تلخ و گزنده نیز می‏باشد، هراسی به دل راه نمیدهد. البته وی از عافیت طلبی و تن به هر خواری دادن و دِرَم طلبی مردم نیز شکایت میکند.
سنایی با نقد اوضاع اجتماعی روزگارش، علاوه بر بیان دردها و معضلاتی كه دامنگیر زمانه شده است، نشان می‏‏دهد كه ، تفكر شبه یونانی بر تفكر شرعی و وحیانی غلبه كرده است؛ در صوفیان، صفایی نیست؛ مجالس ذكر، مجالس برنج و شیر و شكر شده است ؛ حرام‏خواری رایج و پارسایان خوب كردار منزوی شده‏اند؛ و نشانی از جامعهی بسامان و نیک منشی فردی دیده نمی‏شود.
بخش عمده‏ای از درونمایه و اندیشه در قصاید سنایی بر مدار انتقادهای اجتماعی میگردد. لبهی تیز تیغ زبان او در بیشتر موارد متوجه زراندوزان و حكام ظالم است. سنایی با تصویر زندگی زاهدانهی پیامبر و صحابه و تأكید بر آن در قصاید، سعی دارد جامعه آرمانی مورد نظر خود را نشان دهد.
ترویج آموزههای زهد و عرفان نیز از مهمترین محورهای موضوعی در قصاید سنایی است. نكوهش دنیا، مرگ اندیشی، توصیه به گسستن از آرزوهای بی‏حد و حصر، ترویج قناعت پیشهگی و مناعت طلبی، کوشش برای به جوشش در آوردن گوهر حقیقی آدمی، از مضامین رایج قصاید اوست:



ای مسلمانان! خلایق، حال دیگر كرده‏اند از سر بی‏حرمتی، معروف، منكر كرده‏اند
شرع را یك سو نهادستند، اندر خیر و شر قول بطلمیوس و جالینوس، باور كرده‏اند
عالمان بی‏عمل، از غایت حرص و امل خویشتن را، سخرهی اصحاب لشكر كرده‏اند
خون چشم بیوگان است، آن كه در وقت صبوح مهتران دولت اندر جام و ساغر كرده‏اند
تا كی از دارالغروری ساختن دارالسرور تا كی از دارالفراری ساختن دارالقرار
بر در ماتم سرای دین و چندین ناز و نوش در ره رعنا سرای دیو و چندان كار و بار


آثار او عبارتند از:

حدیقه الحقیقه و شریعه الطریقه - سیر العباد الی المعاد - دیوان قصاید و غزلیات - عقل نامه - طریق التحقیق - تحریمهالقلم - مکاتیب سنائی - کارنامه بلخ - عشق نامه و سنائی آباد.

تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا ** زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه ** شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا

گشتهست باژگونه همه رسمهای خلق ** زین عالم نبهره و گردون بیوفا

هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن ** هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا

آنکس که گوید از ره معنی کنون همی ** اندر میان خلق ممیز چو من کجا

دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار ** بیگانه را همی بگزیند بر آشنا

با یکدگر کنند همی کبر هر گروه ** آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا

هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش ** هرکه آیتی نخست بخواند ز هل اتی

با این همه که کبر نکوهیده عادتست ** آزاده را همی ز تواضع بود بلا

گر من نکوشمی به تواضع نبینمی ** از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا

با جاهلان اگرچه به صورت برابرم ** فرقی بود هرآینه آخر میان ما

آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز ** از دوستان مذلت و از دشمنان جفا

قومی ره منازعت من گرفتهاند ** بیعقل و بیکفایت و بیفضل و بیدها

بر دشمنان همی نتوان بود موتمن ** بر دوستان همی نتوان کرد متکا

من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر ** شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا

با من همه خصومت ایشان عجب ترست ** ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها

گردد همی شکافته دلشان ز خشم من * * همچون مه از اشارت انگشت مصطفا

چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست ** گردد همه دعاوی آن طایفه هبا

ناچار بشکند همه ناموس جاودان ** در موضعی که در کف موسا بود عصا

ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی ** تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
مرد هشیار در این عهد کمست ** ور کسی هست بدین متهمست

زیرکان را ز در عالم و شاه ** وقت گرمست نه وقت کرمست

هست پنهان ز سفیهان چو قدم ** هر کر پا در ره حکمت قدمست

و آن که راهست ز حکمت رمقی ** خونش از بیم چو شاخ به قمست

و آن که بیناست رود از پی امن ** راه در بسته چو جذر اصمست

از غم و خال شرف مر همه را * * پشت دل بر شبه نقش غمست

هر کجا جاه در آن جاه چهست ** هر کجا سیم در آن سیم سمست

هر کرا عزلت خرسندی خوست ** گر چه اندر سقر اندر ارمست

گوشه گشتست بسان حکمت هر که جویندهی فضل و حکمست

دست آن کز قلم ظلم تهیست ** پای آنکس به حقیقت قلمست

رسته نزد همه کس فتنه گیاه ** هر کجا بوی تف و نام نمست

همه شیران زمین در المند ** در هوا شیر علم بیالمست

هر که را بینی پر باد ز کبر ** آن نه از فربهی آن از ورمست

از یکی در نگری تا به هزار ** همه را عشق دوام و درمست

پادشا را ز پی شهوت و آز ** رخ به سیمین برو سیمین صنمست

امرا را ز پی ظلم و فساد ** دل به زور و زر و خیل و حشمست

سگ پرستان را چون دم سگان ** بهر نان پشت دل و دین به خمست

فقها را غرض از خواندن فقه ** حیلهی بیع و ریا و سلمست

علما را ز پی وعظ و خطاب ** جگر از بهر تعصب به دمست

صوفیان را ز پی رندان کام ** قبلهشان شاهد و شمع و شکمست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدائی
نروم جز به همان ره که توام راهنمائی


بری از رنج و گدازی ، بری از درد نیازی
بری از بیم و امیدی بری از چون و چرائی


همه درگاه تو جویم ، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که بتوحید سزائی


تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نماینده ی فضلی تو سزاوار ثنائی


همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری همه جودی و سخائی


لب و دندان سنائی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهائی


حكیم سنایی

تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
من نصیبِ خویش دوش از عمرِ خود برداشتم
کز سمن بالین و از شمشاد بستر داشتم
داشتم در بر نگاری را که از دیدار او
پایه تختِ خود از خورشید برتر داشتم
نرگس و شمشاد و سوسن،مشک و سیم و ماه و گل،
تا به هنگام سَحَر، هر هفت، در بر داشتم
دست او در گردن ِ من همچو چنبر بود و من
دست در گردن ِ او همچو چنبر داشتم
چون موًذن گفت یک " الله اکبر"،کافرم،
گر امیدِ آن دگر"الله اکبر" داشتم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
احسنت و زه ای نگار زیبا
آراسته آمدی بر ما


امروز به جای تو کسم نیست
کز تو به خودم نماند پروا


بگشای کمر پیاله بستان
آراسته کن تو مجلس ما


تا کی کمر و کلاه و موزه
تا کی سفر و نشاط صحرا


امروز زمانه خوش گذاریم
بدرود کنیم دی و فردا


من طاقت هجر تو ندارم
با تو چکنم به جز مدارا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
جمالت کرد جانا هست ما را
جلالت کرد ماها پست ما را


دل آرا ما نگارا چون تو هستی
همه چیزی که باید هست ما را


شراب عشق روی خرمت کرد
بسان نرگس تو مست ما را


اگر روزی کف پایت ببوسم
بود بر هر دو عالم دست ما را


تمنای لبت شوریده دارد
چو مشکین زلف تو پیوست ما را


چو صیاد خرد لعل تو باشد
سر زلف تو شاید شست ما را


زمانه بند شستت کی گشاید
چو زلفین تو محکم بست ما را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
بندهٔ یک دل منم بند قبای ترا
چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا



خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار

من ننشانم ز جان باد هوای ترا



کاش رخ من بدی خاک کف پای تو

بوسه مگر دادمی من کف پای ترا



گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من

بر سر و دیده نهم رایت رای ترا



تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من

جعبه ز سینه کنم تیر جفای ترا



بار نیامد دلم در شکن زلف تو

گر نه به گردن کشم بار بلای ترا



بنده سنایی ترا بندگی از جان کند

گوی کلاه ترا بند قبای ترا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را


باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را


ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را
در میان بحر حیرت لولو فریاد را


خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند
هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را


هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد
ما به جان پذرفتهایم از زلف تو بیداد را


گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم
چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را


زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا
کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را


قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را


خوش کن از یک بوسهٔ شیرینتر از آب حیات
چو دل و جان سنایی طبع فرخزاد را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را
باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را


باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار
آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را


باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت
آن سیه پوشان کفر انگیز ایمانسوز را


سر برآوردند مشتی گوشه گشته چون کمان
باز در کار آر نوک ناوک کین توز را


روزها چون عمر بد خواه تو کوتاهی گرفت
پارهای از زلف کم کن مایهای ده روز را


آینه بر گیر و بنگر گر تماشا بایدت
در میان روی نرگس بوستان افروز را


لب ز هم بردار یک دم تا هم اندر تیر ماه
آسمان در پیشت اندر جل کشد نوروز را


نوگرفتان را ببوسی بسته گردان بهر آنک
دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را


بر شکن دام سنایی ز آن دو تا بادام از آنک
دام را بادام تو چون سنگ باشد گوز را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,570 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,153 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,636 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۲۴-۰۵-۹۴, ۰۵:۲۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان