امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
اشعار فریدون مشیری
#31
maraتو نیستی که ببینیmara

تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه هاست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی هابه آن تبسم شیرین
به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زیر درخت ها

لب حوض

درون آینه پاک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است

طنین شعر تو در ترانه من

تو نیستی که ببینی چگونه می گردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند
تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند

چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می شنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از توبه روی هرچه در این خانه است
غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز یاد تو همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیازپرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمارست
دو چشم خسته من در این امید عبثدو شمع سوخته جان همیشه بیدارست ....تو نیستی که ببینی maraفریدون مشیریmara
your dreams will become true
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لغزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم نه رمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
فریدون مشیری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
نشسته ماه بر گردونه عاج .
به گردون مي رود فرياد امواج .
چراغي داشتم، كردند خاموش،
خروشي داشتم، كردند تاراج
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
اینم جواب به شعر بی تو مهتاب شبی از هما میرافشار




بی تو طوفان زده دشت جنونم


صید افتاده بخونم


تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم ؟


بی من از کوچه گذر کردی و رفتی


بی من از شهر سفر کردی و رفتی


قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم


تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم


تو ندیدی


نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی


چون در خانه ببستم ،


دگر از پای نشستم ،


گوئیا زلزله آمد ،


گوئیا خانه فرو ریخت سر من


بی تو من در همه شهر غریبم


بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی


برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی


تو همه بود و نبودی ، تو همه شعر و سرودی


چه گریزی ز بر من ؟


که ز کویت نگریزم


گر بمیرم ز غم دل ،


به تو هرگز نستیزم


من و یک لحظه جدائی ؟


نتوانم ، نتوانم


بی تو من زنده نمانم .....
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
وي عشق

شب، همه دروازههايش باز بود


آسمان چون پرنيان ناز بود


گرم، در رگ هاي ما، روح شراب


همچو خون ميگشت و در اعجاز بود


با نوازش هاي دلخواه نسيم


نغمههاي ساز در پرواز بود


در همه ذرات عالم، بوي عشق


زندگي لبريز از آواز بود


بال در بال كبوترهاي ياد


روح من در دوردست راز بود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
بعد از من


مرا عمری به دنبالت کشاندی


سرانجامم به خاکستر نشاندی


ربودی دفتر دل را و افسوس


که سطری هم از این دفتر نخواندی


گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت


پس از مرگم سرشکی هم فشاندی


گذشت از من،ولی آخر نگفتی


که بعد از من به امید که ماندی؟



فریدون مشیری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
گناه دريا


چه صدف ها که به درياي وجود


سينه هاشان ز گهر خالي بود!


ننگ نشناخته از بي هنري


شرم ناکرده از اين بي گهري


سوي هر درگهشان روي نياز


همه جا سينه گشايند به ناز...


زندگي_دشمن ديرينه من_


چنگ انداخته در سينه من


روز و شب با من دارد سرجنگ


هرنفس از صدف سينه تنگ


دامن افشان گهر آورده به چنگ


وان گهرها...همه کوبيده به سنگ


فریدون مشیری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
"دل افروزترین"

از دل افروز ترین روز جهان،

خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :

سحری بود و هنوز،

گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
***
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !

آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،

روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغك تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای !
بسرای ... ))

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !

***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .

غنچه ها می رسد باز،

باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یك گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شكفتن !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شكوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر می كردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،

در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش كم كم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نكته كه می خواستمش !
با شكوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !
***
این گل سرخ من است !
دامنی پر كن ازین گل كه دهی هدیه به خلق،
كه بری خانه دشمن !
كه فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر كس به پراكندن اوست !
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید . »

تو هم، ای خوب من ! این نكته به تكرار بگو !

این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !

"فریدون مشیری"
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
به چشمان پريرويان اين شهر

به صد اميد مي بستم نگاهي

مگر يك تن از



اين ناآشنايان


مرا بخشد به شهر عشق راهي



به هر چشمي به اميدي



كه اين اوست


نگاه بي قرارم خيره مي ماند

يكي هم، زينهمه



نازآفرينان


اميدم را به چشمانم نمي خواند



غريبي بودم و گم



كرده راهي


مرا با خود به هر سويي كشاندند

شنيدم بارها از



رهگذاران


كه زير لب مرا ديوانه خواندند



ولي من، چشم اميدم



نمي خفت


كه مرغي آشيان گم كرده بودم

زهر بام و دري سر مي



كشيدم


به هر بوم و بري پر مي گشودم



اميد خسته ام از پاي



ننشست


نگاه تشنه ام در جستجو بود

در آن هنگامه ي ديدار و



پرهيز


رسيدم عاقبت آن جا كه او بود



"
دو تنها و دو سرگردان،



دو بي كس




"

ز خود بيگانه، از هستي رميده


از اين بي درد مردم، رو



نهفته


شرنگ نااميدي ها چشيده



دل از بي همزباني ها



فسرده


تن از نامهرباني ها فسرده

ز حسرت پاي در دامن كشيده

به



خلوت، سر به زير بال برده




به خلوت، سر به زير بال برده

"
دو



تنها و دو سرگردان، دو بي كس




"

به خلوتگاه جان، با هم نشستند


زبان بي



زباني را گشودند


سكوت جاوداني را شكستند



مپرسيد، اي



سبكباران! مپرسيد


كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟

چه گويم! از كه



گويم! با كه گويم




!

كه اين ديوانه را از خود خبر نيست




به آن



لب تشنه مي مانم كه ناگاه


به دريايي درافتد بيكرانه

لبي، از قطره آبي



تر نكرده


خورد از موج وحشي تازيانه



مپرسيد، اي سبكباران



مپرسيد


مرا با عشق او تنها گذاريد

غريق لطف آن دريا نگاهم

مرا



تنها به اين دريا سپاريد


فریدون مشیری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
جانی شکسته دارم از دوستی گریزان
در باورم نگنجد بیداد از عزیزان
وایا ستیزه جویان با دشمنان ستیزند
آیا برادرانیم با یکدگر ستیزان؟

آه آن امید ها کو؟ چون صبح نوشکفته

تا حال من ببینند در شام برگریزان
از جور دوست هرچند از پا فتادگانیم
مارا از این گذرگاه ای عشق بر مخیزان

فریدون مشیری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,500 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,118 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,588 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
6 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۳۰-۰۲-۹۹, ۱۱:۰۳ ق.ظ)، مجید نادری (۳۱-۰۶-۹۵, ۰۲:۲۹ ب.ظ)، d.ali (۱۸-۰۹-۹۷, ۰۸:۳۲ ق.ظ)، مینا m1 (۱۷-۱۲-۹۷, ۰۴:۳۸ ب.ظ)، minaa (۱۷-۱۲-۹۷, ۰۴:۳۵ ب.ظ)، negar.moj (۱۸-۰۹-۹۷, ۰۵:۴۳ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان