امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
اشعار فریدون مشیری
#11
پرواز





مرغ دريا بادبان هاي بلندش را

در مسير باد مي افراشت

سينه مي سائيد بر موج هوا

آنگونه خوش، زيبا

كه گفتي آسمان را آب مي پنداشت
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـــمـ
بـﮧ هــَـــوآی تـُـو
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
پرنيان سرد



بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است


بگذار تا سپيده بخندد به روي ما


بنشين، ببين كه دختر خورشيد ،صبحگاه


حسرت خورد ز روشني آرزوي ما


بنشين، مرو، هنوز به كامت نديده ايم


بنشين، مرو، هنوز كلامي نگفته ايم


بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است


بنشين، كه با خيال تو شب ها نخفته ايم


بنشين، مرو، كه در دل شب، در پناه ماه


خوش تر ز حرف عشق و سكوت و نگاه نيست


بنشين و جاودانه به آزار من مكوش


يكدم كنار دوست نشستن گناه نيست


بنشين، مرو، حكايت وقت دگر مگوي


شايد نماند فرصت ديدار ديگري


آخر، تو نيز با منت از عشق گفتگوست


غير از ملال و رنج از اين در چه مي بري


بنشين، مرو، صفاي تمناي من ببين


امشب، چراغ عشق در اين خانه روشن است


جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز


بنشين، مرو، مرو كه نه هنگام رفتن است


اينك، تو رفته اي و من از راه هاي دور


مي بينمت به بستر خود برده اي پناه


مي بينمت نخفته بر آن پرنيان سرد


مي بينمت نهفته نگاه از نگاه ماه


درمانده اي به ظلمت انديشه هاي تلخ


خواب از تو در گريز و تو از خواب در گريز


ياد منت نشسته برابر، پريده رنگ


با خويشتن به خلوت دل مي كني ستيز

چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـــمـ
بـﮧ هــَـــوآی تـُـو
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
پاسخ




ساحل در انتظار كسي بود

تا پاسخي بگويد، فرياد آب را

با ناله گره شده، دلتنگ، خشمگين

سر زير پر كشيدم و رفتم

جواب را
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـــمـ
بـﮧ هــَـــوآی تـُـو
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
بـــــــــــغضــــــــــــ



در اين جهان لا يتناهي


آيا، به بيگناهي ماهي


بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را


از تنگناي سينه بر آرم


گر اين تپنده در قفس پنجه هاي تو


اين قلب بر جهنده


آه، اين هنوز زنده لرزنده


اينجا، كنار تابه


در كام تان گواراست


حرفي دگر ندارم
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـــمـ
بـﮧ هــَـــوآی تـُـو
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
بر آمد آفتاب



لبخند او، بر آمدن آفتاب را


در پهنه طلائی دريا


از مهر، می ستود


در چشم من، وليكن


لبخند او بر آمدن آفتاب بود
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـــمـ
بـﮧ هــَـــوآی تـُـو
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
اوج



باران، قصيده واري

غمناك

آغاز كرده بود

مي خواند و باز مي خواند

بغض هزار ساله ي درونش را

انگار مي گشود

اندوه زاست زاري خاموش

ناگفتني است...

اين همه غم

ناشنيدني است

پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست

گفتند: اگر تو نيز

از اوج بنگري

خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـــمـ
بـﮧ هــَـــوآی تـُـو
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
ارمغان



چگونه ماهی خود را به آب می سپرد

به دست موج خيالت سپرده ام جان را

فضای ياد تو، در ذهن من، چو دريائی است

بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر

درين بهشت برين، چون نسيم می گذرم

چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـــمـ
بـﮧ هــَـــوآی تـُـو
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
ریشه در خاک



تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد


و اشک من ترا بدرود خواهد گفت


نگاهت تلخ و افسرده است


دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است


غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است


تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی


تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی


تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است


تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است


تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران


تو را این خشکسالی های پی در پی


تو را از نیمه ره بر گشتن یاران


تو را تزویر غمخواران ز پا افکند


تو را هنگامه شوم شغالان


بانگ بی تعطیل زاغان


در ستوه آورد


تو با پیشانی پاک نجیب خویش


که از آن سوی گندمزار


طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است


تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت


تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت


که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است


تو با چشمان غمباری


که روزی چشمه جوشان شادی بود


و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست


خواهی رفت


و اشک من ترا بدروردخواهد گفت


من اینجا ریشه در خاکم


من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم


من اینجا تا نفس باقیست می مانم


من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!


امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست


من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم


من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی


گل بر می افشانم


من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید


سرود فتح می خوانم


و می دانم


تو روزی باز خواهی گشت
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـــمـ
بـﮧ هــَـــوآی تـُـو
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
اشک خدا





صدف سینه من عمری


گهر عشق تو پروردست


کس نداند که درین خانه


طفل با دایه چه ها کردست


همه ویرانی و ویرانی


همه خاموشی و خاموشی


سایه


افکنده به روزنها


پیچک خشک فراموشی


روزگاری است درین درگاه


بوی مهر تو نه پیچیدست


روزگاری است که آن فرزند


حال این دایه نپرسیدست


من و آن تلخی و شیرینی


من و ‌آن سایه و روشنها


من و این دیده اشک آلود


که بود خیره به روزنها


یاد باد آن شب بارانی


که تو


در خانه ما بودی


شبم از روی تو روشن بود


که تو یک سینه صفا بودی


رعد غرید و تو لرزیدی


رو به آغوش من آوردی


کام ناکام مرا خندان


به یکی بوسه روا کردی


باد هنگامه کنان برخاست


شمع لبخند زنان بنشست


رعد در خنده ما گم شد


برق در سینه شب بشکست


نفس تشنه


تبدارم


به نفس های تو می آویخت


خود طبعم به نهان می سوخت


عطر شعرم به فضا می ریخت


چشم بر چشم تو می بستم


دست بر دست تو می سودم


به تمنای تو می مردم


به تماشای تو خوش بودم


چشم بر چشم تو می بستم


شور و شوقم به سراپا بود


دست بر دست تو می رفتم


هرکجا


عشق تو می فرمود


از لب گرم تو می چیدم


گل صد برگ تمنا را


در شب چشم تو میدیدم


سحر روشن فردا را


سحر روشن فردا کو


گل صد برگ تمنا کو


اشک و لبخند و تماشا کو


آنهمه قول و غزل ها کو


باز امشب شب بارانی است


از هوا سیل بلا ریزد


بر من و عشق غم آویزم


اشک از چشم خدا ریزد


من و اینهمه آتش هستی سوز


تا جهان باقی و جان باقی است


بی تو در گوشه تنهایی


بزم دل باقی و غم ساقی است
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـــمـ
بـﮧ هــَـــوآی تـُـو
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
زهر شیرین



ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق


که نامی خوشتر از اینت ندانم


وگر هر لحظه رنگی تازه گیری


به غیر از زهر شیرینت نخوانم


تو زهری زهر گرم سینه سوزی


تو شیرینی که شور هستی از تست


شراب جام خورشیدی که جان را


نشاط از تو غم از تو مستی از تست


به آسانی مرا از من ربودی


درون کوره غم آزمودی


دلت آخر به سرگردانیم سوخت


نگاهم را به زیبایی گشودی


بسی گفتند دل از عشق برگیر


که نیرنگ است و افسون است و جادوست


ولی ما دل به او بستیم و دیدیم


که او زهر است اما نوشداروست


چه غم دارم که این زهر تب آلود


تنم را در جدایی می گدازد


از آن شادم که هنگام درد


غمی شیرین دلم را می نوازد


اگر مرگم به نامردی نگیرد


مرا مهر تو در دل جاودانی است


وگر عمرم به ناکامی سرآید


ترا دارم که مرگم زندگی است
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,522 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,132 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,606 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
6 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
sadaf (۳۰-۰۲-۹۹, ۱۱:۰۳ ق.ظ)، مجید نادری (۳۱-۰۶-۹۵, ۰۲:۲۹ ب.ظ)، d.ali (۱۸-۰۹-۹۷, ۰۸:۳۲ ق.ظ)، مینا m1 (۱۷-۱۲-۹۷, ۰۴:۳۸ ب.ظ)، minaa (۱۷-۱۲-۹۷, ۰۴:۳۵ ب.ظ)، negar.moj (۱۸-۰۹-۹۷, ۰۵:۴۳ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان