ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
پرواز
مرغ دريا بادبان هاي بلندش را
در مسير باد مي افراشت
سينه مي سائيد بر موج هوا
آنگونه خوش، زيبا
كه گفتي آسمان را آب مي پنداشت
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـ♥ــمـ
بـﮧ هــَـ♥ــوآی تـُـو
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
پرنيان سرد
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
بگذار تا سپيده بخندد به روي ما
بنشين، ببين كه دختر خورشيد ،صبحگاه
حسرت خورد ز روشني آرزوي ما
بنشين، مرو، هنوز به كامت نديده ايم
بنشين، مرو، هنوز كلامي نگفته ايم
بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است
بنشين، كه با خيال تو شب ها نخفته ايم
بنشين، مرو، كه در دل شب، در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سكوت و نگاه نيست
بنشين و جاودانه به آزار من مكوش
يكدم كنار دوست نشستن گناه نيست
بنشين، مرو، حكايت وقت دگر مگوي
شايد نماند فرصت ديدار ديگري
آخر، تو نيز با منت از عشق گفتگوست
غير از ملال و رنج از اين در چه مي بري
بنشين، مرو، صفاي تمناي من ببين
امشب، چراغ عشق در اين خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشين، مرو، مرو كه نه هنگام رفتن است
اينك، تو رفته اي و من از راه هاي دور
مي بينمت به بستر خود برده اي پناه
مي بينمت نخفته بر آن پرنيان سرد
مي بينمت نهفته نگاه از نگاه ماه
درمانده اي به ظلمت انديشه هاي تلخ
خواب از تو در گريز و تو از خواب در گريز
ياد منت نشسته برابر، پريده رنگ
با خويشتن به خلوت دل مي كني ستيز
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـ♥ــمـ
بـﮧ هــَـ♥ــوآی تـُـو
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
پاسخ
ساحل در انتظار كسي بود
تا پاسخي بگويد، فرياد آب را
با ناله گره شده، دلتنگ، خشمگين
سر زير پر كشيدم و رفتم
جواب را
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـ♥ــمـ
بـﮧ هــَـ♥ــوآی تـُـو
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
بـــــــــــغضــــــــــــ
در اين جهان لا يتناهي
آيا، به بيگناهي ماهي
بغضم نمي گذارد، تا حرف خويش را
از تنگناي سينه بر آرم
گر اين تپنده در قفس پنجه هاي تو
اين قلب بر جهنده
آه، اين هنوز زنده لرزنده
اينجا، كنار تابه
در كام تان گواراست
حرفي دگر ندارم
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـ♥ــمـ
بـﮧ هــَـ♥ــوآی تـُـو
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
بر آمد آفتاب
لبخند او، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائی دريا
از مهر، می ستود
در چشم من، وليكن
لبخند او بر آمدن آفتاب بود
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـ♥ــمـ
بـﮧ هــَـ♥ــوآی تـُـو
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
اوج
باران، قصيده واري
غمناك
آغاز كرده بود
مي خواند و باز مي خواند
بغض هزار ساله ي درونش را
انگار مي گشود
اندوه زاست زاري خاموش
ناگفتني است...
اين همه غم
ناشنيدني است
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست
گفتند: اگر تو نيز
از اوج بنگري
خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـ♥ــمـ
بـﮧ هــَـ♥ــوآی تـُـو
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
ارمغان
چگونه ماهی خود را به آب می سپرد
به دست موج خيالت سپرده ام جان را
فضای ياد تو، در ذهن من، چو دريائی است
بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر
درين بهشت برين، چون نسيم می گذرم
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـ♥ــمـ
بـﮧ هــَـ♥ــوآی تـُـو
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
ریشه در خاک
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـ♥ــمـ
بـﮧ هــَـ♥ــوآی تـُـو
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
اشک خدا
صدف سینه من عمری
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ها کردست
همه ویرانی و ویرانی
همه خاموشی و خاموشی
سایه
افکنده به روزنها
پیچک خشک فراموشی
روزگاری است درین درگاه
بوی مهر تو نه پیچیدست
روزگاری است که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدست
من و آن تلخی و شیرینی
من و آن سایه و روشنها
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنها
یاد باد آن شب بارانی
که تو
در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
که تو یک سینه صفا بودی
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا خندان
به یکی بوسه روا کردی
باد هنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سینه شب بشکست
نفس تشنه
تبدارم
به نفس های تو می آویخت
خود طبعم به نهان می سوخت
عطر شعرم به فضا می ریخت
چشم بر چشم تو می بستم
دست بر دست تو می سودم
به تمنای تو می مردم
به تماشای تو خوش بودم
چشم بر چشم تو می بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو می رفتم
هرکجا
عشق تو می فرمود
از لب گرم تو می چیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنهمه قول و غزل ها کو
باز امشب شب بارانی است
از هوا سیل بلا ریزد
بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد
من و اینهمه آتش هستی سوز
تا جهان باقی و جان باقی است
بی تو در گوشه تنهایی
بزم دل باقی و غم ساقی است
چقَـבر پــَـر می ڪِشَـב دلـَـ♥ــمـ
بـﮧ هــَـ♥ــوآی تـُـو
ارسالها: 12,751
موضوعها: 974
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
8,000
سپاسها: 8347
3629 سپاس گرفتهشده در 1125 ارسال
زهر شیرین
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
تو زهری زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی که شور هستی از تست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو غم از تو مستی از تست
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است اما نوشداروست
چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که هنگام درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سرآید
ترا دارم که مرگم زندگی است