امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|بهرام سالکی
#61
۵۸ - ابلهی کرد از فقیهی این سؤال


ابلهی کرد از فقیهی این سؤال :
مشکلی دارم من از باب مَبال (۱)
هست ابریقی مرا ، این سالها
کآیدم ، در کار حاجات قضا
لیکن از بخت بَد و جور زمان
تازگی افتاده سوراخی درآن
گر چه خود ، بر دُمّ و سَر سوراخ داشت
مَنفذی هم چرخ ، ماتحتش گذاشت
تا شوم فارغ ز انجام عمل
میشوم مُضطر چو خَر اندر وَحَل (۲)
جای آب آید ازآن ابریق ، ریح (۳)
من بمانم ، شرم و این فعل قبیح!
مُسهلی خوردهست ابریقم مگر؟
کو شود از بنده فارغ زودتر!
تا به سر منزل رسد این قافله
آمدم تا حل کنی این مسئله
رهنمودم ده کنون با رأی خویش
تا بیابم راه استنجای خویش (۴)
آن فقیهش گفت ، از روی مزاح
بعد ازین ، هر وقت رفتی مستراح
تا نرفته فرصت تیرت ز شست
خود بشو ، تا آب در ابریق هست!
پس ، فراغ البال در بیت الخَلاء
کُن همه حاجات نفْست را روا!
****
گویمت ، هرچند بیمنطق بُـوَد
یا که تشبیه مَعَالفارق بُـوَد (۵)
این مَـثَل ، مصداق عقل آدمیست
وقت حاجت ، چون که میخواهیش ، نیست
در جوانی ، عقل میآید به کار
تا دهد ما را ز دنیا زینهار (۶)
ره بَـرَد ما را ز آفاتِ جهان
مشفقانه سوی آغوش امان
در ره لغزنده گیرد دستمان
پاسبان باشد چو بیند مستمان
شام ِ مستی ، هِی کند : بازآ به هوش
روز سُستی گویدت : اینک بکوش
در نشیبِ عمر ، گردد ریسمان
در فراز زندگانی ، نردبان
در کهولت ، عقل و تدبیر و دَها (۷)
نوشداروییست شخص مُرده را
چون که گُل پژمرد و گلشن شد خراب (۸)
ریشه را دیگر چه محتاجی به آب؟
بعد از آنکه آردها را بیختی (۹)
لاجرم ، غربال خود آویختی
بعد از آنکه راه کج نشناختی
گنج ِ عمر خود درین ره باختی
گر بجوشد عقلت از بالا و پست (۱۰)
خود چه حاصل ، رفته فرصتها ز دست


**********************************
۱ - مبال : آبریزگاه ، مستراح
۲ – وَحَــــــل : گِـــــــل و لای
۳ – ریح : باد ، نسیم ، بادی که در معده ایجاد میشود .
۴ – استنجا : عمل شست و شوی بعد از قضای حاجت
۵ - مع الفارق : متفاوت ، غیر قابل قیاس
۶ - زینهار : هشدار ، آگاهی
۷ - دها : زیرکی ، هوشمندی
۸ - مصرع از مثنوی مولویست :
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب بوی گل را از که جوییم از گلاب
۹ - بیختن : الک کردن ، سرند کردن
۱۰ - تعبیر از مولویست : آب کم جو تشنگی آور بدست تا بجوشد آبت از بالا و پست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#62
۵۹ - آن یکی گفتا که من پیغمبرم


آن یکی گفتا که من پیغمبرم
در نَبوّت ، از رسولان برترم
گر محمد (ص) خاتم پیغمبریست
در وثوق این سخن تردید نیست
لیک ، من قدری ازو کاملترم!
من نبیّ ِ دور بعدِ آخرم (۱)
مردمان گفتند یک مُعجز بیار
تا شویم از جان شما را یار غار
گفت : من را نیست وحی و دفتری
یا عصایی که بگردد اژدری (۲)
لیک فرمان می دهم اشجار را
بی درنگ آیند اینجا نزد ما
حال ، امری میکنم بر آن درخت
گرچه انجامش برای اوست ، سخت
میدهد لبیک بر دستور ما
چون مطیع ماست و منشور ما
پس صدا کردی به آوازی رسا :
کای درخت ، اینک به نزد ما بیا ...
هر شجر را نیست توفیقی چنین
تا که گردد با رسولی همنشین
این سعادت شد نصیبت ای گیاه
تا ز خاک اکنون رَسی بر اوج ماه
گر پَر ِ پَرواز بخشیدت فلک
همتّی کُن ، بال بگشا تا مَلک
گر رَسی بر محضر پیغمبرت
میشود تابان به عالم ، اخترت
همگنانت بر تو حسرت میخورند
بعد ازین نامت به نیکی میبَرند
****
شد ازو اصرار و زآن شاخ نبات!
آنچه ظاهر شد سکون بود و ثبات
بار دیگر بانگ زد بر آن شجر (۳)
بانگ کِی دارد اثر ، بر گوش کر؟
گر ندایی از حجر بشنیدهای؟ (۴)
زآن شجر هم جا به جایی دیدهای!
پس نبی گفتا که شاید این درخت
در تحرّک اندکی گردیده لخت!
بلکه هم باشد غروری در سرش
تا کِی این آتش کند خاکسترش؟
او چو ما ، گر خُلق نیکو داشتی
دست ازین خیرهسری برداشتی
گر چه باشد خودپسند و بَدمنش
من نخواهم کردن او را سرزنش
ما رسولان اهل خودخواهی نِهایم
او نیامد ما حضورش میرسیم!


****************************
۱ - ... لیس نبی بعدی :... بعد از من پیامبری نخواهد بود.
روایتی از حضرت محمد (ص) مبنی بر خاتمت پیامبری بر او.
۲ - اشاره به معجزهٔ حضرت موسی که عصایش را به مار تبدیل کرد.
۳ - شجر : درخت
۴ - حجر : سنگ
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#63
۶۰ - بانگ ، در بازار میزد ، احمقی


بانگ ، در بازار میزد ، احمقی
بشنوید ای مردمان ، حرفِ حقی
من خدایم ، رحمتی بر عالمین!
معجزاتم آنچنان و این چنین!
وقت آن شد تا که بر من بگروید
هر سؤالی هست پاسخ بشنوید!
آن یکی گفتش : مگر مجنون شدی؟
کز روال عقل و دین ، بیرون شدی
در همین دهکوره ، شخصی سال پیش
دعوی پیغمبری کرد و نه بیش
مردمان کشتند او را در زمان (۱)
از وی اکنون مانده مشتی استخوان
تو کنون کوس خدایی میزنی؟
جان خود را در بلا میافکنی
مُدّعی پرسید : نام او چه بود؟
نوح بودی یا سلیمان یا که هود؟
خدمتش گفتند اسمش را « اَحَد »
گفت پس حق بود او را قتل و حَد (۲)
چون ندارم من احد نامی رسول
او جَهُولی بود یا ناقص عقول (۳)
من فرستادم هزاران تَن نَبی
نیست یادم از چنین کس مطلبی!
خوب شد کشتید آن نمرود را (۴)
پیش من دارید اجر اولیا !


******************************
۱ - در زمان : درجا ، بدون فوت وقت
۲ - حدّ : مجازات شرعی ، کیفر
۳ - جَهول ، ناقص عقول : نادان - جاهل - بی خرد
۴ - نمرود از شخصیتهای عهد عتیق است. بنا به روایت تورات ، از شاهان بابل بود که
دستور ساخت برج بابل را صادر کرد . او از فــرزندان کــوش پسر حام پسر نــوح بود .
نمرود در برابر خداوند ایستاد و خود ادعای خدایی کــرد و سومــری ها در برابرش به
سجده میافتادند.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#64
۶۱ - بشنو این قصه ز دوران قدیم


بشنو این قصه ز دوران قدیم
عهد و ایام سلیمان حکیم (۱)
بچه زاغی بر سر شاخی نشست
دشتِ سبزی بود و او کیفور و مست
پیرمردِ عارفی در حال گشت
از دل آن دشت خُـرَّم ، میگذشت
چشم او افتاد بر آن بچه زاغ
کو نشسته از جهانی در فراغ
در دلش ایام طفلی زنده شد
جانش از شوق لَعِب ، آکنده شد (۲)
تا بترساند به نوعی زاغ را
رو به او چرخاند دستی با عصا
بر خلافِ عادتِ مرغانِ دشت
زاغ ازین تهدید او ، پَـرّان نگشت
مرد ، سنگی از زمین برداشتی
زاغ ، وقعی هم به آن نگذاشتی
مرد ، حیران شد ازین رفتار مرغ
وآن همه اصرار خود ، انکار مرغ
گفت با خود : گر که سنگ اندازمش
بیگمان از شاخ پَـرّان سازمش
شوق ِ بازی عقل و هوش مَرد بُرد
سنگ پرتابی به بال مرغ خورد
****
« کودکی » پایا به ذات آدمیست (۳)
فرق آن هم در شباب و شیب نیست (۴)
پیر و برنا ، هر دو جایی کودکند
در هوس بازی چو طفلی کوچکند
بین چگونه دل به بازی میدهند
عُمر خود در راه مُهمل مینهند
مختلف شد قیمت بازیچهشان
تیلهای از شیشه یا لعلی ز کان
« کاغذِ رنگی » ببین و کن قیاس
کآن رود ، آید به جایش اسکناس
طفل ، با لذّت به آن یک بنگرد
پیر ، این را بیند و کیفی بَـرَد
آنچه شد با شیر ، در جان اندرون
آنچه با جان میرود از تن برون
حُمق فطری در نهاد آدمیست
خود ، رهایی زین بلا امّید نیست
آدمی ، از مهد بازد تا لحد (۵)
نام آن را زندگانی مینهد
زندگی ، بازیست انجامش شکست
باخت ،هرکس پای این بازی نشست
****
باز گردم بر سر آن داستان
منتظر ماندست آن زاغ جوان
باید او را راهی قاضی کنم
تا دلش را اندکی راضی کنم
****
زاغ را بر جان چو این آفت رسید
روی بر قصر سلیمان پرکشید
****
کای سلیمان گر که شاه عادلی
از چه رو از بندگانت غافلی؟
آمدم نالان به درگاه شما
عدلِ خود بنگر و زخم ِ بال ما
مرغ ِ پَـرّان را به سنگش میزنند
ماکیان را نیک پروارش کنند
کس نکردی گوسپندی را شکار
چون ندارد همّت و پای فرار
مور مسکین ، تا رَوَد بر خاک پَست
از بلای آسمانی ایمن است
چون اجل پیدا شود ، بالش دهند
تا دوباره بر سر خاکش نهند
هر که را که بالِ پروازیش هست
بس بکوشیدند تا بالش شکست
هر که در افلاک ، پروازی کند
چرخ ، کوشد تا به خاکش افکند
گر از آن ظالم نگیری ، دادِ من
در قیامت ، بشنوی فریادِ من...
****
داد دستوری سلیمان بر وزیر
تا کند آن متهم را دستگیر...
****
مرد ، در پیش سلیمان ایستاد
گفت : گویم آنچه را که روی داد
باز میگشتم ز گشتِ صبحگاه
بر درختی ، ناگه افتادم نگاه
زاغ را دیدم بر آن شاخ درخت
هم چو سلطانی ، لَمیده روی تخت
دید مرغک ، هیبت و بالای من
خود نکردی لحظهای پروای من
این خلافِ خصلتِ مرغان بود
مرغ وحشی ، خائف از انسان بود (۶)
من ز روی کنجکاوی با عصا
بیم او دادم ، نجُنبیدی ز جا
پس یکی سنگ از زمین برداشتم
نیم چشمی هم به زاغک داشتم
او نکردی باز بر من اعتنا
تا خطایی رفت و شد این ماجرا
حال ، من ، گر اشتباهی کردهام
واقفم اینکه گناهی کردهام
او چرا چون دیگر مرغان دشت
از چنین اعمالِ من ،ترسان نگشت؟
مرغ ، بر جُنبده ظن ِ بَد بَـرَد
آدمی بیند ، هراسان برپَـرَد
****
گفت سلطان راست باشد این سخن
تو چرا نگریختی از این فِتَن ؟ (۷)
****
گفت : من دیدم ز دور این مرد را
چون رصد کردم به تن بودش عبا
پیش خود گفتم که او روحانی است
از تبار بوذر و سلمانی است
از شرار ِ جهل این یک ، ایمنم
آتش ِ جورش نگیرد خرمنم
هر که ممکن هست از روی هوا (۸)
سنگی اندازد به قصدِ جانِ ما
لیکن از او این عمل ، باشد بعید
کس شقاوت ،کِی ز مرد حق بدید؟
« کو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی » (۹)
گر طبیبی تیغ بر جانت کشید
کِی بر او ظن ِ جنایت میبرید؟
کِی تو بگریزی ز هولِ زخم او
حال ، گر من کاهلی کردم بگو؟


******************************
۱ - سلیمان پسر داود پیامبر است. خداوند به او زبان پرندگان را آموخت. به او لقب حکیم
دادهاند. حافظ میفرماید :
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
۲ - لعب : بازی - شوخی
۳ - پایا : ماندگار ، پاینده ، پایدار
۴ - شباب و شیب : جوانی و کهنسالی
۵ - بازد : در حال بازیست - در حال باختن است.
۶ - خائف : ترسان و ترسنده
۷ - فتن : جمع فتنه
۸ - هوا ، هوی : هوس ، میل
۹ - بیت از مولویست : تو برای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن آمدی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#65
۶۲ - صد هزار ابهام اندر خلقت است


صد هزار ابهام اندر خلقت است
ای بسا معلول ، غایب علت است
این همه ظلم و ستم جاری چراست؟
ای بسا تبعیض ، در حکم قضاست
****
هر دو ، باران خواستیم از آسمان
کز عطش ، آتش گرفتی کِشتمان
کِشتِ تو زآن مائده سیراب شد (۱)
مزرع من غرقۀ سیلاب شد
****
هر دو در این خاک ، تخمی کاشتیم
چشم امیدی بدان ، بگماشتیم
دانهٔ من سوخت از بخل زمین
حاصل زرع تو ، برخیز و ببین!
****
سِهرهای پرواز کرد از آشیان (۲)
تا ز دان و توشهای یابد نشان
سنگِ تقدیرش به خاک انداختی
جوجهاش از تشنگی جان باختی
****
کودکی ، صبحی به کاخی زاده شد
روزیاَش در جام زر آماده شد
دایه و مادر به گِردَش سایهوار
تا که ننشیند به رُخسارش غبار
گر نَم ِ اشکی ز چشمش میچکید
آسمان ، آهی ز دل بر میکشید
نیمی از عمرش گذشتی در طرب
چشم ِ اقبالش نخفتی ، روز و شب
دفتر ِ عیشش به قطر مثنوی
کآن ، کتابت شد به کاخ خسروی!
آخر از اقبال و فیروزیّ بخت
شهریاری شد ، نصیبش تاج و تخت
****
کودکی دیگر ز غیظِ روزگار
زاده شد در آغُلی در شام تار
از همان آغاز صبح ِ زندگی
بر جَبینش خورد داغ ِ بندگی
خود ندیدی سفرهٔ سیری ز نان
خُشکه نانی ، مژده بودش بر دهان
رزق او اندوده با اشک و عَرق
شد کتابِ عشرتِ او یک ورق
تا که در قحطی ، شبی گشتی تلف
چون برای سَدِّ جوع ، خوردی علف (۳)
****
مردکی در عمر ِ نکبتبار ِ خویش
بوده بار ِ دیگران و یارِ خویش
خود به عمرش قبله را نشناخته
قبلهای از مال دنیا ساخته
خونِ هر جنبنده ، گشتی نوش ِ او
نعش ِ بس پیر و جوان بر دوش ِ او
خانهها ویران ز شرّ او شدی
فعل ِ او ابلیس را الگو شدی
باز بینی ، کز در و بام و هوا
بر سرش نعمت همی بارد – چرا؟
****
دیگری ، شام و سحر بر قبله خَم
جز به خود ، بر کس نکردستی ستم
روز و شب ، اندر پی یک لقمه نان
بس رسیده کاردش بر استخوان
در بلاها میکند تلقین خویش :
امتحانی باشد این ، کآمد به پیش
دل کند خوش ، هر کجا بیند بلا
کآزمونی هست این ، نفْس مرا
پس ز ناچاری دهد بر خود رجا (۴)
« بر مُقرّب بیشتر آید بلا » (۵)
کسبِ رزق ، او راست نوعی آزمون
کو نشد از عهدهاش آید برون
پس چه حاجت ، امتحانِ دیگری
از چنین درمانده شخص مضطری
این عجب باشد که در این آزمون
ممتحن ، از اوست تا مرفق به خون!
این همه ، توجیه « ناحقی » بود
تا دل مظلوم تو ساکن شود
****
سالکِ گمره! به راه خود برو
خود نیاید این فضولیها به تو!
مصلحت باشد اگر ، دَم دَرکشی
چون صلاح توست اینجا خامُشی
از پس پرده مگر داری خبر؟
میکشی پا از گلیمت بیشتر
تو مگر کار زمین را ساختی
تا به وضع آسمان پرداختی؟
این معمّا نیست چون بر ما عیان
پس همان بهتر که بربندی زبان
آدمی ، اینجاست گنگ و کور و کر
تو که هستی میکنی چون و مگر؟
ما نِهایم آگه ز تدبیر جهان
ما نمیدانیم پیدا و نهان
گر چراغی در کف عقل تو نیست
پس درین ظلمت به جستجوی چیست؟
هر قدم ، صد چاه ، بنهفته به راه
هان نیفتی از سر ِ غفلت به چاه


*******************************
۱ - مائده : خوردنی
۲ - سهره : پرندهای کوچک شبیه گنجشک
۳ - جوع : گرسنگی ، سدّ جوع : مقابله با گرسنگی
۴ - رجا : امیدواری ، دلگرمی
۵ - هر که درین دور مقربترست جام بلا بیشترش می دهند
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#66
۶۳ - وقت مرگِ خویش ، پیری گورکَن


وقت مرگِ خویش ، پیری گورکَن
با پسر میگفت اینگونه سخن
ای پسر! اینک که وقتِ رفتن است
دِین بسیاری مرا بر گردن است
بس کفن ، از گورها دزدیدهام
آه و نفرین ِ خلایق دیدهام
مردهها را صبح پوشاندم کفن
شامگه ، کَندم کفنهاشان ز تن
یک کفن آمد به مصرف بارها
توبه کردم بارها زین کارها
مُردهای اینجا نمییابی به گور
کو نباشد روز محشر ، لخت و عور!
مُردهای مَستور ، از این روستا (۱)
خود نخواهی یافتن ، روز جزا
برگِ سبزی گر بود در گور من
لعن ِ مردم هست و تعدادی کفن
کار خیری کُن که بعد از مُردنم
روز ِ استنطاق ، کم لرزد تنم (۲)
گر که باشی در پی اعمالِ نیک
کُن پدر را در ثواب آن ، شریک
بلکه گاهی ، مَردم این روستا
بهر من خواهند ، رحمت از خدا
آن پسر گفت : ای پدر آسوده باش
دِین اگر داری کنم یک جا اداش!
چون نشانی از تو دارد این پسر
مو به مو اجرا کند امر پدر!
غم مخور ،چون هست فرزندت خَلف
وام تو بر عهده گیرد ، لاتَخف (۳)
****
آن پدر ، مُرد و پسر شد گورکن
هر شبانگه بعد دزدیّ کفن ...
خود نشستی بر فراز سنگ قبر
با خیال راحت و از روی صبر
اندکی بر گور ، غایط ریختی (۴)
بعدِ پایانِ عمل ، بگریختی
مردمان ، وقت زیارات قبور
چون که میدیدند آن گند و فجور (۵)
لعن میکردند ، هم بر اهرمن
هم دعا بر روح پیر گورکن
خَلق میگفتند ، کآن پیر زبون
گر چه بودی جاهل و نادان و دون
عیبِ او غیر از کفن دزدی نبود
خود ندادی گور را با فضله ، کود!
این پسر ، هم دزد آمد هم سَخیف
بعدِ دزدی ، گور را سازد کثیف
حال باید ، ساختن و سوختن
ای دو صد رحمت به آن یک گورکن!


****************************
۱ - مستور : پوشیده
۲ - استنطاق : بازجویی ، اشارهایست به روز قیامت
۳ - لا تخف : متـــرس ، بیم مدار
۴ - غایط : مدفوع ، نجاست
۵ - فُجور : پلیدی ، کار زشت
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#67
۶۴ - دفتری تحریر کردی آن حکیم


دفتری ، تحریر کردی آن حکیم
در کنارش ، کودکش بودی مقیم
با قلم ، چیزی به کاغذ مینوشت
این عمل ، آمد به چشم طفل ، زشت
با پدر گفت : این سیهکاری ز چیست؟
کاغذی را تیره کردن ، حیف نیست؟
چون سیاه و تیره بینی روی من
میکنی فیالفور، شست و شوی من
حال ، بر اوراق ِ چون برف سپید
این سیاهی را چرا کردی پدید؟
چیست بر لوحی چنین ، خط های کژ؟
هم چو راه روستامان ، کژ و مژ!
****
در جوابِ او فرو ماندی پدر
چون نبودی طفل را عقل و بصر
کودکِ نادیده تعلیم و ادب
کِی بداند این غرضها را ، سبب
او چه داند کاین سیاهی ، حکمت است
نشر دانش ، آدمی را نعمت است
او نداند کاین سیاهی بر سپید
میتواند بس سپیدی آفرید...
لاجرم گفتی به قدر فهم او :
کاین سیاهی هست در اینجا نکو
نیست زیبا ، هر سیاهی ، هر کجا
خوش بود خال سیاهی ، چانه را
گفت کودک : گر بود اینجا نکو
کُن سیه ، هر جای آن بیگفتگو
کاغذت را در مُرکب خیس کن
روسیاهش چون دل ابلیس کن !
ورنه ، پس دست از سیه کردن بدار
کاغذت را در سپیدی واگذار!
****
این جهان و آن سیاهیهای او
پیش چشمانت نمیآید نکو
هر سیاهی بر سپیدیّ جهان
هست بر میزان عقل تو ، گران
چون نمیدانی که تدبیرش ز چیست
بانگ و فریادی کنی ،کاین عدل نیست
نیست بیحکمت و از روی هوس
خلقتِ مردم گزای این مگس
از نگاهِ تو ، مگس ، نُقصان بود
غایتِ خلقت ، فقط انسان بود
از نظرگاهِ مگس هم ، آدمی
موجد شَرّست و هر نقص و کَمی!
تو چرا خواهی که جای کرکسی
یا به جای خلقت خار و خَسی
دشت و صحرا پر شود از بلبلان ؟
سبزه و گل بر دَمد در بوستان ؟
بلکه کرکس هم نماید این دُعا
کاین جهان پُر گردد از لَش مُردهها !
****
از کسی ، جُوری اگر بر من رسید
من سیاهی خوانمش ، آن کس سپید
عدلِ بر تو ، بلکه ظلم ِ بر منست
عدل و ظلم اینجا نه تیره روشنست
پس بگو با من ، سیاهی چیستی؟
عدل و هستی ؟ یا که ظلم و نیستی
این سیاهی و سپیدی در کجاست؟
من چه دانم! حَدّ و قَـدّش با خداست (۱)


*******************************
۱ - حد و قد : حد و اندازه
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#68
۶۵ - کاش بودی حضرتِ آدم عقیم


کاش بودی حضرتِ آدم عقیم
تا که ول میگشت شیطان رجیم
هرکجا ، چشم تَری دیدی ز غم
کار ِ این ابلیس باشد بیش و کم
این جهان را از قفس انباشته
پیش پای هر که دامی کاشته
خلق او کردن و شَرّ انگیختن
پند ما دادن ، کزو بگریختن!
چیست علت ، خلق این امُ الفساد؟
تا دهد بنیاد انسان را به باد
گر که شیطان خود نبودی در میان
کِی نیازی بود بر پیغمبران
« آدمی » گمره درین عالم نبود
حاجتی بر « آدم » و « خاتم » نبود (۱)
خود نبودی زحمتی بر انبیا
وآن مرارتها پی ِ ارشاد ما
گر که شیطان ، ریگِ کفش خلقت است
خلقت او بی دلیل و علت است
حکمتِ خلق چنین موجود چیست
حاصلش بی شک زوال آدمیست
****
در بیانِ این سؤال بیجواب
شرحها کردند در صدها کتاب
جمله تألیفاتشان با قاعده
بس حکیمانه ولی بیفایده!
شرح ِ هر که این معما را گشود
« وصفِ فیل ِ خانهٔ تاریک بود » (۲)
چون نبودی شمعی اندر دستشان
رأیشان شد از سر حدس و گمان
****
نقش ِ شیطان چیست در اعمالِ ما؟
کو کُند هردم دگرگون حال ما
آدم و شیطان ، نه خصم یکدگر
هم رهند و هم قطار و هم سفر
بلکه بر ابلیس ،انسان شد ، بَـلَـد
تا درین غربت دهد او را مَدَد
آدمی را چنگ و دندان آنکه ساخت
بود آگه؟ این که شیطان را نواخت (۳)
آدمی ، ابلیس را از راه بُرد
با سیاهیهای خود جانش فسرد
آدمی ، ابلیس را شد راهبر
نه غلط گفتم ، تو میخوانش پدر
عزم داری تا کنی با او ستیز؟
یابی از زندان او راه گریز؟
از چه میگردی که جویی منزلش؟
از تو بیرون نیست ، میجو در دلش
او درون تو اقامت کرده است
وز شرابِ نفْس تو ، گردیده مست
مرگ او کِی هست؟ روز فوت تو
شد مقارن موتِ او با موتِ تو
****
دیو و شیطان ،جز خیالی بیش نیست
جمله اینها نام رمز آدمیست
هست شیطان ، این سرشت آدمی
خود بدان افزای از دانش کمی
نفْس امّارهست غالب بر بشر
دعوی لغوی بود ، بر او ظفر
نفْس دارد مِیل طغیان و جنون
کِی به شلاق خِرَد ، یابد سکون
هر که غیر این سخن سَر میکند
خود بهل تا لاف در غربت زند
خیر و شر ، چون هر دو در ذات مَنند
رشتهای بر گردن م افکندهاند
هر دو هم دارند بر من ، مُژدهای
این به نقدی وآن یکی بر وعدهای
دل ، گهی با او گهی با این یکیست
زین کشاکش مقصد و مقصود چیست
آنکه رَست از دام نفْسش ، کیست او؟
هر که باشد ، جز فرشته نیست او
من ندیدم ، گر تو او را دیدهای
محتمل ، دارای ضعفِ دیدهای!


*******************************
۱ - حضرت آدم و حضرت محمد (ص) خاتم النبیین ، اولین و آخرین پیامبران الهی
۲ - اشارهایست به حکایتی از مثنوی :
پیل اندر خانهٔ تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همیشد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هر جا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
۳ - نواختن : نوازش کردن
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,638 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان