امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|بهرام سالکی
#21
۱۹ - قاضی شهری به بی عقلی مَـثَل


قاضی شهری به بی عقلی مَـثَل
جهل او بینقص و عدلش در خلل
کس نرفتی سوی دیوان قضاش
تا ز حقجویی نیفتد در بَـلاش
رأی او در دادبخشی ، بیبدیل
حکم او در دادخواهی ، زین قبیل :
ظالم و مظلوم را ، بیچون و چند
هر دو را یکسر فرستادی به بند!
شرطِ آزادی ، چنین بگذاشتی
تا زمانی که نمایند آشتی!


***************************
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
20-مفلسی از تنگ دستی در تعب



مفلسی از تنگدستی در تَعَب (۱)

برگِ عیشی از خدا کردی طلب (۲)
بعد عمری ، سکهای اندوخته

چشم امّیدی به آن زر دوخته
تا که روز سختی و ایام تار

مختصر نقدی از آن آید به کار
شامگاهی ، تنگدل ، وقت نماز

بُرد سوی آسمان دست نیاز
کای رحیم و ای کریم و باسخا

ای به هر حالی توام مشگلگشا
از کرم ، بگشا گره از کار من

گُردهام بشکست ، کم کُن بار من
تا به کِی اندر پی یک لقمه نان

بر در هر خانهام سگدو زنان
بسکه انگشتِ طمع ، خاییده شد (۳)

تختِ کفش آبرو ساییده شد

****

روز دیگر ، مَردِ مسکین ، صبحگاه

با خیالِ کسبِ نانی ، زد به راه

از میان جاده در آن پهن دشت

رود پُر آبی ، خروشان میگذشت

مرد مفلس ، هرزه در فکر گُدار (۴)

در کمین ، بنشسته دزد روزگار

بیزیانی میرسید آن سوی رود

گر یکی ، تدبیر با تقدیر بود

تا کند آن سکّه را حفظ از زوال

بَست محکم با گره ،آن را به شال

بعد ازآن ، تا مرد تن دادی به آب

شد دعای دیشب او مستجاب!

دست غواص فلک در آب رفت

چشم ِ طفل ِ بختِ او در خواب رفت

شالِ او ، از آب ، چون سیراب گشت

آن گِره ، عاری ز پیچ و تاب گشت

برگِ عیش بینوایی ، دود شد

سکهٔ امّید ، نذر رود شد (۵)

باری از دوش قضا برداشتند (۶)

در ترازوی قَـدَر بگذاشتند

****

گر گشایش خواهی از این روزگار

خود مشو بر خیر او امیدوار

او طلا را میتواند مِس کند

یا که قارون را چو من مفلس کند!

بستر ِ گرمی ازین سُفله مخواه

تا نریزد بر سرت خاک سیاه

گر گِره بگشایدت ، دست قَـدَر

بندد آن را سختتر ، جای دگر

گر به دلها صد گِره انداختست

آن گِره را زین گِره نشناختست!



***************************

۱ - تعب : رنج و مشقت

۲ - برگ عیش : توشهٔ زندگی

۳ - انگشت خاییدن ، پشت دست خاییدن : گاز گرفتن انگشت یا پشت دست ،

کنایه از حسرت خوردن برای امری بی نتیجه است .

۴ - هرزه : بیهوده

۴ - گُدار : محل کم آب و یا خشک رودخانه

۵ - در زبان فارسی ، واژهٔ « برگ » به معانی مختلفی آورده شده است. در این بیت ،

دو معنای توشه ، و قسمتی از گیاه مورد نظر است.

برگ ، در حال ســــوختن ، دود زیادی تولیــد میکنــد و ضمنًا اصطـــلاح دود شدن

به معنی از بین رفتن و نابود شدن است.

رسم انــداختـــن سکّه در آب یـا چشــمه ، به قصــد ادای نذورات در بین برخی از

ملل رایج است. این وجوه شباهت نیز در توصیف این بیت ، به کار رفته است.

۶ - دوش : شانه و کتف. به بخش فوقانی ترازو نیز اطلاق میشود. سعدی میگوید :

هر که زر دید ، سر فرو آرد گر ترازوی آهنین دوش است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
۲۰ - مفلسی از تنگدستی در تعب


مفلسی از تنگدستی در تَعَب (۱)
برگِ عیشی از خدا کردی طلب (۲)
بعد عمری ، سکهای اندوخته
چشم امّیدی به آن زر دوخته
تا که روز سختی و ایام تار
مختصر نقدی از آن آید به کار
شامگاهی ، تنگدل ، وقت نماز
بُرد سوی آسمان دست نیاز
کای رحیم و ای کریم و باسخا
ای به هر حالی توام مشگلگشا
از کرم ، بگشا گره از کار من
گُردهام بشکست ، کم کُن بار من
تا به کِی اندر پی یک لقمه نان
بر در هر خانهام سگدو زنان
بسکه انگشتِ طمع ، خاییده شد (۳)
تختِ کفش آبرو ساییده شد
****
روز دیگر ، مَردِ مسکین ، صبحگاه
با خیالِ کسبِ نانی ، زد به راه
از میان جاده در آن پهن دشت
رود پُر آبی ، خروشان میگذشت
مرد مفلس ، هرزه در فکر گُدار (۴)
در کمین ، بنشسته دزد روزگار
بیزیانی میرسید آن سوی رود
گر یکی ، تدبیر با تقدیر بود
تا کند آن سکّه را حفظ از زوال
بَست محکم با گره ،آن را به شال
بعد ازآن ، تا مرد تن دادی به آب
شد دعای دیشب او مستجاب!
دست غواص فلک در آب رفت
چشم ِ طفل ِ بختِ او در خواب رفت
شالِ او ، از آب ، چون سیراب گشت
آن گِره ، عاری ز پیچ و تاب گشت
برگِ عیش بینوایی ، دود شد
سکهٔ امّید ، نذر رود شد (۵)
باری از دوش قضا برداشتند (۶)
در ترازوی قَـدَر بگذاشتند
****
گر گشایش خواهی از این روزگار
خود مشو بر خیر او امیدوار
او طلا را میتواند مِس کند
یا که قارون را چو من مفلس کند!
بستر ِ گرمی ازین سُفله مخواه
تا نریزد بر سرت خاک سیاه
گر گِره بگشایدت ، دست قَـدَر
بندد آن را سختتر ، جای دگر
گر به دلها صد گِره انداختست
آن گِره را زین گِره نشناختست!


***************************
۱ - تعب : رنج و مشقت
۲ - برگ عیش : توشهٔ زندگی
۳ - انگشت خاییدن ، پشت دست خاییدن : گاز گرفتن انگشت یا پشت دست ،
کنایه از حسرت خوردن برای امری بی نتیجه است .
۴ - هرزه : بیهوده
۴ - گُدار : محل کم آب و یا خشک رودخانه
۵ - در زبان فارسی ، واژهٔ « برگ » به معانی مختلفی آورده شده است. در این بیت ،
دو معنای توشه ، و قسمتی از گیاه مورد نظر است.
برگ ، در حال ســــوختن ، دود زیادی تولیــد میکنــد و ضمنًا اصطـــلاح دود شدن
به معنی از بین رفتن و نابود شدن است.
رسم انــداختـــن سکّه در آب یـا چشــمه ، به قصــد ادای نذورات در بین برخی از
ملل رایج است. این وجوه شباهت نیز در توصیف این بیت ، به کار رفته است.
۶ - دوش : شانه و کتف. به بخش فوقانی ترازو نیز اطلاق میشود. سعدی میگوید :
هر که زر دید ، سر فرو آرد گر ترازوی آهنین دوش است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
۲۱ - هر نِدا را نیست ، امّید جواب


هر نِدا را نیست ، امّید جواب
هر دُعا ، باران نیارد از سحاب
گر دعای طفل بودی کارگر
از معلمها نمیماندی اثر!
گر دعاها جمله میشد مستجاب
دیدهای از غم نمیگشتی پُر آب
کس خبر ، از شام هجرانی نداشت
عاشقی هم ، روز پایانی نداشت
بیهراسی ، یار در آغوش یار
خُفتی از کوریّ چشم روزگار
حرفِ غم ، در دفتر خلقت نبود
نقطهای بر تارک « رحمت » نبود
بلبلی ، بیداد گلچینی ندید
گلبنی را باد غارتگر نچید
سینه ای از سوز دل ، در خون نگشت
کس ز عشق لیلیای ، مجنون نگشت
سُست ، هرگز عهد و پیمانی نشد
پاره از هجران ، گریبانی نشد
این فلک ، از حَدّ خود بیرون نرفت
تیر آهی جانب گردون نرفت
دانهٔ رَنجی در این عالم نرُست
غم ، نشان از غمسرای دل نجُست
باغبان دهر ، تخم غم نکاشت
نوبهار عمر ، پاییزی نداشت
جامهٔ ماتم ، کسی بر تن نکرد
بغض اشکی در گلو شیون نکرد
دیده ی حسرت کسی بر در ندوخت
جانی از دوری جانانی نسوخت
در جهان ، افسونِ شیطانی نماند
بلکه اصلا چرخ گردانی نماند


*****************************
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
۲۲ - « سالکی » از معجزات زر بگو!


« سالکی » از معجزات زر بگو
زر چه مینامیش ، بال و پَر بگو
آنکه در بازار دنیا زر نداشت
لولهنگش ، قطره آبی برنداشت
گر که انبانی پُر از زر باشدت
عالَمی از جان ، برادر باشدت !


*************************
۱- لولهنگ : ظرفی سفالی شبیه به آفتابه ، ابریق. « لولهنگ کسی آب گرفتن ، یا
لولهنگش آب برداشتن ، کنایه از متمول بودن آن شخص است.
« لولهنگش آب بر نمیدارد » ، بی اعتبار است.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
۲۳ - پیش او از فقر نالیدن چراست؟


پیش او از فقر نالیدن چراست؟
او نه سلطان است ابله ، او خداست
با خرافاتش چنان پرداختی
تا ز عرشش کاخ شاهی ساختی
دائما زاری به درگاهش کنی
تا ز رنج خویش ، آگاهش کنی
روز و شب ، با چشم گریان خواستی
جمله نعمتها که در دنیاستی
با تَضرُّع یا دُعا یا شیونی
چانه بر مقدار رزقت میزنی
چون که عیشت اندکی شد بیش و کم
یا خدا گویان دویدی در حرم!
سِرّ دل را از چه میگویی به او
خوانَد او از تخم ، گل را رنگ و بو
او نهد مستی به هر پیمانهای
یا درختی را درون دانهای
گر نخواهد ، خود ندادی درد را
خوار کسبِ نان نکردی ، مَرد را
خود ندانی درد ازو ، درمان ازوست؟
نیک و بَد بختی ، همه فرمان ازوست
از چه چسبیدی به دامان دُعا
تا که حاجاتت شود یکسر روا
گر دُعا باطل کند حکم قَـدَر
این من و سجاده ، این هم چشم تَر
مستمع چون نشنود ، کم کن خطاب
بس سؤالی که سکوتش شد جواب
نعمت او از روی حکمت میدهد
نه به اصرار و سماجت میدهد
پس چو او واقف به احوالات ماست
ذکر هر دانسته را کردن ، خطاست


******************************
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
۲۴ - گفت مسکینی گرسنه ، با کسی


گفت مسکینی گرسنه ، با کسی
تِکهای نانم دِه ، احسان کُن بسی
مَرد گفتش : نان ز من خواهی چرا؟
رُو وَ بیمنّت طلب کُن از خدا!
نان ازو میخواه تا نانت دهد
نان چه باشد ، مرغ بریانت دهد
خود نمیدانی مگر ، رزّاق اوست (۱)
او ببخشد روزیی دشمن و دوست
سهم ِ رزقت را ازو درخواست کن
با دعایی ، عیش خود را راست کن!
رُو به او آویز و رزقت را بگیر
آنقَـدَر هم ، تا که گردی سیر ِ سیر!
****
مردِ مفلس گفت : هان ای خوشخیال
رُو به گورستان ببین ، کین ذوالجلال...(۲)
گر چنین آسان بدادی نان ، چه باک
کس ز بینانی نمیگشتی هلاک
نیمی از اینان ، غم نان خوردهاند
عاقبت از غصهٔ نان مُردهاند!
چشم امّید بسی بر آسمان
شد سپید از حسرتِ یک لقمه نان
****
هر دهان باز ، یابد رزق خویش
بیگُمان و بیضَمان و شرط پیش
قسمتِ هر کس به دیوان قضا
شد مُقرّر ، گر سِزا یا ناسِزا (۳)
ابلهی ، بر سهم خود قانع نشد
راضی از تقسیم آن صانع نشد (۴)
رنج خود افزود و افزونی نیافت
زین میان ،کفشی و شلواری شکافت!
با امید آنکه یابد بیشتر
روزیاش در سفره شد خون جگر
حرص بهتر یافتن ، دادش فریب
جام شهد افکند و شد زهرش نصیب
رزق مقسوم تو از بخشش بُـوَد
پس نپنداری که از کوشش بُـوَد
این هم آخر خود بُـوَد پندار خام
اینکه نانت اُفتد از سوراخ بام
آنچه « روزی » ، قسمتت بنهادهاند
بهر کسبش ، دست و پایت دادهاند
گر تو را بیش از تو ، حاصل شد زری
باقی آن هست ، سهم دیگری (۵)
دانی آن خط ، بین گندم بهر چیست؟
نیمی از تو ، نیم حق دیگریست
« بر سر هر لقمه بنوشته ، عیان
کز فلان ابن فلان ابن فلان » (۶)


*******************************
۱ - رزاق : روزی دهنده ، نامی از نامهای خداوند
۲ - ذوالجلال : از صفات خداوند ، دارندهٔ جلال ، صاحب بزرگواری
۳ - سزا : لایق ، سزاوار
۴ - صانع : آفریننده ، سازنده ، نامی از نامهای خدا
اول دفتر بنام ایزد دانا صانع و پروردگار و حی و توانا ( سعدی )
۵ - به تو بیش از تو گر زری دادند دان که از بهر دیگری دادند ( اوحدی مراغه ای )
۶ - بیت از مثنوی مولاناست.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
۲۵ - عارفی کرد از عجوزی این سؤال


عارفی کرد از عجوزی این سؤال (۱)
از کجا بشناختی آن ذوالجلال؟
گفت: از این چرخ نخریسی خویش
خود نخواهم حُجّتی ، زین آیه بیش (۲)
تا که دستی دارمش ، چرخد روان
ایستد ، گر دست بردارم از آن


******************************
۱ - عجوز : پیرزن
۲ - آیه : نشانه ، دلیل
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
۲۶ - عالِمی می گفت تاریخ جهان


عالِمی میگفت تاریخ جهان
در حضور عارفی روشن روان
شرح کردی ، با کلامی عامه فهم
تا نیفتد مستمع در دام وَهم
از بدایت قصه را آغاز کرد (۱)
با خیال خویش کشف راز کرد
گفت با عارف : که خود این گونه بین
بود روزی ، در همه مُلک زمین ...
گر که میکردی به هر سویی نظر
خود ندیدی جُز خدا چیزی دگر
زین همه موجودِ بیرون از شمار
کس نبودی جُز وجود کردگار
عارفش گفتا به حیرت : کای حکیم
پس چه فرقی بین امروز و قدیم؟
گر نبودی جُز خدا اندر میان؟
این زمان را هم چو آن روزش بدان!
نزد عارف ، گر درین عالم کسیست
آن یکی هم اوست باقی هیچ نیست


*****************************
۱ - بدایت : آغاز ، در اینجا منظور از روز آغاز خلقت است.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
۲۷ - شکوه ها دارم من از جُور فلک


شکوه ها دارم من از جُور فلک
محرمی کو ؟ تا بگویم یَک به یَک (۱)
این فلک ، بنشسته دور از دسترس
در کمینگاهش ، نیندیشد ز کس
در جوالش ، پُر ز سنگ فتنه است
سهم هر جُنبنده ، در آن کیسه هست
گاه با سنگی سَر این بشکنَد
گاه ، داغی بر دل آن میزنَد
میکُشد بی جُرم و کس را زَهره کو
تا که دادِ خویش بستاند از او
نه به کس مِهری ، نه با کس دشمنی
خشک و تر سوزد به هر جا خرمنی
فاسق و زاهد و یا مستور و مست
کس ز زخم تیغ خونریزش ، نَرَست
سینه ٔ مَرد و زن و پیر و جوان
شد به بازی ، تیر قهرش را نشان
نیست بر پای اسیرانش ، رَسَن
نیست زخمی ، کشتگانش را به تن
آن اسیرش ، بستهٔ زنجیر نیست
وین قتیلش ، کُشتهٔ شمشیر نیست
تیغ و بَندش ، هر دو پنهان از نظر
نام اینها را قضا خوان یا قَـدَر
صحن گیتی جمله قربانگاه اوست
بالسویه پیش او ، دشمن و دوست
گر ز ظلم او شکایت ، کَس کُند
با امید آنکه شاید بَس کند
آتش خشمش بگردد شعلهور
کهنه داسش را نماید تیزتر !
****
این سه بیت از من به یک وزن دگر
بهر یارانت ، ره آوردی ببَـر!
****
نیست از این مهلکه راه نجات
مفتعلن مفتعلن فاعلات (۲)
رفت همه آرزوی من به گور
زین فلکِ بی پدر بیشعور
حق ِ مرا گر ندهد روزگار
خیز پسر ، گُرز پدر را بیار!


***********************************
۱ - تلفظ صحیح این کلمه با فتحه « ی » است. هنوز در کشــورهایی مثـل تاجیکستان که به
تلفظ کلمات فارسی به صورت اصیل ، مقیدند ، این کلمه را با فتحه « ی » ادا میکنند.
حافظ میفرماید.
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک
چــرخ برهــم زنم ار غیــــر مــــرادم گــــــردد
من نــه آنم که زبـــونی کشم از چرخ فلک
۲ - این سه بیت به بحر « سریع » سروده شده است. وزن عمومی این مثنوی به بحر « رَمَل »
است. در سرودن مثنوی الزاما از وزنی واحد برای تمام ابیــات استفاده میشود. اما در این
مثنوی ، سه بیت برای تفنن و تنوع به وزنی دیگر در لابلای ابیات آمده است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,807 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,245 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,862 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان