امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|بهرام سالکی
#31
۲۸ - عقل اگر داری مکن طی مسیر


عقل اگر داری مکن طی مسیر
از قفای خر و پیشاپیش شیر
آنکه دُمّ خر بچسبد ، بیگمان
از لگدهایش نماند در امان!
آنکه گامی پیشتر اُفتد ز شیر
بر سُرینش ، زخم دندان خورده گیر
****
طبع دنیا ، بین چو خُلق شیر و خر
از سر و دُمش چه خیزد غیر شر؟
از طمع ، هر کس که دنبالش دَوَد
فضلهاش لطف است و قهر او لگد
بی توقع ، گر ز پیشش بگذرد
بیدلیلی ، زخم دندانش ، خورَد
پندِ من ، هر کس که از جان بشنود
در امان ماند ز دندان و لگد!
****
عافیت خواهی؟ ز دُورش دور شو
در کنارش باش و نزدیکش مرو !
پیش اُشتر ، گر گُزیدی ، جای خواب
تا سحر ، بر خود ز بدخوابی ، بتاب
بگذری از جوی و خواهی پای تو
تَر نگردد ، ای عجب از رأی تو
گر خریدارش شوی ، خسران بری
گر که از او بگذری ، حسرت خوری
نه شریک شادیاش شو نه غمش
حفظ ظاهر کن که هستی همدمش!
نه بُرون در ، نه در بزمش نشین
در بساط خرمنش ، شو خوشه چین
لقمهای بردار ، تا سیرت کند
نه ز حرصی ، تا گلوگیرت کند
گر ستاند یا دهد ، با او بساز
شکر کن وز دیو خشمش ، احتراز
هر که از بیش و کمش ، فریاد کرد
آنقدر نالید تا غمباد کرد
گر چه رزقی ، تلخ یا شورت دهد
میپذیرش ورنه با زورت دهد
چیز کم ، از هیچ جانا بهتر است
سرکه مُفت از عسل شیرینتر است (۱)
****
« تَر » به هر مصرع چرا آوردهای ؟
آبروی هر چه شاعر بُردهای !
زورق این قافیه ، در گِل نشست!
خود بپوش عیبش ،بگو در دل نشست


********************************
۱ - « تَر » علامت صفت تفضیلیست که در هر دو مصرع به عنوان قافیه آورده شده
است که خلاف قواعد ادبی است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
۲۹- آنچه خواهی چون نخواهد شد حصول


آنچه خواهی ،چون نخواهد شد حصول
پس هر آنچه میشود ، میکن قبول
باش هم چون آسیا ، شرطی مَنِه
از کَرَم ، بستان دُرُشت و نرم دِه (۱)
****
از کَرَم آمد حدیثی در میان
ذکر خیری شد ز یار مهربان
آنکه دارد معجزی در آستین
در بلاغت ، کلک او سِحر مُبین
خود ، جهانی بین ،نشسته گوشهای
حکمت از خوانش رُباید ، توشهای
گنجِ فضل و دانش و آگاهی است
او « بهاء الدّین خُرمشاهی» است
«سالکی» ،مُشکی به کام خامه کُن
یک غزل تقدیم این علامه کُن
****
حال من خوش نیست بخبخ میرزا (۲)
گو که دلخوش کیست بخبخ میرزا
بی غم عشقی دراین دنیای وحش
از چه باید زیست بخبخ میرزا
درازل با دوست عهدی بستهایم
آنچه بُد ، باقیست بخبخ میرزا
دل برای جان فشاندن بیقرار!
صبر یار از چیست بخبخ میرزا
عقل گوید گر گریزی ، رَستهای
عشق گوید ، ایست بخبخ میرزا
جام دل ، از خون نخواهد شد تُهی
تا فلک ساقیست بخبخ میرزا
مژده ، کاندر امتحان عاشقی
نمرهات شد بیست بخبخ میرزا
شعر تو ، چون طبع پُر شورت بلند
نثر تو ، عالیست بخبخ میرزا
ترجمانت بر کلام ایزدی
تا ابد باقیست بخبخ میرزا
آن کتاب نابِ حافظ نامهات
شرح ِ شیدایی است بخبخ میرزا


*****************************
۱ - یک روز شیخ ما با جمع صــوفیان بدر آســیایی رســید ، سَر اسب کشــید و سـاعتی
توقف کرد ، پس گفت : میدانید که این آسیا چه میگـــوید ، میگــوید که تصوف این
است که من در آنم ، درشت میستانم و نرم باز میدهم . ( کتاب اسرار توحید )
۲ - بخ بخ میرزا ، نام مستعار استاد بهاءالدین خرمشاهی است که مرحوم کیومرث صابری
طنزنویس توانای سالهای اخیــر ، برای ایشــان انتخاب کـردند و استاد ، آثار قلمی خود
در نشریات گل آقا را با این امضا ، نشر میدادند.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
۳۰ - هر چه دنیا بذر درد و رنج داشت


هر چه دنیا بَـذر درد و رنج داشت
جمله را در کشتزار بنده کاشت
کِشتِ من ، تاراج هر جا آفتی است
این نه عدلِ بارگاه رحمتی است
گشتهام آماج و از هر شش طرف
جان من ، بر تیر گردون شد هدف
میدهد دائم عذابم ، بهر آن
تا شود عبرت برای دیگران!
سنگِ غیب از آسمان آید اگر
راست اُفتد در بساط شیشهگر
****
بود مــلانصردین ، دعوت به شام
رفت با فرزند خود بهر طعام
میهمانان ، جمله در بندِ شکم
صاحبِ مجلس به فکر بیش و کم
هر که بودی در خیالِ عیش ِ خویش
میزبان ، از کثرت مهمان ، پریش
آش ِ نفّاخی به سعی میزبان
شد مُهیّا از برای حاضران
میهمانانِ ندیده آش ِ مفت
هر که خورد و ظرف خود ، با لیس رُفت
هر کجا در معدههاشان ، حفره بود
پُر شد از آشی که اندر سفره بود
شام خوردند و درون انباشتند
در شکم ، بذری ز طوفان کاشتند
ساعتی بگذشت و شد وقت درو
از مکافاتِ عمل غافل مشو
صورتِ مُــلا ز غوغای شکم
هم چو مخرج گشت پر چین و دُژم
باد ، بر روزن فشار آغاز کرد
عاقبت با زور راهی باز کرد
زوزهای آمد ز استخراج ریح (۱)
شرمگین ، مُلا از آن فعل قبیح
حق به جانب ، بر سر فرزند زد
کای پدر جان! از چه کردی کار بد؟
ماه را هنگام تابش ، روز نیست! (۲)
ای پسر مجلس که جای گ..ز نیست
هم چوگرگِ یوسف آمد این پسر
میزبان از مکر ملا با خبر
او هم از نفخ شکم در رنج بود
غرّش و آوای دل را میشنود
لاجرم در دل شد از این رسم شاد
ای دو صد لعنت به هر چه رسم باد
پس مُطَوّل کرد ، بادِ دل رها (۳)
این رهایی داشت همراهش صدا
بر سر فرزند مُلا زد که : هی
پندِ بابا ناشنیدن تا به کِی؟
گر نیآموزی ادب ، ای بی خِرَد
مستحقی ، بر سرت هر کس که زد
گفت مُلا میزبان را با عتاب
از چه بر فرزند من کردی خطاب؟!
این چنین ملا به او کردی خطاب

شد گنه از تو و حَدّ بر دیگری (۴)
از چه کردی ظالمانه ، داوری
میزبان گفتش : مشو از من ملول
زانکه این فن از تو شد ما را حصول
من گمان بردم که احسان کردهای
بچهات را بهر این آوردهای
تا به مجلس هر که تیزی در کند
بر قصاص جرم خود ، او را زند!
****
من شدم فرزند مُلانصردین
روز تار و حال زارم را ببین
هرکه در عالم خلافی میکند
این فلک ، با من تلافی میکند
این جهان با هر که میآید به خشم
این عجب! کز بنده گیرد زهر ِ چَشم
سهم من از خوان گردون ، خون دل
سر به سنگ و تن به خاک و پا به گِل
گنج و نعمت را دهد بر جاهلان
رنج و محنت را نهد بر فاضلان (۵)
با گناه اینکه خود دانشوری
باید عمری بار این عسرت بری (۶)
ابلهان را آنچنان میپرورد
تا که دانا بیند و حسرت خورَد
چونکه من هم فحل و دانا نیستم
پس چرا خط خورده نام از لیستم!
ننگ جهلم هست و داراییم نیست
رنگ فقرم هست و داناییم نیست


******************************
۱ - ریح : باد ، نسیم ، بادی که در شکم بروز کند.
۲ - احتمالا باید توصیف و تمثیل ملانصرالدین ، بهتر از این نبوده باشد!
۳ - مطول : طولانی ، کشدار
۴ - حدّ : کیفر و مجازات شرعی
۵ - فلک به مردم نادان دهد زمام مراد...( حافظ )
۶ - عُسرت : تنگدستی ، تنگی ، سختی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
۳۱ - من نکردم این جهان را خدمتی


من نکردم این جهان را خدمتی
پس ازو دارم چه چشم نعمتی (۱)
نعمت ار دادند ، اینجا میدهند
گر نشد ، وعده به فردا میدهند!
میتوانی حقّ خود اینجا بگیر
با سماجت ، از کفِ گردون پیر
من نگویم هر چه از قسمت بُـوَد
قسمتی هم حاصل همت بُـوَد
****
قافیه گویا در اینجا تنگ شد
یا مگر پای کُمِیتت لنگ شد (۲)
گاه گویی چانهٔ « روزی » مزن
گاه بر تقدیر آری شک و ظن (۳)
دفتر معنا اگر بگشادهای!
در تشتُّت از چه رو افتادهای؟
این معما را گِره ، بگشودَنیست؟
یا اگر نه ،گو که پس تکلیف چیست
بیهدف در کوره راهی راندهای
در دو راهیّ تحیُّر ماندهای
روزیی ما شد مقدر در ازل؟
یا که باشد حاصل سعی و عمل
لیس للانسان الا ما سعی؟ (۴)
یا که از قسمت بُـوَد روزیّ ما
خود یقین داری به قدر علم خویش
این یقینت نیست از اوهام ، بیش
نه تویی آگه به اسرار جهان
نه منم واقف به پیدا و نهان
این جهانِ ژرف با این عرض و طول
کِی به کُنه آن رسد عقل فضول؟
هر دو با پندار خود نقشی زنیم
بس دغل در کار خلقت میکنیم (۵)
هر کجا ، مجهول و مبهم یافتیم
در بیانش ، تُـرَّهاتی بافتیم (۶)
از کتابِ آفرینش ، یک دو خط
در ازل خواندیم ، آنهم با غلط!
گر دو حرفی در ازل آموختیم
آفتاب ، از شعلهای افروختیم
آدمی ، تا شطح و طاماتی شناخت
روزنی دید و ازآن دروازه ساخت (۷)


****************************
۱ - چشم : توقع . حافظ میگوید :
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
۲ - کُمِیت : اسبی است که رنگ آن بین سیاهی و سرخ باشد. « کمیت لنگ شدن » کنایه
از درماندن ، دچار کمبود یا ناتوانی شدن و از عهده برنیامدن است.
۳ - اشاره به مبحث دیگری در همین مثنوی :
................................................
................................................
روز و شب با چشم گریان خواستی
جمله نعمت ها که در دنیاستی
با تَضرُّع یا دُعا یا شیونی
چانه بر مقدار رزقت میزنی
از چه چسبیدی به دامان دعُا
تا که حاجاتت شود یکسر روا
گر دُعا باطل کند حکم قَـدَر
این من و سجاده ، این هم چشم تَر
نعمت او از روی حکمت میدهد
نه به اصرار و سماجت میدهد
پس چو او واقف به احوالات ماست
ذکر هر دانسته را کردن ، خطاست
۴ - ... لیس للانسان الا ما سعی :
(... برای انسان هیچ چیز نیست مگر آنچه کوشیده است ) « سوره نجم »
۵ - دَغَل : دروغ ، حیله و ناراستی
۶ - بیان : آشکار شدن ، شرح ، توضیح
۶ - ترهات : سخنان بیهوده و یاوه
۷ - شطح و طامات : حرف ها و سخنهای به ظاهر کفرآمیزی که عارف از شدت وجد
و حال بر زبان میراند ، سخنهای پریشان ، غالباً به سخنانی در مورد آگاهی به
اسرار آفرینش ، که بر زبان عارفان جاری میشود ، اطلاق میگردد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
۳۲ - نکته ای گویم ز جبر و اختیار


نکتهای گویم ز جبر و اختیار
یک سخن ، لیکن به تعبیری هزار
نیست صاحب حکمتی در این جهان
کاین معما را دهد شرح و بیان
شد یکی ، محکوم جبر روزگار
دیگری ، تسلیم نقش اختیار
این کُنَد با عقل خود آن را گزین
وآن حدیث آرد به استدلال این
این ، قدم ، با اختیاری میزند (۱)
وآن ، گنه ، بی اختیاری میکند (۲)
****
آنکه شد قائل به استیلای جبر
بس گشایش خواهد از مفتاح صبر (۳)
آنچه آید بر سرش از خیر و شر
یا قضا پندارد آن را یا قَـدَر
چون شود عاجز به تغییر امور
حکم جبرش خواند و باشد صبور
خود گمان دارد که بختش خفته است
در بلاها ، حکمتی بنهفته است
در کشاکش نیست با تقدیر و بخت
بگذرد آسان ازین دنیای سخت
دست استمداد او بر آسمان
در حوادث ، خواهد از دنیا ، امان
او خطاکاریّ عقل خویش را
مینهد بر گردن بخت و قضا
شد مُسجل بهر او ، روز اجل
شد مُقرّر ، رزقش از صبح ازل
ناخدای کشتی عمرش ، قضاست
آخرین منجی ز غرقابش ، دعاست
گر وفور از دهر بیند یا قصور
در همه احوال ، راضی و شکور
سرنوشتش ، نقش بسته بر جبین
خود مطیع امر محتومش ببین (۴)
****
دیگری ، مختار اعمال خود است
در پی تغییر هر نیک و بَد است
پیش او ، نَقلی ندارد سرنوشت
بدرَوَد هرکس ، همان تخمی که کِشت
در بلاهایی که میآید به پیش
چشم امّیدش بُـوَد بر فعل خویش...
****
خواست ، دنیا را کند بر کام خود
اسب گردون را نماید رام خود
بر مُراد خود اگر نائل نگشت
باز ، بر مکر فلک ، قائل نگشت
این نداند ، کز چه کوشید و نشد
بهر دنیا ، از چه جوشید و نشد؟
بس مهیا کرد ، اسباب طرب
پس نشستی در کَرَب ، یاللعجب! (۵)
****
گرچه مبسوط ست بحث اختیار
میکنم بر نکتههایی اختصار
ابتدا بیتی شنو از « مولوی »
در قبول اختیار ، از مثنوی :
« اینکه گویی این کُنم یا آن کُنم
خود دلیل اختیار است ای صنم »
حال ، بشنو این دلایل هم ز من
گرچه خود قائل نیام بر این سخن! :
گر که اعمالت به فرمان تو نیست
پس غم روز عِقابت بهر چیست؟
گر نِهای مختار بر کردار ِ خویش
سَر چرا اندازی از خجلت به پیش؟
گر به رفتارت نداری ، اختیار
از چه از کردار خویشی شرمسار
گر معین هست روز موت تو
از خطر ، مندیش ، میتاز و برو!
رزقْ ، چون مقسوم شد ، کمتر بکوش
بهر کسبِ مال ، کم زن حرص و جوش
قسمتت این بود ، پس غمگین مشو
بعد ازین افزون نگردد سهم تو
آنچه آید بر سرت از نیک و بد
کِی توان بر آن نهادن دست رد؟
عافیت اندیشیات بیهوده است
گر که تدبیری کنی ، نابوده است
هر که در افعال خود ، مجبور هست
پس به حکم جبر ، او محجور هست!
نیست بر انسان محجوری ، حرج (۶)
گر ز راه راست درلغزد به کج (۷)
****
آنچه گفتم در وفاق اختیار (۸)
گرچه بشنیدی ولی باور مدار!
خوش بُـوَد گر بشنوی از بنده پند
تا نیفتی از خیالی در گزند
اختیارت را ، ز حُکم جبر بین
او بگوید این گزین یا آن گزین
جبر باشد جمله افعال بشر
کفر و دین و زهد و فسق و خیر و شرّ
پس رها کُن ، حرف نغز آن و این
خوش بخوان با من به صوتی دلنشین!
اینکه گویی ، این کُنم یا آن کُنم
این «کُنم» ها حکم جبر است ای صنم
شد مُقدّر ، آب را گر میخوری
ورنه خوردند و شد آب آخری
حکم تقدیرت اگر بر این بُـوَد
قطرهٔ آبی گلوگیرت شود
نعمت اندوزیت ، از سعی تو نیست
از تو ساعیتر در این دنیا بسیست
راحتِ گیتی ، نه از تدبیر توست
آنچه پیشت آید از تقدیر توست
هی مگو این کردم و آن میکنم
کار دنیایی به سامان میکنم
سکّهها را در خیالت ، کَم شُمار
بین چگونه میشُمارد ، روزگار
کفش خود را درنیآور با شتاب
کُن تأمل ، تا رسیدن پای آب
آرَم از « سعدی » یکی مضمون ناب
تا بگیرد این سخن حُسن المآب
عاقل از اندیشه روزی به رنج
ابلهی اندر خرابه یافت گنج (۹)


******************************
۱ - در تردد ماندهایم اندر دو کار این تردد کِی بود بی اختیار
تردد به دو معنای رفت و آمد و شبهه به کار رفته است.
۲ - گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ تو در طریق ادب باش و گو گناه منست
۳ - الصبر مفتاح الفرج : صبوری ، کلید گشایشهاست.
۴ - محتوم : ثابت و حتمی - امر محتوم : تعبیریست برای سرنوشت مُقدّر
۵ - کَرَب : رنج و مصیبت. میتوان کلمهٔ « عزا » را جایگزین لغت کرب در این مصرع نمود :
بس مهیا کرد ، اسباب طرب پس نشستی در عزا یاللعجب
من برای تجانس بین دو کلمهٔ طرب و کرب ، این لغت را انتخاب کردم .
۶ - محجور : بازداشته شده و منع کرده شده - شخص بالغی که توانایی ذهنی کافی
برای تصمیمگیری در اعمال و سرنوشت خود را ندارد و باید تحت سرپرستی
شخص دیگری قرار بگیرد. صغار ، اشخاص غیررشید و مجانین از این جملهاند.
۷ - لیس علی المجنون حرج : بر انسان مجنون ، گناهی نیست.
۸ - وفاق : سازگاری ، موافقت
۹ - کیمیاگر به غصه مرده و رنج ابله اندر خرابه یافته گنج ( گلستان سعدی )
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
۳۳ - گر نداری در دهان دندانِ تیز


گر نداری در دهان ، دندانِ تیز
یا که پایِ چابکی بهر گریز
پس مُدارا با سگانِ کوچه کُن
یا برو فکر رفویِ پاچه کُن!
حرف « واوی » بر « الف » مقلوب شد
قافیه در مِصرعی معیوب شد! (۱)
****
یک دو « گُرگانه » ز من پندی شنو!
پندهای بیهمانندی شنو :
گر به مهمانیی گرگی میروی
سگ ببر همراه تا ایمن شوی
گر زمانه داده بر گرگی ، زمام
نیست چاره ، جُز به او گفتن سلام
گرگ را آموز ، درس ِ دوختن
کو دریدن داند و جان سوختن
گر بریزد گرگ را دندان ، چه سود
ذاتِ مذمومش همان باشد که بود
تیغ قصابان بهَ از دندان گرگ
گرگِ چوپان ، بهتر از چوپانِ گرگ


****************************
۱ - از صنایع ادبی. شعر یا سخنی که در آن کلمات مقدم و مؤخر یا کلمـاتی ماننــد رگ و گر ،
رقیب و قریب و امثال اینها به کار برده باشند. ( فرهنگ عمید ) – البته این جا ، این صنعت
اعمال نشده است و کلمه « کــوچه » بایستی با لغتی مثـــل « آلوچه » قافیه میشد تا
صحت قافیه صورت میگرفت.کلمه « پاچه » به ضرورت معنــا آمده است. در واقع به دلیل
خطای قافیه بیتی به طنز در توجیه این لغزش به این صنعت ادبی ارجاع داده شده است.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
۳۴ - مختصر لطفی ، جهانت گر کُند


مختصر لطفی ، جهانت گر کُند
خود مبادا عقل تو باور کُند
پَرورانَـد گوسفندی را شبان
تا طعامی خوشمزه ، سازد از آن
زین میانه ، گوسفند بیخِـرَد
بر شبان ، بر چشم دایه بنگرد!
شیر اگر دندان نماید از غضب
هان مگویی خندهاش آمد به لب
بالِ پروازت ازآن بخشد جهان
تا به خاکت افکند از آسمان
در خیالِ اوج و معراجی مباش
آن عطایش را ببخشا بر لقاش!
هر گُلی ، خوابیده در آغوش خار
خارهای خوفناکِ جان شکار
****
شُکر نعمت میکنی آهسته کن
زیر لب ، با ظاهری دلخسته کن
تا مبادا بشنود گوش فلک
چون ازین شُکرانهات اُفتد به شک
گر ببیند خندهای را بر لبی
یا که دلخوش « سالکی » را یک شبی
صبح فردا خون کند اندر دلش
حکم جَلبی را فرستد منزلش!
بیند ار ، یک کاسه شربت دستِ کس
زود اندازد درون آن ، مگس


******************************
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
۳۵ - چون تملّق ، هیچ کالا در جهان


چون تملّق ، هیچ کالا در جهان
من ندیدم مشتری جوشد بر آن
عارف و عامی و سلطان و گدا
میخــرندش ، در بهای کیمیا


************************
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
۳۶ - مردی اسب خویش را گم کرده بود


مردی اسب خویش را گم کرده بود
شک به اسبِ شخص دیگر بُرده بود
ادعا میکرد کاین اسبِ من است
چونکه قبراق و چموش و توسن است!
آن یکی گفتش : دلیلی گو دُرُست
بعد از آن ، شو مُدعی کاین اسب توست
گفت ، من دارم دلایل زیـن قبیـل :
یال او مشکیست ، دُمّ او طویل!
گر چه شبها خواب مُکفی میکند
گه میان روز ، چُرتی میزند
عادتًا هم ، در همه ایام ِ ماه
اشتهای وافری دارد به کاه!
تا بخواهی ، هست بُرهانم قوی
آنقَـدَر گویم که تا قانع شوی!
****
پس پَـلاسی روی اسب انداختند
عورتش ، از چشم ، پنهان ساختند (۱)
مرد را گفتند از جنسش بگو
تا که آب رفته را آری به جو
مُدّعی گفتا که اسبم نَر بُـوَد
مرکبی توفنده چون صَرصَر بُـوَد (۲)
در دویدن ، رخش ِ رستم ، هیچ نیست
در پریدن ، نمرهاش از بیست ، بیست
در جسارت ، کُن قیاسش با پلنگ
در رشادت ، صبر کُن تا وقت جنگ
****
اسب را برداشتند از رُخ نقاب
پیش چشم خاص و عام و شیخ و شاب (۳)
چون عیان شد آنکه حیوان ماده است
مرد گفتا : شبههای رُخ داده است...
شُکر ِ حق و ز کوریی چشم حسود
اسب من هم آنقَـدَرها نَر نَبود!


**********************************
۱ - عورت : اندام تناسلی
۲ - صرصر : باد تند. در فارسی اسب تندرو را به آن تشبیه کنند.
۳ - شیخ و شاب : پیر و جوان
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
۳۷ - آدمی گر گِرد سازد بار و برگ


آدمی ، گر گِرد سازد بار و برگ
از صباح کودکی تا شام مرگ
باز نالد اینکه خاسر بوده است (۱)
در بطالت جان خود فرسوده است
کِی بگیرد عبرت این نوع بشر؟
آدمی ، آدم نخواهد شد دگر!
جای خون ، حرصی به رگهایش روان
هر چه در ذمّش بگویی ، میتوان (۲)
آنکه دارد ، لیک خواهد بیشتر
چشم او را پُر کنید از خاک زر
با نصیحت ، دل به اصلاحش مبند
این جهان پُر باشد از اندرز و پند
بر دل تیره ، چه تابی نور را ؟
از چراغ آخر چه سودی کور را
مِس اگر صد بار در آتش رود
خود محال است آنکه باری زر شود
با زدن ، خَر ، کِی بگیرد خوی اسب؟
مردمی ، از فطرت آید نی ز کسب
مُلک عالم ، آدمی را نیست تنگ
تنگ چشمی باعث آشوب و جنگ


*****************************
۱ - خاسر : زیان دیده
۲ - ذم : مذمَت ، نکوهش ، بدگوئی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,807 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,245 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,862 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 3 مهمان