امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| خیام
#1
این قافله ی عمر عجب می گذرد!
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
حكيم عمر خيام

افسوس كه رفت عمر بر بيهوده هم لقمه حرام و هم نفس آلوده
فرمودة ناكرده سيه رويم كرد فرياد ز كرده هاي نا فرموده

هر دل كه اسير محبت اوست خوشست هر سر كه غبار سر آن كوست، خوشست
از دوست به ناوك غم آزرده مشو خوش باش كه هر چه آيد از دوست خوش است

گويند بهشت و حور عين خواهد بود آنجا مي ناب و انگبين خواهد بود
گر ما مي و معشوق پرستيم رواست چون عاقبت كار همين خواهد بود

از تن چو برفت جان پاك من و تو خاك دگران شود مغاك من و تو
زين پس ز براي خشت گور دگران در كالبدي كشند خاك من و تو

گاه سحر است خيز اي مايه ناز نرمك نرمك باده خور و چنگ نواز
كه آنها كه بجايند نپايند دراز و آنها كه شدند كس نمي آيد باز

گويند: هر آن كس كه با پرهيزند آنسان كه بميرند بدانسان برخيزند
ما با مي معشوق از آنيم مدام باشد كه به حشرمان چنان برانگيزند

چندين غم مال و حسرت دنيا چيست؟ هرگز ديدي كسي كه جاويد بزيست؟
اين چند نفس در تن تو عاريتي ست با عاريتي عاريتي بايد زيست

در عشق تو از ملالتم ننگي نيست با بيخبران در اين سخن جنگي نيست
اين شربت عشق داروي مرادنست نامردانرا از اين قدح رنگي نيست

مي خوردن و گرد نيكوان گرديدن بهتر كه به رزق زاهدي ورزيدن
گر دوزخي اند مردم مست، بگوي پس، روي بهشت را كه خواهد ديدن؟

مي خور كه ترا بيخبر از خويش كند خون در دل دشمن بد انديش كند
هشيار بدن چه سود دارد؟ جز آنك ز انديشه پايان، دل تو ريش كند

نا كرده گناه در جهان كيست؟ بگوي و آنكس كه گنه نكرد چون زيست؟ بگوي
من بد كنم و تو بد مكافات دهي پس فرق ميان من و تو چيست؟ بگوي

سير آمدم اي خداي از هستي خويش وز تنگدلي و از تهيدستي خويش
از نيست تو هست مي كني، بيرون آر زين نيستيم بحرمت هستي خويش

سستي مكن و فريضه ها را بگذار وان لقمه كه داري زكسان باز مدار
در خون كس و مال كسي قصد مكن در عهده آن جهان منم، باده بيار

با من تو هر آنجه گويي از كين گويي پيوسته مرا ملحد و بيدين گويي
معترفم بدانچه گويي، ليكن انصاف بده، ترا رسد اين گويي؟

ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست بي باده ارغوان نمي بايد زيست
اين سبزه كه امروز تماشا گه ماست تا سبزه خاك ما تماشا گه كيست

اي پير خرد مند پگه تر برخيز وان كودك خاكبيز را بنگر تيز
پندش ده گو كه : نرم نرمك مي بيز مغز سر كيقباد و چشم پرويز

موجود هر آنجه هست، نقشست و خيال عارف نبود هر كه نداند اين حال
بنشين قدحي باده بنوش و خوش باش فارغ شو از اين نقش خيالات محال

اين دو سه نادان كه چنان ميدانند از جهل كه داناي جهان ايشانند
خر باش كه چنان زخري چندانند هر كه نو خرست كافرش مي خوانند

اين كوزه چو من عاشق زاري بود ست در بند سر زلف نگاري بودست
اين دسته كه بر گردن او مي بيني دستيست كه بر گردن ياري بودست

خيام اگر ز باده مستي خوش باش گر با صنمي دمي نشستي خوش باش
پايان همه چيز جهان نيستيست پندار كه نيستي، چو هستي خوش باش

از گردش روزگار بهري برگير بر تخت طرب نشين و ساغر درگير
از طاعت و معصيت خدا مستغنيست باري تو مراد خود زعالم گير

تا كي غم آن خوري كه داري يا ني؟ دين عمر به خوشدلي گذاري يا ني؟
پر كن قدح باده كه معلومت نيست كاين دم كه فرو بري برآري يا ني

يا رب بگشاي بر من از رزق دري بي منت اين خسان رسان ما حضري
از باده چنان مست نگه دار مرا كز بيخبري نباشدم دردسري
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
یک جام شراب صد دل و دین ارزد یک جرعه می مملکت چین ارزد
جز باده لعل نیست در روی زمین تلخی که هزار جان شیرین ارزد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
اسرار عزل را نه تو دانيو نه من
ان حرف معما نه تو خواني و نه من
پس از پس پرده گفت و گوي من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانيو نه من
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
تا چند زنم به روی دریا ها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان و کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت

************************************************** ***************************

گویند بهشت عدن با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
اين نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل برادر از دور خوش است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی برساز ترانهای و پیشآور می

کافکند بخاک صد هزاران جم و کی این آمدن تیرمه و رفتن دی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی احوال فلک جمله پسندیده بدی
ور عدل بدی بکارها در گردون کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو بر درگه آن شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما در کارگه کوزهگران کوزه شویم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
وقت سحر است خیز ای مایه ناز نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز

کانها که بجایند نپایند بسی و آنها که شدند کس نمیاید باز
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,766 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,239 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,822 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Ar.chly (۲۷-۰۴-۹۴, ۱۱:۰۶ ق.ظ)، farnoosh-79 (۰۷-۰۸-۹۴, ۰۱:۵۶ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 3 مهمان