امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سعدی شیرازی !
حکایت در معنی رحمت با ناتوانان در حال توانایی


چنان قحط سالی شد اندر دمشق

که یاران فراموش کردند عشق


چنان آسمان بر زمین شد بخیل

که لب تر نکردند زرع و نخیل


بخوشید سرچشمههای قدیم

نماند آب، جز آب چشم یتیم


نبودی بجز آه بیوه زنی

اگر برشدی دودی از روزنی


چو درویش بی برگ دیدم درخت

قوی بازوان سست و درمانده سخت


نه در کوه سبزی نه در باغ شخ

ملخ بوستان خورده مردم ملخ


در آن حال پیش آمدم دوستی

از او مانده بر استخوان پوستی


وگرچه به مکنت قوی حال بود

خداوند جاه و زر و مال بود


بدو گفتم: ای یار پاکیزه خوی

چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی


بغرید بر من که عقلت کجاست؟

چو دانی و پرسی سؤالت خطاست


نبینی که سختی به غایت رسید

مشقت به حد نهایت رسید؟


نه باران همی آید از آسمان

نه بر میرود دود فریاد خوان


بدو گفتم: آخر تو را باک نیست

کشد زهر جایی که تریاک نیست


گر از نیستی دیگری شد هلاک

تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟


نگه کرد رنجیده در من فقیه

نگه کردن عالم اندر سفیه


که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق

نیاساید و دوستانش غریق


من از بینوایی نیم روی زرد

غم بینوایان رخم زرد کرد


نخواهد که بیند خردمند، ریش

نه بر عضو مردم، نه بر عضو خویش


یکی اول از تندرستان منم

که ریشی ببینم بلرزد تنم


منغص بود عیش آن تندرست

که باشد به پهلوی رنجور سست


چو بینم که درویش مسکین نخورد

به کام اندرم لقمه زهرست و درد


یکی را به زندان بری دوستان

کجا ماندش عیش در بوستان؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
حکایت


شبی دود خلق آتشی برفروخت

شنیدم که بغداد نیمی بسوخت


یکی شکر گفت اندران خاک و دود

که دکان ما را گزندی نبود


جهاندیدهای گفتش ای بوالهوس

تو را خود غم خویشتن بود و بس؟


پسندی که شهری بسوزد به نار

وگرچه سرایت بود بر کنار؟


بجز سنگدل ناکند معده تنگ

چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ


توانگر خود آن لقمه چون میخورد

چو بیند که درویش خون میخورد؟


مگو تندرست است رنجوردار

که میپیچد از غصه رنجوروار


تنکدل چو یاران به منزل رسند

نخسبد که واماندگان از پسند


دل پادشاهان شود بارکش

چو بینند در گل خر خارکش


اگر در سرای سعادت کس است

ز گفتار سعدیش حرفی بس است


همینت بسندهست اگر بشنوی

که گر خار کاری سمن ندروی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
اندر معنی عدل و ظلم و ثمرهٔ آن

خبرداری از خسروان عجم

که کردند بر زیردستان ستم؟


نه آن شوکت و پادشایی بماند

نه آن ظلم بر روستایی بماند


خطابین که بر دست ظالم برفت

جهان ماند و او با مظالم برفت


خنک روز محشر تن دادگر

که در سایهٔ عرش دارد مقر


به قومی که نیکی پسندد خدای

دهد خسروی عادل و نیک رای


چو خواهد که ویران شود عالمی

کند ملک در پنجهٔ ظالمی


سگالند از او نیکمردان حذر

که خشم خدایست بیدادگر


بزرگی از او دان و منت شناس

که زایل شود نعمت ناسپاس


اگر شکر کردی بر این ملک و مال

به مالی و ملکی رسی بی زوال


وگر جور در پادشایی کنی

پس از پادشاهی گدایی کنی


حرام است بر پادشه خواب خوش

چو باشد ضعیف از قوی بارکش


میازار عامی به یک خردله

که سلطان شبان است و عامی گله


چو پرخاش بینند و بیداد از او

شبان نیست، گرگ است، فریاد از او


بد انجام رفت و بد اندیشه کرد

که با زیردستان جفا، پیشه کرد


بسستی و سختی بر این بگذرد

بماند بر او سالها نام بد


نخواهی که نفرین کنند از پست

نکوباش تا بد نگوید کست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
حکایت برادران ظالم و عادل و عاقبت ایشان


شنیدم که در مرزی از باختر


برادر دو بودند از یک پدر


سپهدار و گردن کش و پیلتن

نکو روی و دانا و شمشیرزن


پدر هر دو را سهمگن مرد یافت

طلبکار جولان و ناورد یافت


برفت آن زمین را دو قسمت نهاد

به هر یک پسر، زان نصیبی بداد


مبادا که بر یکدگر سر کشند

به پیکار شمشیر کین برکشند


پدر بعد ازان، روزگاری شمرد

به جان آفرین جان شیرین سپرد


اجل بگسلاندش طناب امل

وفاتش فرو بست دست عمل


مقرر شد آن مملکت بر دو شاه

که بی حد و مر بود گنج و سپاه


به حکم نظر در به افتاد خویش

گرفتند هر یک، یکی راه پیش


یکی عدل تا نام نیکو برد

یکی ظلم تا مال گرد آورد


یکی عاطفت سیرت خویش کرد

درم داد و تیمار درویش خورد


بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت

شب از بهر درویش، شب خانه ساخت


خزاین تهی کرد و پر کرد جیش

چنان کز خلایق به هنگام عیش


برآمد همی بانگ شادی چو رعد

چو شیراز در عهد بوبکر سعد


خدیو خردمند فرخ نهاد

که شاخ امیدش برومند باد


حکایت شنو کودک نامجوی

پسندیده پی بود و فرخنده خوی


ملازم به دلداری خاص و عام

ثناگوی حق بامدادان و شام


در آن ملک قارون برفتی دلیر

که شه دادگر بود و درویش سیر


نیامد در ایام او بر دلی

نگویم که خاری که برگ گلی


سرآمد به تایید ملک از سران

نهادند سر بر خطش سروران


دگر خواست کافزون کند تخت و تاج

بیفزود بر مرد دهقان خراج


طمع کرد در مال بازارگان

بلا ریخت بر جان بیچارگان


به امید بیشی نداد و نخورد

خردمند داند که ناخوب کرد


که تا جمع کرد آن زر از گر بزی

پراگنده شد لشکر از عاجزی


شنیدند بازارگانان خبر

که ظلم است در بوم آن بیهنر


بریدند ازان جا خرید و فروخت

زراعت نیامد، رعیت بسوخت


چو اقبالش از دوستی سربتافت

بناکام دشمن بر او دست یافت


ستیز فلک بیخ و بارش بکند

سم اسب دشمن دیارش بکند


وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟

خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟


چه نیکی طمع دارد آن بیصفا

که باشد دعای بدش در قفا؟


چو بختش نگون بود در کاف کن

نکرد آنچه نیکانش گفتند کن


چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟

تو برخور که بیدادگر برنخورد


گمانش خطا بود و تدبیر سست

که در عدل بود آنچه در ظلم جست


یکی بر سر شاخ، بن میبرید

خداوند بستان نگه کرد و دید


بگفتا گر این مرد بد میکند

نه با من که با نفس خود میکند


نصیحت بجای است اگر بشنوی

ضعیفان میفگن به کتف قوی


که فردا به داور برد خسروی

گدایی که پیشت نیرزد جوی


چو خواهی که فردا بوی مهتری

مکن دشمن خویشتن، کهتری


که چون بگذرد بر تو این سلطنت

بگیرد به قهر آن گدا دامنت


مکن، پنجه از ناتوانان بدار

که گر بفگنندت شوی شرمسار


که زشت است در چشم آزادگان

بیفتادن از دست افتادگان


بزرگان روشندل نیکبخت

به فرزانگی تاج بردند و تخت


به دنباله راستان گژ مرو

وگر راست خواهی ز سعدی شنو
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
صفت جمعیت اوقات درویشان راضی


مگو جاهی از سلطنت بیش نیست

که ایمنتر از ملک درویش نیست


سبکبار مردم سبکتر روند

حق این است و صاحبدلان بشنوند


تهیدست تشویش نانی خورد

جهانبان بقدر جهانی خورد


گدا را چو حاصل شود نان شام

چنان خوش بخسبد که سلطان شام


غم و شادمانی بسر میرود

به مرگ این دو از سر بدر میرود


چه آن را که بر سر نهادند تاج

چه آن را که بر گردن آمد خراج


اگر سرفرازی به کیوان برست

وگر تنگدستی به زندان درست


چو خیل اجل در سر هر دو تاخت

نمی شاید از یکدگرشان شناخت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,603 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,165 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,647 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۰۶-۰۷-۹۴, ۰۸:۲۵ ق.ظ)، بهار نارنج (۲۳-۰۶-۹۶, ۰۳:۲۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان