ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
من كسي نيستم ! تو كيستي ؟
آيا تو هم كسي نيستي ؟
پس ما يك جفت ايم .
ولي به هيچ كس نگو !
وگرنه همه با خبر مي شوند !
چقدر ملال آور است كه « كسي » باشي !
چقدر سطحي است – مانند يك قورباغه
كه نام ِ خود را سراسر روز تكرار مي كند
در لجن زار ِستايش و تحسين !
امیلی دیکنسون
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
مرگ »
صداي وزوزِ مگسي را شنيدم – آن هنگام كه مي مُردم –
آرامش ، در اتاق
همچون خاموشيِ فضا بود –
در ميان هياهويِ طوفان –
چشمان ، در اطراف من – چنان خشك كه گويي چلانده شده بودند –
و نفس ها ، در سينه ها حبس
براي آن واپسين لحظه – وقتي كه شاه
در اتاق ديده شود –
من يادگارهاي اَم را به ارث گذاشتم – و بخشيدم
هر پاره اي از وجودم را كه بخشيدني بود –
و سپس مگسي در آن ميان مداخله كرد –
با وزوزي نامعلوم ، لكنت بار و افسرده –
ميانِ روشنايي – و من –
و آن گاه پنجره ها محو شدند – و ديگر
ديدني ها را نتوانستم ديد .
امیلی دیکنسون
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
آرامش روح
دیگر از لذات خاکی با من مگو،که شوق چشیدنش را ندارم
قلب من پیشاپیش،مرده است
و تنها زاغان مرگ،به دهلیز های در گشاده ی آن پا می گذرند.
من در پس خویش جای پایی ندارم
و گاه یقین ندارم که هستم
زیرا به چشم من،زندگی،برهوتی مسکون از هیاکل شبح سان است.
من،تنها ستاره یی تیره از مه پگاه سبکبار را می بینم
در سکوت خماری ژرف
گوش های من فقط چیزی غریب در می یابد
چیزی نامشخص،راز آلود
که مرا به بسی دور از این جهان،از پس خویش می کشاند
خولیان دل کاسال
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
تک گویی های خودباورانه
من؟
به تنهایی قدم می زنم
و زیر پایم
خیابان های نیمه شب
جا خالی می کنند.
چشم که می بندم
میان هوس های من
این خانه های رویایی خاموش می شوند
و پیاز آسمانی ماه
بر بلندا ی سراشیبی ها
آویخته است.
من
خانه ها را منقبض می کنم
و درختان را می کاهم
دور که می شوم
قلاده نگاهم می افتد
به گردن آدم های عروسکی
که بی خبر از کم شدن
می خندند، می بوسند، مست می شوند
و با یک چشمک من خواهند مرد،
حتی حدس هم نمی زنند.
من
حالم که خوب باشد
به سبزه
سبزی اش را می دهم
و به آسمان سپید
آبی اش را
و طلا را وقف خورشید می کنم.
با این وجود در زمستانی ترین حالت ها
باز هم می توانم
رنگ را تحریم کنم
و گل را منع کنم از بودن.
من
می دانم روزی خواهی آمد
شانه به شانه ی من،
پرشور و زنده
و می گویی که رویا نیستی
و ادعا می کنی
گرمای عشق، تن را ثابت می کند.
اگرچه روشن است عزیزم،
همه ی زیبایی ات، همه لطافت ات
هدیه ای است
که من به تو داده ام.
سيلويا پلات
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
گذر از آب
دریاچه سیاه، قایق سیاه، دو آدم سیاه که گویی آدمکهایی کاغذی اند
درختان سیاهی که از اینجا آب می نوشند به کجا چنین شتابانند؟
آیا مگرنه که باید بپوشاند سایه ها شان تمام وسعت کانادا را؟
از نیلوفران آبی قطره وار ، پرتو نوری فرو می چکد
برگها نمی خواهند ما هیچ عجله ای داشته باشیم
آنها گردن د و صاف ، پر از پند و اندرز های سیاه
آبها بسان جهانی سرد از تکانه ی پارو می لرزد
روح سیاهی ها در ما و ماهی هاست
خود مانعی برای رفتن است وقتی دست پریده رنگ شاخه ای به علامت وداع بالا می آید
ستارهها باز می شوند میان زنبق ها
آیا زنان پری پیکر دریا تو را با سکوتشان چشم بندی وافسون نمی کنند؟
این است سکوت ارواح مبهوت متحیر
سيلويا پلات
و دیگر آسمان را نخواهی دید...