۲۴-۰۴-۹۴، ۱۱:۱۴ ق.ظ
اگر من و او در مسافر خانه ای قدیمی و کهن
همدیگر را می دیدیم،
می نشستیم و به چند پیمانه
لبی تر می کردیم!
اما آراسته چون سربازی پیاده،
و چهره در چهره هم خیره،
به او شلیک کردم، همان گونه که او به من،
و در جا کشتمش.
من او را با گلوله ای کشتم،چرا که
چرا که دشمن من بود،
فقط همین: او دشمن راه من بود،
به اندازه ی کافی واضح است، اگرچه
شاید، بی درنگ انگاشته بود که
در ارتش ثبت نام کند درست مانند من
چون بیکار بود و لوازم کارش را فروخته بود
دلیل دیگری وجود نداشت.
آری؛ جنگ چیز عجیب و غریبی ست!
تو کسی را به گلوله میزنی
که اگر در کافه ای میدیدی اش، مهمانش می کردی،
و یا به نیم سکه ای کمکش.
- تاماس هاردی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...