امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار ضیغم نیکجو وکیل آباد
#41
آیه


چشمها

پيغمبران راستگويند

هركه مي فهمد

زبان چشم

قاضي شود
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#42

آواز مرا شنيد


خوب در سكوتش غرق شد


آنگاه


عاشقانه
بسويم ، پر كشيد
!

برآن كه عمري ست


همه ي روز و شبش را به انتظار نشسته ست ؛


چه ساده مي گويي
:
«
برو

منتظرم

نباش
! »
?

هيچ وقت ؛

خورشيد را
به زيبايي آن روز كه در را به رويم گشودي

نديده بودم
!

چگونه در پي طلوع آن لحظه


بيقرار نباشم
!

حال آن كه

درعمق شب

«
خورشيدي
»
انتظار مرا مي كشد
!

قافله ي موج

ـ براي رسيدن به ساحل ـ
بي تابي مي كند


ساحل ،

چگونه

دريا را

نگريد
!

عزيز
!

انتظار اميد زندگي ست


به قيمت

ـ هر لحظه ـ

جان دادن
!

زيبايي مهتاب از آن است


كه در ظلمات مي درخشد
!

چونان كه

نيلوفر از مرداب
!
?

بيش از هشت هزاره از مردنم مي گذشت


حوالي رُؤياهايم
:

پُر از ترانه ي دريا و زمزمه ي عاشقانه ي پروانه ها بود
.

آسمان


سرشار از سكوت نقره اي مهتاب


دشت


مست از مناجات رودي كه

ـ‌ سراسيمه ـ

به سوي دوست مي شتافت
!

آن دم كه سوسوي فرشته ي چشمانت ندايم داد
:‌
«
ازين پس آشكارا بايد عشق ورزيد
! »

چونان نور

«
عاشقانه
»
از قعر گور

پر كشيدم


تا بگويم
:
«
دوستت دارم
! »
 

صداي قلمم مرا مي شكنند


تار گيسوانم را مي بُرّند


خاكسترم را بر باد مي دهند


تا كسي شهد آيات مرا ننوشد
!‌
با اين همه


دشت

سرشار از شهد آواز قناري ست
!!
?

منتهاي آبي عشق
!

مأواي سبز بي قرار
!

مي دانم


ترا مجال پرواز نمي دهند


باور كن


هر لحظه


ـ با كوله باري از بهار


اگر چه شكسته ،

پَر و بال

سوخته ـ


باز صنوبرانه

به سويت

پر خواهم گشود
!
?

صلابت كوه
!

صنوبر صبور
!

با كوله باري از غم و دريايي از اشك


هرگز

راضي نمي شوي

دلتنگِ دلِ تنگ باشم
!

لب رود كه مي روم


اندوه مرا آب مي برد
تنها مي مانم


با


انبوهي اندوه
!

بگذار سايه هايمان را آب ببرد


آبرويمان را

خورشيد
!‌

تا پروانه ها به راز روشن شمع

پي ببرند

خاكستر شده اند
!‌
?

رُؤياي رنگين بهار
!

ديدگانت را از من دريغ مي داري


تا


بيش از اين

نسوزم
!

قسم به نيلوفر مهتاب
!

هيچ وقت از ترس شعله هاي شفق


به افق

پر نكشيده ام
!‌

چونان سايه

ـ در بدرقه ي خورشيد ـ

جان داده ام
!

برآن كه رسالت عشق بر دوش دارد


هراس از سياهي راه نيست
!

دستانت سر چشمه ي خورشيد مهرباني ست

مهتاب انگشتانت ، روشني بخش زندگي من
!‌

چشمانم غرق رُؤياي سفيد ستاره ي چشمانت
!‌

دستانم سرشار از سعادت دستانت
!‌
 
?

بارها درختان سيب


زير چكه هاي برگ


به ياد گونه هايت

شكوفه داده اند


زمستان هم كه بياد


نه شور «‌ تلألُوِ چشمان نازي
»

و نه، شوق « پريوش هاي بنفش
»
ـ هيچ كدام ـ


از « حيات ِ »‌ من كوچ نخواهند كرد
!
?

ناز عاشقانه ي مهتاب
!‌

حلاوت شعرهاي عاشقانه من
!

ديگر ميان من و تو

فاصله اي نيست

ــ حتّي نازك تر از شاخه ي نور ــ


تمام نگاهم

براي تست
!

چونان كه


تمام نگاهت

براي من
!‌

حرف ، حرف كلمه هايم


سطر ، سطر شعرهايم


سرشار از خورشيد چشمان تست


خورشيدي كه
:

آفتاب


محتاج شاخه هاي ناز نور اوست
!

تو ريشه ي عشق مني
!
ريشه ي شعر من
!
زندگي من
!

چگونه مي توان


بي هواي عاشقانه ي چشمانت


گل داد


زندگي کرد


شعر سرود
!‌
?

تبلور روشن صبح
!

نوازش نسيم سحر
!‌

هميشه قبل از آواز پرندگان طلوع كرده ام


تا ، از سرآغاز آواز

غافل نمانم
!‌

آواز پرندگاني كه
:

سرشار است از شور اطلسي هاي بنفش
.

آرزو دارم


سكوتم


سرشار از نواي پرندگاني باشد كه
:
خبر از شادي تو مي آرند

خبر از لبخندي كه
:
هميشه بهار است و

نويد عاشقانه زيستن
!‌
 

وقتي تو بيايي


بهار مي شود


سبوهايمان سبز


دلهايمان تر


سفره هايمان پُر سين


زندگي مان لبريز از عطر آويشن هاي مهر
.

اجاق مهتاب


اخگر ستاره مي بارد


بنفشه مي خندد


من ،
در تو غروب مي كنم


تا تو


جاودانه


در من

طلوع كني
!

دلم با تمام رُؤياهاش

ارزاني تو باد
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#43
در سرزميني كه براي عاشق شدن

اجازه مي گيرند


در شگفتم
!

براي نفس كشيدن چه مي كنند‌
!‌
 

ماناترين ترانه ي خورشيد
!

طلوع شكوفه ي صبح
!

اوج شوكت آفتاب
!

در بود و نبود
در شمال و جنوب


در شرق و غرب


در هر كجا كه باشي


تنهاترين آرزويم
:‌
ــ در بودن و نبودن ــ

رُستن در تو و نَرَستن از نگاه تست
!‌
?

طراوت رنگين بهار
!

نياز نفسهام
!

گفتي
:
«
تا گياه غمگين فراق گل دهد

باز خواهي گشت
! »

سالهاست


گيسوان مضطربم


ـ در آستانه ي اندوه بنفش ـ
چشم انتظار باز آمدنت
‌!‌

بي تاب ترين نغمه ها را مي نوازند
!‌

لب كوزه ي چشمانم

هنوز تر از مهتاب است
!‌

ديگر به هزاره ي هشتم فراق سياه هم ؛

چيزي نمانده ست


دشت سرشار از غنچه هاي شكفته ي غم است و


عالم ،‌ سرشار از عطر غربت نگاه تو

امّا تو باز هم
...

كجاست آن پرنده !؟


كجاست آن پرنده كه هميشه


آواز روشني از فروغ چشمان تو مي خواند !؟


خدارا
!
هيچ وقت ماه را در شب محو نكرده ام

كه اين گونه

خورشيد را از من دريغ مي داريد
‌!
 
?

وقتي از ريشه ي ازل ، دلم زرد است


بر من از سبزه چه مي گوييد
!‌

تمام شمعداني هاي پنجره پوسيده اند
!‌

صداي زوزه ي پاييز
خواب از كودكان و آرامش از آسمان

ربوده ست
!

ديگر چيزي به بارش سفيد ستاره نمانده ست
!

دارم در حريق پاييز خاكستر مي شوم


مي گويند
:
«
دروازه ي پاييز ، به روي همه باز است

و ما ــ خواه ناخواه ــ

بايد از آن

عبور كنيم
! »

پشت دروازه ي پاييز


آرامش سفيدي
ـ تا خداي بهار ـ

جاري ست
!

آيا از آن آرامش سفيد خواهيم گذشت !؟


آيا به رُؤياي رنگين پروانه خواهيم رسيد !؟



كجاست آن پرنده !؟
كجاست آن پرنده كه هميشه


آواز روشني از ظلمات چشمان تو مي خواند !؟

?

شهر پر از بوته هاي خار است
!

هيچ پرنده اي

حتّي جرأت پرواز از فراز شهر را هم ،

ندارد
!

در آستين شب


خنجري خون آلود


آرامش از مردم ربوده ست
!

سگان ولگرد


ـ‌ سر بر زباله داني ـ


اسراف مي كنند ؛‌



گربه اي


روي ديوارهاي شب

در جستجوي لقمه اي نان
!!

شما كه هميشه از گل و آب و آينه سخن مي گفتيد
!

شما كه از نهايت آرامش آسمان خبر مي داديد
‌!

شما كه دم از نفس سبز مسيح مي زديد
!


حال


اين همه صليب و ظلمت و سنگ

براي چيست !؟‌



سالهاست


آيه آيه ي قرآن

بر سر نيزه هاي زبان جاري ست
!

امروز اگر در شعله هاي بنفش غروب

خاموشم كردند
!‌

فردا
با آتش فشان خورشيد

چه مي كنند
!
?

ناز روشن مهتاب
!

تبلور عشق
!

من


بارها و بارها راز چشمان خيس ترا بوسيده ام


ولي تو

هميشه

از كنار دل خيس من ،

بي تفاوت گذشته اي
!

درست است ؛
آنان را كه « ما » مي شوند

تبعيد مي كنند
!

و بر آنان را که به « من » مي بالند

تنديس يادمان مي کارند
!
?

غريب دلنواز
!
گيسوان رها
!

حال اگر جايي براي زندگي كردن نداريم ،
مطمئن باش


جايي براي مردن هم

نخواهيم داشت
!

بارها از سكوت سياه نگاهت


روشني ِحيات عشق را نوشيده ام


بگذار


به هرنقطه از ظلمات كوير كه مي خواهند

تبعيدِمان كنند
!
 

ديشب


در آيات خواب


دستان تو


لبهاي مرا


نه
!

لبهاي من
دستان ترا


مي بوسيد
‌!‌

تو، انگشتري ماه را به من هديه دادي


من،‌ گردن آويز خورشيد را


?

تشنه ام
پرده از پنجره بردار


خسته ام


بگذار دمي ،‌
ـ تنها دمي ـ
زير سايه ي چشمت بيارامم
!

سردم است


سردم است بگذار تا زنده ام


گرم آواز نگاهت باشم
.

دست مرا بگير
!

دست مرا كه پر از فوّاره ي ترد خواهش است


هرگز

ــ در سياهي غربت ــ

رها

مكن
!

بيا و مگذار


شب روي بالهايم اتراق كند
!

بگذار تا زنده ام


ـ در پناه سايه ي گيسوانت ـ‌
عاشقانه ترين ترانه ها را بسرايم
!

در كجاي اين درياي بي كران

پريوش بنفشم غروب كرد !؟


سالهاست


بوتيمار دلم


در آستانه ي ساحل


زير تابش باران بنفش


طلوع پر تلألُوِ تو را


به انتظار نشسته است
!

?

نه آمدنمان را كسي باور كرد


نه عاشق شدنمان را


ونه ؛ رفتنمان را
!

باور كن


چيزي نمانده ست


دارد يك سر اين دايره را


موريانه

مي خورد


ديگر


تو از آمدن و


من از رفتن


ـ به سر وقت رسيدن ـ

پشيمان نخواهيم شد
!
 

همين پسين پريروز


فروغ چشمان پري كوچك غمگيني ندا مي داد
:
«
تنها

تنفس هواي ماندن است كه

ملولت مي كند
! »
 

مي دانم


بعد از ما

فاخته ها


سر قبر خاطراتمان

فاتحه خواهند خواند
!
 

بر خيز
!

ديگر تنگ دريا نيز تنگ است
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#44
وقتي تجسّم رُؤياي خورشيد

خاكسترم مي كند
!

چرا عاشق نباشم
‌!!
 
 

پاييز هم حوصله ي پريشاني مرا ندارد
!

مي گويند : « دعاي باران اردي بهشت

شفاي تمام پريشاني هاست
!‌ »‌
 

ديگر ، حساب روز و ماه و سال را از ياد برده ام


نمي دانم بعد از هزاره ي هفتم فراق سياه


سمند سال


به كدامين هزاره پا مي نهد
!‌
?

با كوله باري از آينه


در كولاك سكوت


گلسروده هاي جاده ها را مي نوشم
‌!

با اين كه پاها يم رنگ غروب پوشيده اند


ولي دلم

از تپش سبز چشمان تو باراني ست
!‌
 

سالهاست فانوس بابونه هاي كنار جاده


مرا به سوي سوسوي چشمان تو مي خواند
!‌

رود


سرشار از گريه ي گيسوي پريشان تست
‌!
 

بي جهت نيست كه باد اين گونه پريشان است ؛


او در حوالي سجود من


گريه ي دريا را شنيده است
‌!

مي گويند : پريشاني تو از آن است كه
:
سالها پيش

ــ در شيطنت كودكي ــ

بادبادك دلت را

در آسمان پر تلألو خورشيد

گم كرده اي
!

ترانه ي تار باران
!‌

آيا دعاي باران اردي بهشت


شفاي تمام پريشاني هاست ‌‌!؟


خاكستر شعرهاي پريشان من ، چه مي شود ‌!؟

?

شكوه روشن مهتاب
!‌

روشني ظلمات خورشيد
!‌

در شهري كه پُر از اشباح شب است و


زالوي شب با ولع تمام خون روشن روز را مي مكد
!‌

در شهري كه مادران
ــ از سر بي حوصلگي ــ


كودكان را در لباس شسته ، از طناب رخت آويخته اند
!‌

در شهري كه كودكان


عروسكان خويش را تازيانه مي زنند
!

در شهري كه حرمت نان و نمك


زير خرسنگ شراب

جان مي دهد
‌!

در شهري كه قاصدكان


ـــ در منقل بنگ و افيون ــ

مي سوزند و


تبسم مهتاب را توده هاي ظلمت شكسته است



چگونه مي توان ، گل داد
!‌

چگونه مي توان ، پر زد
!

چگونه مي توان … !؟‌



فكر مي كني از فوج اين همه نامه


كبوتري به مقصد رسيده ست !؟


نه !‌ لطافت بنفشه ي بهار
!‌

اين همه سال


تنها به رقص خاكستر باد

دل

خوش كرده ام
!
 

حالا مي دانم


هواي خانه


سرشار از عطر غربت عنكبوت است
!
?

خورشيد را سر بريده اند


چيزي به غروب سايه نمانده ست


خورشيد


غرق شفق شقايق

پَر

پَر

مي شود


آسمان سيه پوش سوسوي ستاره مي گريد
!‌

مي گويند : « دعاي باران اردي بهشت

شفاي تمام پريشاني هاست
! »
?

تقدّس نگاه عاشق من
!‌

مژده ي باران اردي بهشت
!

پر پنجره ها را
باز كن


باور سبز باران و سفره ي رنگين زمين


سرشار از هواي خاطرات من و تست
!

مگر نمي داني


تك تك آيه هاي عالم ؛
از اين خاطرات ،

جان مي گيرند
!

به خدا


ذرّه
ذرّه خاك


قطره


قطره آب مي شوم و

نمي گذارم

خاطره ي مريمي

از فراق عشق سرخ تو خشك شود
!

بگذار عالم ، هم چنان مست از جرعه ي من و تو باشد


بگذار گيسوي پريشان خورشيد


زير سايه ي من و تو جاري شود



مي گويند : « دعاي باران اردي بهشت

شفاي تمام پريشاني هاست
! »
?

هياهوي دل بي قرار
!

نسيم جاودانه ي عشق
!

مي گويند راه پراز سنگلاخ خار است و

چيزي به آتشفشان انار نمانده ست
!

حال كه اين گونه مي روي


دستِ كم


تفأّلي بزن


ــ بعد ‌ــ

برو


به حافظ بگوييد
:

ديگرغزلي براي تفأّل نمانده ست
!‌

حالا سالهاست خورشيد هم ،‌
به تفأّل سبزينه ي چشمان تو پرواز مي كند
!

راه ، پُر از سنگ و خار است ؛ ‌باشد
!‌

آسمان ، غرق شفق شب است ؛ باشد
!‌


من صليب گونه هاي ياس ترا

ــ به جان ــ

مي بويم
!‌
?
 

رايحه ي زلال باران
!‌

شفاف ترين ترانه ي آب
!

تا آبرويم نرفته ست


بگذار باران ببارد


بگذار زير گيسوان باران

ترانه ببافم


بگذار غرق سيلاب خورشيد

هيچ شوم



وقتي ابر


گَرد پاي ترا به تبرّك مي بوسد


چرا

زير باران نرويم !؟

?

تكلُّم ترانه ي امّيد
!

غزال غزل هاي آب
!

هميشه از صداي قلم سبز تو
پچپچه ي عاشقانه ي چشمه و سنگ را شنيده ام
!

تارك چشمان تو


سرشار از بال بهار است
!‌

فكر مي كني


نغمه ي سپيد صراحي آبشار چشمان ترا

فراموش كرده ام
!

به خدا

صداي سكوت امواج چشمان تست كه مرا

به نهايت رُؤياي عشق مي برد
!‌

هميشه


چشم بسته

كوچه پس كوچه هاي گل سرخ را

پَر زده ام


هيچ يأجوج و مأجوجي نمي تواند

جلوي عروج رُؤياهاي مرا بگيرد
!

هر لحظه


غرق رُؤياي سايه سار سارنگ داودي ها


از نهفته ترين راز چشمانت


ـ كه سرشار از شكوفه هاي ناب انگور است ـ

شيداترين ترانه ها را خواهم سرود
!

ابرها حقايق گريزان بارانند


سيل اشك ديدگان دلم


رگبارآشفته ي تمام رُؤياهاست
!‌

باورهمه ي رُؤياها
ژرفاي قلب من است كه در ذهن روشن آب جاري ست
!
?

رُؤياي روشن آب
!

تبسم ترانه ي مهتاب
!

تا ماه در آب غرق شود


هزار نيلوفر پروانه ،

جان خواهد داد
!

به پروانه ها بگوييد
:

ـ با اين که سالهاست تشنه تر از درياي كويرم ـ‌
هرگز

ماه را در پياله ي آب ، نخواهم نوشيد
!

قسم به التهاب داغ شقايق


هيچ وقت


ميان پيوند گل و آب و آينه

سنگي

نيانداخته ام
!‌

شفاف ترين ترانه ي ماه
!‌
پرواز اين همه پروانه

دور سرم

نشانه ي چيست !‌؟


مي گويند : « دعاي باران اردي بهشت

شفاي تمام پريشاني هاست
! »
?

تسلّاي دل ريحانه هاي بنفش
!

شادي اندوه عشق
!

يك بار


تنها


يك بار آه خويش را


ــ‌ زير سنگ ــ

پنهان كردم


وقتي آه من زير سنگ ، گُل مي دهد


وقتي از آه من سنگ ؛ گُل مي شود


چگونه ، اقاقي به آتش آه من ؛

مزيّن

نگردد
!!

چگونه آينه از آه من

رنگ نبازد
!

چگونه باد بوي پريشان من ندهد
!‌

چرا
باد را


ــ به جرم كشتن موج ــ‌

تازيانه مي زنيد ؛


او كه كاري نكرده ست


فقط آرام


لحظه اي

كنار من

در چشمان نيلوفران آبي

شورانگيزترين راز آرامش قوي آسمان را

به تماشا نشسته است
!

آخر او يار ديرين من و


پيغامبر گريه هاي بي وقفه ي من است
!

ـ حالا مي فهمم


ريحانه هاي بنفش دلت


طئنه ي زخم از عشق بي خبران است !‌ ـ

?

سرير بلند عشق
!

حضور روشن آب
!

من ، شنزار جان توام


تو در من جاري هستي و


من ؛ در تو

به آرامش ابدي رسيده ام


به اسرافيل بگوييد
:

بيهوده در صور ندمد
!‌

تنها


به صور پري نغمه هاي دريايي چشمانت

جان خواهم گرفت
!‌
?

سايه ي سوره ي مريم
!‌

تقدّس چليپاي مسيح
!

ديشب در غار حراي نگاهت


درآن شهلاترين ترانه ي نرگس


ــ بي واسطه ي خواب و فرشته ــ

در ملتقاي نور و آينه

خدا را ديدم
!

او


مرا


به رسالت دين عشق مبعوث كرد
!
?

مي گويند
:
«
دعاي باران اردي بهشت

صداي آيه ي شيداترين ترانه ي چشمان تست
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#45

لاله با دست باد سلامت مي داد


من ، با لب نور


سلام لاله و من


ــ هميشه ــ


صميمي بوده ست
!
 

پيچك طلايي خورشيد
!

رُؤياي جزاير عشق
!

طلايه ي شعر سپيد
!

هر شب، سوسوي شعرهاي نسروده ي ترا


همراه نامه هاي نطلوعيده ي تو


زير روشنايي چشمانت

مرور مي كنم
!‌
?

تلاوت آيه ي عشق
!

رايحه ي سبز بهشت
!

مگر رود گريه هايم


كه اين گونه مرا


انگشت نماي اين و آن كرده بس نيست
!‌

به ضريح طلايي پيچك چشمانت قسم
!

هر لحظه


هواي گرد و غبار پاي تو مي بوسم
!
?

خيال نازك گل
!

تاراج دل و دين
!‌
مي گويند
:
«
ستاره ي سبز ، شبيه شمايل چشمان تست
! »‌

باور نمي كنم


آخر آن ستاره ي سبز
تنها


شبيه شمايل چشمان تست
!‌

آن روز كه گم شدم


غرق جنگل سياه چشمان تو


سوسوي مست تمام ستاره ها را نوشيدم


حالا


آسمان


هر شب سوسوي تمام ستاره ها را


از من


مي بارد
!‌
?

تجسم رُؤياي هزار ساله
!

اسطوره ي عشق
!
نغمه ي سكوتستان چشمانت


مرا به مرز جنون كشانده ست
!

چگونه اين نغمه ها را فراموش كرده اي !؟


بعد از هزاره ي هفتم فراق سياه


مي خواهم


براي چشمانت ؛

ــ‌ اين
:
روشني آينه ها

حقيقت تمام رُؤياها ــ‌

نامي انتخاب كنم
:
(
خورشيد سياه
)
 

به خدا


هميشه پيش از خورشيد متولّّد شده ام


و خوب مي دانم


آفتاب


هميشه از مشرق پيشاني ي تو طلوع مي كند
!‌
?

خواهر پريشان آب
‌!

پريوشهاي بنفش
‌!‌

كاش ! جاي مژگان چشمان تو بودم و
هردم به طواف كعبه ي چشمت ؛


قربان مناي گونه هاي ياس تو مي شدم
!‌

عزيز
!

مادر آب و آينه
!‌

تبسم ترانه ي باران
!‌

كعبه ي چشمان تو


ــ بي آن كه بخواهي ــ

سرشار از خنده هاي مست عاشقانه است
!‌
?

ژرفاي تماشا
!‌

آرامش آبي آسمان
!‌

سالهاست در كعبه ي چشمانت


تمام عالم هست و نيست را


به تماشا نشسته ام


در عالمي كه سرشار از بدي ست


آسمان

سرشار از نيلوفر چشمان تست
!‌
?

خورشيد سياه
!

نجواي عاشقانه ي دل
!‌

اين اتفاق ساده نيست كه من


ترا بخواهم و


تو


مرا
!‌

و اين روزگار


نه
!

اين روزگار نه
!

اين مردم
:

ــ‌ آشنايان به ظاهر دوست ــ‌

ميان من و تو


سدّي از فولاد زنند و


براي نابودي پيوندي كه سالها پيش


خدايمان


از يك خاك بنيان نهاد


بكوشند


چه خيال باطلي
!!‌

هميشه


در كوير سياه حسادت و كينه
عقربي راه مي رود


ولي ، خدا را چه باك از اين نيشها
!‌
?

ترنّم ترانه ي باران
!‌

مادر ايثار
!

كسي كه در سرچشمه ي مهرباني چشمانت به رويين تني

رسيده


مگر مي تواند ، مهربان نباشد


باور همه رؤياها ، سيل اشك ديدگان بي قرار من است
!

اگر غرق مني ، چگونه مرا فراموش مي كني !؟


به خدا


هيچ وقت غروب چشمان ترا

آرزو نكرده ام
! ‌

هيچ كس چون من ،

مشتاق ديدن اشراق چشمان تو نيست
‌!‌

اي نور
!‌

من

بارها طعم سياه شب را چشيده ام

اينك كه خورشيد چشمان تو ؛‌

جوشن نور پوشيده ست
!
زائر ضريح طلاييِ چشمان تو

به عقرب شب ؛

خواهم گفت
:
«
ديگر

ازين پس بيهوده مپوي
! »
?

پونه ي وحشي دشت
!‌

نقوش رنگين بهار
!

تو آشناي راههاي شمال بودي و


من


آشناي راههاي جنوب
!‌

گفتم مي آيي دست در دست هم؛


كبوترانه


سوي آسمان آبي سبز


پر مي گيريم
!‌

هي
! …

بعداز سالها كه به هم مي رسيم


شمال و جنوب


شرق و غرب


همه و همه ؛‌
دلهامان را مي پايند


تا مبادا
!‌

شهابي از آسمان چشمت


دشت دلم را

سيراب كند
!‌

حال كه اين گونه مي روي


دست كم


بگذار


دشت دلم


پُر از غزل غزال نگاهت باشد
!‌
?

اناالحق حسين
!‌

آيه ي مقدّس عشق
‌!

سالهاست در كودكستان عشق ، پرسه مي زنم


گاهي همراه درختان ،‌

شب و روز

در پاشنه ي كوه

كنار بستر رود

به تماشاي آب

عشق را مرور مي كنم
‌!‌

زندگي ام نقاشي شعراست به رنگ طلايي كلمات


نمي دانم

ما شبيه ترانه هامان زندگي مي كنيم

يا ترانه هامان شبيه زندگي ما هستند

هر چه هست

انگار كسي با دست من ، سر گذشت مرا

پيش ازآن كه اتّفاق افتد

مي نگارد
!‌

خوب كه گوش كني


در آه ناله هاي مِه گرفته


راز آواز مرا

خواهي شنيد

?

تلاطم نگاه عاشق من
!‌

سجود هميشه سبز سنگ
!

تمام كليد ها را به دريا سپرده ام
!

مردم ، ديوانه ام مي انگارند


سالهاست دم در بسته ؛ در تقلّايم


به اميد آن كه شايد


لااقل

ــ براي لحظه اي هم كه شده ــ

در قلب مرا

تو بگشايي



دلم آشيانه ي نگاه تست


چونان كه


نگاهت آشيانه ي دلم
!‌

باور كن به ژرفاي نگاهت رسيده ام

كه اين سان

عاشقانه

آب شده

پر مي گيرم
!‌

خوب كه به آينه ي چشمم نگاه كني
شورعشق بي نهايت خويش را


ــ درعشقه وجود من ــ


که به روشني چشمان تو در تلألوست ؛ خواهي ديد
!
?

اي نور
!‌

اي حقيقت سرخ
!

رفتي ؛‌
رفتي امّا با وجود عالمي از نشانه هايت


بعد از سالها جستجو

هنوز كه هنوز است


رد پايي از تو نيافته ام



چقدر ساده هستم
!

چقدر ساده هستم
!‌

آخر « نور » را كه رد پايي نيست
!‌
?

خواهر پريشان ماه
!‌

آذين گيسوان اقاقي
!‌

مي دانم


آن روز كه مي رفتي


من اگر
ــ دور از

غفلت گيسوي سياه گندم ــ‌

به دنبال تو

پا به پاي رود مي شتافتم
!
اين سان

غريبانه

جا

نمي ماندم
!‌

قسم به آيه هاي سبز سپيدار


ازين پس ،

لحظه اي هم

ــ ‌براي ماندن ــ

درنگ نخواهم كرد
!‌

در پيچ كلامت اتراق كرده ؛

ـ شب و روز

مست و بي قرار ـ

سكوت جاده ها را ؛

خواهم نوشيد
!‌
?

سرمه ي سرخ شفق
!

داغ دل شقايق
!‌

گمان مبر که از شكست تو خبر ندارم


هر سال


فصل پابوسي برگ درختان كه مي رسد


به ياد سال روز پرپر شدن شقايق


داغ دلم

تر مي شود
‌‌!‌

و گنجشكان


ــ سراسيمه و مشتاق ــ

در آسمان تنهايي من ؛‌

نغمه ها مي نوازند
!

اين جا


هر روز


بر ساحل شن آلود دريا


كنار خاطرات خويش دراز مي كشم


خاطراتي كه هر لحظه زير امواج گريه هايم

خيس عشق مي شوند
!‌
 

تك تك ذرّه هاي عالم


سرشار از خاطرات من و تست
!‌

قسم به نشئه ي خوشه هاي انگور
!‌

اگر نفس گرم تو محو هواي زندگي نبود


لب از اين هواي مست

تَر

نمي كردم
‌!
?

نيايش سبز صنوبر
!

باور تمام رؤياها
!‌

باد اگر نمي وزد ؛ بگذار نوزد
!‌

باران اگر نمي بارد ؛ بگذار نبارد
!‌

گل اگر نمي رويد ؛ بگذار نرويد
!‌


دلي دارم پر از آه باران و


سرشار از

شكوفه هاي مست ياس
!‌
?

نيايش سپيد سپيدار
!

مژده ي معطر ياس
!

من با دست خود دلم را به دريا سپرده ام


هيچ كس تقصيري ندارد
!‌

همين پسين پريروز
!‌

موج سياه گيسوي پري كوچ غمگيني ؛


دلم را غرق كرد ،

 

بهار كه فرا شكفد


دشت


پُرِ آواز مرواريد عشق خواهد شد
!‌
 

حالا دلم


به باغچه ي كوچك حيات اجاره اي خوش است


گنجشكان
:
عاشقانه مي خوانند
و باغچه
:
بوي پريوشهاي بنفش مي دهد
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#46
در سرزميني كه اوّلين ديدار


آخرين وداع خواهد بود


عاشقانه خواهم زيست


عاشقانه خواهم مرد
!
 

سالها بود كنج خرابه ي محنت


ــ‌ در دياري غريب


جا مانده از يادها


در آسماني از درد
با گذرنامه ي مرگي كه از همان دوران كودكي

روي جيب دلم بود. ــ


لحظه شمار فرا رسيدن مرگ بودم،
اميدم طلوعي نداشت


غروب بود و

غروب بود و

غروب

 

يك شب،
آسمان، شكافت
ستاره اي فرود آمد


و ظلمت دلم را،

چراغ افروخت


آتشي به پا كرد


كه حالا


سالهاست به همان آتش،
ــ هر لحظه ــ

هزار بار مي سوزم
!
?

آمدي
آمدي و با آمدنت


زندگي سرگردان شعرهايم،
سامان گرفت
.

درست است كه حالا، ‌چاقوي حسادت حسودان تيز است


ولي همين حسودان، به تيغ تيز خويشتن


نابود خواهند شد
.

عزيز
!

دير آشنا شديم و زود


دلهايمان به جام فراق تر شد
.

رفتيم، ‌بي آن كه بخواهيم


مي دانم درد انتظار،

درد بزرگي ست
!

ولي چه چاره !؟


راستش


ديگر خسته شده ام


صبرم به جگر خون شدن


و دردم به مجنون شدن انجاميده ست
!
?

آن روز


نگاهت مي گفت
:‌
«
امروز كه مي روم ‌،‌ فردا نرسيده باز خواهم گشت


امّا بعد از سالهاي همان فرداي نرسيده


چمدانم را بستم
! …

سالهاست

گلشانه هاي مژگانم ، در حسرت نوازش گيسوان مست تو

پژمرده ست
.

گمان مي كني
با اين همه راهي که آمده ام

خسته خواهم شد !؟‌
نه !‌ پناه آبي عشق
!

باور كن تا لب چشمه ي مرگ با تو خواهم بود


و لحظه اي

دل از تو

تهي

نخواهم كرد
.

وقتي در تنگناي سكوت غربت خويشتن مي پوسيدم


دست نگاه تو

پناهم شد


از همان لحظه

خويشتن را

به رود نگاهت سپرده

بر ريشه ي دل تو پيوسته ام

 
 

مطمئن باش


ريشه ي عشقمان

ــ به هيچ آتشي ــ

نابود نخواهد شد
!

بگذار ،

دندان كينه تيز باشد


بگذار ،

هر كه هر چه در سر مي پروراند ،

بپروراند
!

ما خدايمان را داريم


دست در دست او نهاده


دل ،

‌به او سپرده ايم
!
?

شكوه روشن مهتاب
!‌

تمام پيشاني زمين سرشار از آيه ي آرامش تست


بلبل و سهره با صداي تو مي خوانند


نوروز و اقاقي عطر چشمان ترا دارد


سرو و صنوبر و چنار ، بي قامت تو

راست نيايد


آفتاب ،

بي مهر رخت نور نپاشد


هر ميوه به اشراق تو بر بار رسد


ــ من هم كه به ناز تو با دست نياز آمده ام ــ

?

عزيز
!

چشمانت عالمي را حيران كرده
!

روا نمي داني كه من ، سرگردان تو باشم !؟
بگذار ديوانه ي توباشم


بگذار سرگردان تو باشم


بگذار به پايت

قطره

قطره

جان سپارم
!

تنها هواي رُؤياي چشمان تو مرا اُمّيد بندگي ست
!

قسم به شاخه هاي رو به دعا خشكيده ي صنوبران


قسم به بلور ديدگان بي قرار


قسم به آيت عشق


لحظه اي نيست


چشم انتظار تو نباشم
!
...

خدا مي داند
درختان ،

با من زار ؛

گيسو پريشان كرده

رودها را گريسته اند

?

دل تو ؛
كتاب مقدسي ست


كه خداوند

ــ‌ به زبان مهرباني ــ‌
بر پيامبر چشمانت

عطا

فرموده است
.

دلم مي خواست سواي نگاهم


زبانم نيز


جواب مهر نگاهت را مي داد


ولي چه توان كرد عزيز


زمانه است و هرم مهر سكوت
!
?

سوز عاشقانه ي دل
!
همه نذر مي كنند شمع روشن كنند


من نذر مي كنم
:

شمع وجود خويشتن را به پايت بسوزانم


نه ، پر قرار و صبور خواهم ماند


و نه ، خواهم گذاشت كسي آتش فتنه بياشوبد


امّا نه ! ما از عشق رويينه تنيم
!

بگذار هر كه هر چه در سر مي پروراند ، بپروراند
!‌

ما

از عشق

رويينه تنيم
!
?

پايان شب انتظار
!‌

مي خواهم لااقل


وقتي کبوتر جانم براي هميشه به پرواز در مي آيد


در توباشم


تا بتوانم


به دستان تو


انگشتري بوسه بنشانم


مي خواهم

در تو باشم


در سر چشمه ي مهرباني چشمانت

براي تو و نگاه تو



پروانه ي جانم

نثار


مهتاب چشمان تو باد
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,570 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,153 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,637 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان