آواز مرا شنيد
خوب در سكوتش غرق شد
آنگاه
عاشقانه
بسويم ، پر كشيد
!
برآن كه عمري ست
همه ي روز و شبش را به انتظار نشسته ست ؛
چه ساده مي گويي
:
«
برو
منتظرم
نباش
! »
?
هيچ وقت ؛
خورشيد را
به زيبايي آن روز كه در را به رويم گشودي
نديده بودم
!
چگونه در پي طلوع آن لحظه
بيقرار نباشم
!
حال آن كه
درعمق شب
«
خورشيدي
»
انتظار مرا مي كشد
!
قافله ي موج
ـ براي رسيدن به ساحل ـ
بي تابي مي كند
ساحل ،
چگونه
دريا را
نگريد
!
عزيز
!
انتظار اميد زندگي ست
به قيمت
ـ هر لحظه ـ
جان دادن
!
زيبايي مهتاب از آن است
كه در ظلمات مي درخشد
!
چونان كه
نيلوفر از مرداب
!
?
بيش از هشت هزاره از مردنم مي گذشت
حوالي رُؤياهايم
:
پُر از ترانه ي دريا و زمزمه ي عاشقانه ي پروانه ها بود
.
آسمان
سرشار از سكوت نقره اي مهتاب
دشت
مست از مناجات رودي كه
ـ سراسيمه ـ
به سوي دوست مي شتافت
!
آن دم كه سوسوي فرشته ي چشمانت ندايم داد
:
«
ازين پس آشكارا بايد عشق ورزيد
! »
چونان نور
«
عاشقانه
»
از قعر گور
پر كشيدم
تا بگويم
:
«
دوستت دارم
! »
صداي قلمم مرا مي شكنند
تار گيسوانم را مي بُرّند
خاكسترم را بر باد مي دهند
…
تا كسي شهد آيات مرا ننوشد
!
با اين همه
دشت
سرشار از شهد آواز قناري ست
!!
?
منتهاي آبي عشق
!
مأواي سبز بي قرار
!
مي دانم
ترا مجال پرواز نمي دهند
باور كن
هر لحظه
ـ با كوله باري از بهار
اگر چه شكسته ،
پَر و بال
سوخته ـ
باز صنوبرانه
به سويت
پر خواهم گشود
!
?
صلابت كوه
!
صنوبر صبور
!
با كوله باري از غم و دريايي از اشك
هرگز
راضي نمي شوي
دلتنگِ دلِ تنگ باشم
!
لب رود كه مي روم
اندوه مرا آب مي برد
تنها مي مانم
با
انبوهي اندوه
!
بگذار سايه هايمان را آب ببرد
آبرويمان را
خورشيد
!
تا پروانه ها به راز روشن شمع
پي ببرند
خاكستر شده اند
!
?
رُؤياي رنگين بهار
!
ديدگانت را از من دريغ مي داري
تا
بيش از اين
نسوزم
!
قسم به نيلوفر مهتاب
!
هيچ وقت از ترس شعله هاي شفق
به افق
پر نكشيده ام
!
چونان سايه
ـ در بدرقه ي خورشيد ـ
جان داده ام
!
برآن كه رسالت عشق بر دوش دارد
هراس از سياهي راه نيست
!
دستانت سر چشمه ي خورشيد مهرباني ست
مهتاب انگشتانت ، روشني بخش زندگي من
!
چشمانم غرق رُؤياي سفيد ستاره ي چشمانت
!
دستانم سرشار از سعادت دستانت
!
?
بارها درختان سيب
زير چكه هاي برگ
به ياد گونه هايت
شكوفه داده اند
زمستان هم كه بياد
نه شور « تلألُوِ چشمان نازي
»
و نه، شوق « پريوش هاي بنفش
»
ـ هيچ كدام ـ
از « حيات ِ » من كوچ نخواهند كرد
!
?
ناز عاشقانه ي مهتاب
!
حلاوت شعرهاي عاشقانه من
!
ديگر ميان من و تو
فاصله اي نيست
ــ حتّي نازك تر از شاخه ي نور ــ
تمام نگاهم
براي تست
!
چونان كه
تمام نگاهت
براي من
!
حرف ، حرف كلمه هايم
سطر ، سطر شعرهايم
سرشار از خورشيد چشمان تست
خورشيدي كه
:
آفتاب
محتاج شاخه هاي ناز نور اوست
!
تو ريشه ي عشق مني
!
ريشه ي شعر من
!
زندگي من
!
چگونه مي توان
بي هواي عاشقانه ي چشمانت
گل داد
زندگي کرد
شعر سرود
!
?
تبلور روشن صبح
!
نوازش نسيم سحر
!
هميشه قبل از آواز پرندگان طلوع كرده ام
تا ، از سرآغاز آواز
غافل نمانم
!
آواز پرندگاني كه
:
سرشار است از شور اطلسي هاي بنفش
.
آرزو دارم
سكوتم
سرشار از نواي پرندگاني باشد كه
:
خبر از شادي تو مي آرند
خبر از لبخندي كه
:
هميشه بهار است و
نويد عاشقانه زيستن
!
وقتي تو بيايي
بهار مي شود
سبوهايمان سبز
دلهايمان تر
سفره هايمان پُر سين
زندگي مان لبريز از عطر آويشن هاي مهر
.
اجاق مهتاب
اخگر ستاره مي بارد
بنفشه مي خندد
من ،
در تو غروب مي كنم
تا تو
جاودانه
در من
طلوع كني
!
دلم با تمام رُؤياهاش
ارزاني تو باد