ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
به نام او
دفـتـر اشعـار عبـاس معــروفــی
بیوگرافــــی عباس معروفـــی
عباس معروفی زاده ۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ در تهران نویسنده، نمایشنامهنویس، ناشر و روزنامهنگار معاصر ایرانی مقیم آلمان است. او فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگ گلشیری آغاز کرد و در دهه شصت با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصه ادبیات ایران به شهرت رسید.
معروفی به خاطر موضع گیری علیه حکومت ایران بارها بازجویی شد و سرانجام تحت فشار سیاسی از ایران خارج شد و به آلمان رفت.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
دریا دریا مهربانی ات را میخواهم
نه برای دستهام
نه برای موهام
نه برای تنم
برای درختها
تا بهار بیاید.
و تو فکر میکنی
زندگی چند بار اتفاق می افتد؟
و تو فکر میکنی
یک سیب چند بار می افتد
تا نیوتن به سیب گاز بزند
و بفهمد
چه شیرین می بود
اگر میتوانستیم
به آسمان سقوط کنیم؟
چند بار؟
راستی
دریای دستهات
آبی زمینی است؟
میدانی
سیاه هم که باشد
روشنی زندگی من است.
و تو فکر میکنی
من چند بار
به دامن تو میافتم؟
...
من فکر میکنم
جاذبه ی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سیب نبوده
از دستهات بوده
از خندههات
موهات
و نگاه برهنه ات
که بر تنم میریخت.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
از اين تنهايی هزارساله
خستهام
از بس تنهايی غذا خوردهام
تا لقمهای نان به دهن میگذارم
باران شروع میشود
و من چتر ندارم
تو را دارم.
...
میدانی؟
میدانی چرا بند نمیآيد
اين باران؟
خدا از خجالت آب شده. . .
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
آنهمه دشت بیانتها
آنهمه تپه سبز
آنهمه چشم خیس
آنهمه گل سرخ و سپید و بنفش
همه در خواب من بودند
تا بفهمند نگاه من شیداتر است
یا صدای تو عاشقتر.
و زمین در چرخش خود مکثی کرد
تا مزه مزه کردن این لحظه
لَختی به طول انجامد
و دل من آرام گیرد.
آنهمه دشت بیانتها
آنهمه تپه سبز
آنهمه چشم خیس
آنهمه گل سرخ و سپید و بنفش
سرد و زیبا
آنجا مبهوت باد
همه در خواب من بودند.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
میدانی؟
میدانی از وقتی دلبسته ات شده ام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت میدهد؟
هرچه میکنم
چهار خط برای تو بنویسم
میبینم واژه ها
خاک بر سر شده اند
هرچه میکنم
چهار قدم بيايم
تا به دستهات برسم
زانوهام می خمد
نه اینکه فکر کنی خسته ام
نه اینکه تاب راه رفتن نداشته باشم
نه ...
تا آخرش همین است
نگاهت
به لرزهام میاندازد .
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
با بودنت
خدا هم هست
و زمين میچرخد به دور خورشيدی
که تويی
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
آنچنان عاشقانه
به تمام
خواهمت خواست
که قلمت سربه زیر شود
و انگشتهات
بر تن من بریزد
ذهن زیبای تو را
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
میدانی؟
میدانی که آخرين بار
به فاصلهی نفسم در رؤيا بودی
و حالا به وضوحِ بهشت
در دستهای من؟
يادم باشد به رسم مردمان مغلوب
تاريخ فتح تو را بنويسم
که ديگر جنگی در نگيرد
میدانی تنم نبودنت را
گریه میکند؟
پيکرت را نمینويسم
میتراشم با دست
و آنقدر صيقلش میدهم
که چيزی بندش نشود
اگر نباشی
آنقدر نفس نمیکشم
که بگويم
آتش در نبود هوا
نيست می شود
دم صبح خواب ديدم
داشتی از درخت چيزی میخريدی
که تنم کنم
و من در آب
منتظر بودم لباسم را بياوری
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
نمیشود؟
همينجا نشستهام
پشت اين در
از پنجره که نمیآيی؟
از همينجا وارد میشوی
نمیدانم کی
اما روزی از همينجا
میآيی
و من تا همان روز
اينجا مینشينم
همينجا.
چه فرقی میکند
کجا باشم؟
من که جز تو
چيزی نمیبينم.
خيال دستهات
تنم را
از من گرفته است
گفته بودم؟
میبرم تو را
در شهری بزرگ
در ميدانی قشنگ
روی ديوار چين
وسط ميدان سرخ مسکو
...
نه
يک جای با شکوه
روبروی کافهای که روزی
همينگوی شراب نوشيد
يا رستورانی که زولا
پول نداشت غذا بخورد
يا خانهی کافکا
...
میخواهی وسط چهارراهی
در نيويورک
باز عاشقت شوم؟
نمیشود لباسهام را
همينجور که تنم است
بپوشانم به تن تو؟
و لباسهات را
همينجور که تنت است
بپوشم به تنم؟
میشود جوری توی لباسها گير بيفتيم
که برای بيرون آمدن
چارهای جز عشقبازی نباشد؟
نمیشود از هر طرف بچرخم
لبهای تو برابرم باشد؟
میشود از هر طرف بيايی
با چشمهام ببوسمت؟
میچرخم
و باز میچرخم
شايد چشمهات را باز کردی.
شايد حواست نبود
خوابآلود
بوسم کردی باز
باز صورتی میبوسمت
با طعم پرتقالی
تو به هر رنگی خواستی
نفس بکش
...
رنگ خدا خوب است؟
يا رنگ ديگری نوازش ت کنم؟
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!
ارسالها: 27,690
موضوعها: 1,657
تاریخ عضویت: دى ۱۳۹۲
اعتبار:
12,489
سپاسها: 35
154 سپاس گرفتهشده در 10 ارسال
گاهی خيال بوده ام
گاهی توّهم
گاهی تجردی تنها
ميان آدمها
سايه ای از خودم
که دنبال تو میگشته
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...!