امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار فرخ تمیمی
#31
  • يار

لغزنده چون اثیر .
رخشنده چون شهاب .
رقص نده چون فریب .
گیرنده چون شراب .


پوینده چون امید .
گوینده چون نگاه ،
پاینده چون خیال .
سوزنده چون گناه .


فرخنده چون شباب .
دل زنده چون بهار ...
اینست آنچه من ،
خوانم به نام : « یار »
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
  • سرود باران

من شیفته ی سرود بارانم ،
این نغمه ی جانفریب دریا راز .
افسوس که شیشه ی اتاقم ، دوش
در گوش دلم نریخت آن آواز ،


مهتاب ولی به لطف و زیبایی
می خواند ترانه های لالایی .
من شیفته ی سرود مهتابم ،
این نغمه شام های تنهایی .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
  • ننگ

خندید و روی سینه ی سوزان من فشرد
آن غنچه های سر زده از شاخه ی بلور .
غرق غرور گشتم و گفتی نشسته ام
بر بال های موج خروشنده ی سرور .


ما هر دو از نیاز جوانی در التهاب
درمان خود نهفته به پازهر بوسه ها .
سوزانده در شرار عطش توبه ی کهن
افشانده در کویر هوس دانه ی حیا .


- مه خفته روی بام شب و تا سپیده دم
بسیار مانده . خسته شدی . لحظه ای بخواب .
- بیدار مانده ام که بر این غنچه های سنگ
امواج بوسه هدیه کنی چون کف شراب .


چون کودکی که طاقت او را ربوده تب
پیچنده بود و از بدنش شعله می جهید
اما ز سکر بوسه و تخدیر چشم و دست
کم کم به خواب رفت و در آغوشم آرمید .


وقتی که روز تشنه درون اتاق ما
اشباح تیره را به فروغ سحر شکست
او دیدگان سرزنش آمیز خود گشود
شرمنده وار و غمزده پهلوی من نشست .


یک لحظه در خموشی خود بود و ناگهان
آیینه ای برابر چهرم گرفت و گفت :
حک است بر کتیبه ی پیشانی تو : ننگ
خود را بکش که ننگی و نتوانیش نهفت.


گویی که بیم سرزنشت نیست . ای عجب
شستی به آب خیره سری آبروی خویش .
سرخاب هرزگی زده ای روی گونه ام
اینت هنر که شهره ی رذلی به کوی خویش.


آیینه را گرفتم و افکندم و شکست
گفتم که بگذر از سر جادوی ننگ و نام
کاین داستان کهنه که رنگ فنا گرفت
دامی است در گذرگه مستی و عشق و کام .


پرهیز اگر به دیده ی شوخ تو جلوه داشت
دیشب اسیر دام هوس ها نمی شدی .
وز گیر و دار وسوسه نفس طعمه جوی
راه گریز جسته و رسوا نمی شدی .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
  • عطش

دیشب که جز بخور گلی رنگ یک چراغ
پهلوی تختخواب تو ، بیگانه ای نبود
بر آشیان چشم سیاه تو ، مرغ خواب
بنشسته بود و نغمه لالای می سرود .


پروانه های بوسه ی آتش پرست من
گم شد به بوستان لب و گونه های تو
چشمم دوید در پی آن بوسه ها ولی
گم شد میان همهمه بوسه های تو


من در خیال اینکه کجا رفت بوسه ها
دیدم نگاه شوق تو بر سینه ات دوید .
ناچار بوسه های جنون از لبم گریخت
در آبشار سینه ی مهتابیت خزید .


تا پرتو چراغ نخدد به عشق ما
دست تو آن حصاری شب را خموش کرد .
آنگاه چشمه سار لبی ماند و تشنه ای
کاو تا سپیده ، بوسه از آن چشمه نوش کرد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
  • نفرين شده

تشنه ام چون کویر تبداری
که زبان می کشد به سینه ی آب .
نه امیدی که چشمه ای یابم
نه فریبی که ره برم به سراب .


در دلم سنگ تیره گون خطا .
در گلو عقده های پوزش لال .
در سرم خاطرات بی سامان .
بر لبم قصه های عشقی کال


دست یک زن که صورتش محو است
در بخور کبود اوهامم،
فلس خورشید های سوزان را
می فشاند به دوزخ کامم


چشم من بسته با طلسم شکیب
زانکه شبکور شهر خورشیدم .
دیگرم دخمه ایست بستر خواب
چون شبی پیش یار خوابیدم .


زیر آن دخمه پشت یک در کور
دیر گاهیست کز نهیب هراس
می کشم ناله باز کن در را
با توام ای که می سپاری پاس .


لیکن از گوشه های دخمه ی ژرف
خسته آهنگ و آشنا به هراس ،
پاسخ آید که - : باز کن در را
با تو ام ای که می سپاری پاس .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
  • يک شب

نه . امشب این خیال از سر به در کن
که بعد از هفته ها امید دیدار
بیایی لیک تا صبحم نمانی
دمی باشی و بگریزی پری وار .


خودت گفتی که یک شب پیشت آیم .
از امشب فرصتی دلخواه تر نیست .
ببین شعری برایت ساختم دوش
بیا نزدیکتر تشویشت از چیست ؟


برون کن جامه عریان و هوس ناک
برقص و در سرم یادی بیفروز
دو بازو حلقه کن بر گردن من
مرا در کوره ی مهرت ، همی سوز .


چرا ترسی زن همسایه بیند
که سر بر سینه ی من می گذاری ؟
زنست و فاش سازد از حسادت
هزاران قصه زین شب زنده داری ؟


نمی دانی که شب از نیمه چرخید
به هر در رو کنی کس نیست بیدار
و گر بیرون روی افتان و خیزان
تو را با گزمه ها افتد سر و کار !


اگر از پچ پچ زنها هراسی
چرا آواز شعرم را شنیدی ؟
چرا هر جا نشستی لب گشودی
که یک معشوق شاعر بر گزیدی ؟


بگفتی : نامزد ؛ او مهربانست
اگر پرسید دیشب با که بودی ؟
بگویم سر گذشت عشق پاکم
بسازم بهر عشق او سرودی .


در آن گویم اثیر گیسوانت
چو موی آفتاب زرنگارست .
نفس های تو را نوشم که عطرش
چو بوی خنده ی صبح بهارست .


تو شعر خامشی ، الهام بخشی
من از عشق تو گشتم نغمه پرداز ...
چو شعر خویش را خوانم به گوشش
مرا می بخشد و می بوسدم باز .


چه می فهمد که دیشب با تو بودم .
چه می فهمد دل هر جایی من
درون سینه دیشب تا سحرگاه
تپید از عشق آتش ریز یک زن !
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
  • پنجره

امشبم ای دختر شاعر پسند
رمز عشق و عاشقی آموختی .
شمع عشقم را که در دل مرده بود
با دم گرم فسون افروختی .


روزگاری بود کز بیم فریب
دل نمی بستم به عشق دختران .
خواهشم در سینه می جوشید و باز
می هراسیدم از این افسونگران .


سالها رخسار یک بازیچه را
اندر آغوش زنان پرداختم.
هر کجا سوداگری می یافتم ،
ساعتی با عشق او می ساختم .


عشق بازاریم از شهر فریب
همسفر گردید و راه آورد بود .
بستر زنهای هر جایی ، مرا
خوش پناهی از خیال درد بود .


بسکه یاد بی نشان این و آن
در نهفت خاطرم آویخته ست
عشق پاک و شیوه ی دلدادگی
از دل کولی وشم بگریخته ست .


امشب از نو عشق بی سامان من
دلبری دید و سر و سامان گرفت ؛
دست تو ، زین ورطه بالایم کشید
سالهای هرزگی پایان گرفت .


وه ! چه می سوزم از این عشق بزرگ
موی خود پیش آر تا بویم به راز .
دست من بفشار در دست سپید ،
آتشم زن ، آتشی دارم نیاز !
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
  • گردن بند

نشستم سالها بر ساحل عشق درخشانت
و مروارید شعرم را ،

فرو آویختم بر گردن همرنگ مهتابت .

ولی دیشب که بازوی کسی بر گردن ت پیچید

ز هم بگسست گردن بند احساسم

و مروارید ها در کام موج حسرتم ، غلتید !
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
  • بی نشان



نفهمیدم که آن زن ،
چرا ننشسته بگریخت .
چرا آواز غم را
به چنگ شعرم آویخت .
نفهمیدم چه کردیم
کجا بودیم ، کی دید .
شبانگه بود یا روز
چه ها گفتم ، چه پرسید.
نفهمیدم که نامش
چرا در خاطرم نیست ....
چرا سوزد لبانم .
چرا ؟
از چیست ؟
از چیست ؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
  • نياز

ای عطر بهار زندگانی .
ای ماه شکفته ی دل افروز .
ای پیک دیار عشق و مستی .
ای جام شراب خنده آموز .
یک لحظه بپیچ در مشامم .
یک شب بنشین بر آسمانم .
یک بار بزن در نیازم .
یک جرعه بریز بر زبانم .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,636 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,682 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان