خندید و روی سینه ی سوزان من فشرد
آن غنچه های سر زده از شاخه ی بلور .
غرق غرور گشتم و گفتی نشسته ام
بر بال های موج خروشنده ی سرور .
ما هر دو از نیاز جوانی در التهاب
درمان خود نهفته به پازهر بوسه ها .
سوزانده در شرار عطش توبه ی کهن
افشانده در کویر هوس دانه ی حیا .
- مه خفته روی بام شب و تا سپیده دم
بسیار مانده . خسته شدی . لحظه ای بخواب .
- بیدار مانده ام که بر این غنچه های سنگ
امواج بوسه هدیه کنی چون کف شراب .
چون کودکی که طاقت او را ربوده تب
پیچنده بود و از بدنش شعله می جهید
اما ز سکر بوسه و تخدیر چشم و دست
کم کم به خواب رفت و در آغوشم آرمید .
وقتی که روز تشنه درون اتاق ما
اشباح تیره را به فروغ سحر شکست
او دیدگان سرزنش آمیز خود گشود
شرمنده وار و غمزده پهلوی من نشست .
یک لحظه در خموشی خود بود و ناگهان
آیینه ای برابر چهرم گرفت و گفت :
حک است بر کتیبه ی پیشانی تو : ننگ
خود را بکش که ننگی و نتوانیش نهفت.
گویی که بیم سرزنشت نیست . ای عجب
شستی به آب خیره سری آبروی خویش .
سرخاب هرزگی زده ای روی گونه ام
اینت هنر که شهره ی رذلی به کوی خویش.
آیینه را گرفتم و افکندم و شکست
گفتم که بگذر از سر جادوی ننگ و نام
کاین داستان کهنه که رنگ فنا گرفت
دامی است در گذرگه مستی و عشق و کام .
پرهیز اگر به دیده ی شوخ تو جلوه داشت
دیشب اسیر دام هوس ها نمی شدی .
وز گیر و دار وسوسه نفس طعمه جوی
راه گریز جسته و رسوا نمی شدی .